گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام
۱۹دی

*خدایا من رو خیرخواه اطرافیانم قرار بده. خیرخواه خانواده ام، خیرخواه دوستانم، خیرخواه همکارانم.

*خدایا به من صبر بده.

*خدایا من در این گرداب آشفته به دنبال تو می گردم. خدایا من در این کثرت به دنبال وحدت تو می گردم. خدایا مدعیان وصل تو این روزها هر یک تو را یک جور تعریف می کنند. خدایا این روزها من تمام تلاشمو می کنم بدون هیچ تعصبی تو رو جستجو کنم . میدونم که تنهام نمیذاری. میدونم که یه جایی سر یه دوراهی میزنی پس کله ام و به راه خودت هلم میدی.

همین.

آقای میم
۱۹دی

معرفی کتاب آنچه با پول نمی توان خرید، نوشته دکتر مایکل سندل.

---------------------------------------------------------

مرزهای بازار آزاد کجاست؟
اگر به بازار آزاد و عرضه و تقاضا ایمان دارید این کتاب را بخوانید. اگر به بازار آزاد نقد دارید این کتاب را بخوانید. کتاب به زبانی روان نوشته و خوب هم ترجمه شده. کیس های مختلفی بررسی شده و نویسنده دلایل خودش و دلایل مخالفین را هم آورده و پاسخ داده . نهایتا با توجه به موارد مختلف ، چهارچوبی برای بازار تعیین می شود. استدلال ها ی موافقین و مخالفین هم در نوع خودش خیلی جالب است . اصلا کلاس آموزش تفکر انتقادی است. کلاس آموزش مناظره است انگار.
-------
ما در مورد هنجارهای بسیاری از عرصه هایی که بازار به آنها تجاوزر کردن - زندگی خانوادگی، رفاقت، روابط جنسی، فرزند آوری، سلامت، آموزش، طبیعت، هنر، تمدن، ورزش،- باهم اختلاف نظر داریم. ولی نکته همین جاست، موقعی که میبینیم بازار و تجارت باعث تغییر خصلت چیزها می شوند ، باید از خودمان بپرسم جای بازار کجاست و کجا نیست؟
می خواهیم در چگونه جامعه ای زندگی کنیم؟ هر چقدر چیزهایی که با پول می توان خرید بیشتر شوند فرصت های برخورد افراد از قشرهای مختلف با یکدیگر کمتر می شوند.
در زمانه افزایش نابرابری، بازاری کردن همه چیز موجب می شود که دارا و ندار روز به روز بیشتر جدا از یکدیگر زندگی کنند. ما جدا از یکدیگر زندگی می کنیم ، کار می کنیم، خرید می کنیم و بازی می کنیم. فرزندان ما به مدارس جداگانه می روند. این نه برای دموکراسی خوب است نه شیوه ی خوبی برای زندگی است.
مهم است که مردم از هر از قشر و موقعیت اجتماعی در زندگی روزمره شان با هم برخورد کنند، با هم رودررو شوند. چون به این صورت است که ما یاد میگیریم با هم گفت وگو کنیم و اختلافاتمان را تحمل کنیم و به صلاح جامعه اهمیت بدهیم.
آیا جامعه ای می خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟
----------------
شش جلسه گفت و گو محور توسط دکتر سندل با دانشجویانی از کشورهای مختلف .

آقای میم
۲۰آذر

کتاب هایی که در سال 2018 خواندم.

البته بعضی از کتاب ها وقعا ضعیف بودند و به آخر نرسیدند. مثلا لولیتاخوانی در تهران. که پر از تعصب منفی و قضاوت بدون فکر بود.

کتاب هایی که دوست نداشتم و  اکثرا نیمه کاره گذاشتم  یا گربه شورخوانی کردم (یعنی به سرعت خواندم و خیلی جاها اسکیپ کردم که فقط تموم بشه):

  • 48 راه رسیدن به قدرت.  به شدت غیر اخلاقی. نیمه رها شده.
  • لولیتاخوانی در تهران. به شدت متعصبانه. نیمه رها شده.
  • ساختن برای ماندن. جیمز کالینز. به نظر من ضعیف و خارج از حوزه مطالعاتیم. نیمه رها شده (دیگه که به ساختن و تولید و کارآفرینی می تونه فکر کنه؟)
  • از خوب به عالی. جیمز کالینز. این هم عین بالایی. 50 صفحه
  • در مینودر.
  • رساله درباره نادر فارابی. مصطفی مستور. یکی از بیخودترین کتاب هایی که خوانده ام. (هدیه شده بود . خواندیم و بعد هر کاری کردم دوست نداشتم این کتاب در کتابخانه ام بماند. در تبادل کتاب فروخته شد.)
  • تالار فرهاد. این هم هدیه بود و ضعیف و مالیخولیایی. خواندیم و بعد هر کاری کردم دوست نداشتم این کتاب در کتابخانه ام بماند. در تبادل کتاب فروخته شد.
  • ملت عشق - کتابی خواندنی ولی به شدت غیراخلاقی و به دور از هرگونه واقعیت و مستندات تاریخی.
  • سفر به ولایت عزرائیل - نوشته هایی که معلوم نیست چرا تبدیل به کتاب شد! (در این حد به درد نخور)
  • تفکر زاید - کتابی بس زاید. (لااقل برای من این طور بود - گربه خوانی شد)

کتاب هایی که دوست داشتم.

  • مارک و پلو - منصور ضابطیان.
  • چای نعنا - بازهم منصور.
  • رحمت نبوی و خشونت جاهلی. صابر اداک . کتابی علمی و دقیق. لذت بردم از این کتاب و واقعا نگاهم رو عوض کردم. در یک فرصتی انشالله معرفی دقیق تری ازین کتاب می نویسم.
  • لبه تیغ - سامرست موام
  • درسی که حسین به انسان ها آموخت . عبدلکریم هاشمی نژاد.
  • نخل. خمره. مربای شیرین. بچه های قالیباف خانه . هوشنگ مرادی کرمانی
  • قدیس
آقای میم
۱۹آبان

آیا من در حال تغییر هستم؟

به نظر بله.

تغییر آرام آرام سراغت می آید. خودت هم نمی فهمی کی عوض شدی. نگاهت عوض می شود. آرمانهایت عوض می شوند. اهدافت عوض می شوند. تغییر مثل ماری خوش خط و خال است که به آرامی و بیصدا می خزد و تو را می بلعد و هضم می کند و تو حتی متوجه هم نمیشوی که تغییر تو را هضم کرده با اسید شسته و زیر و رویت کرده.

آقای میم
۰۲آبان

ما به قدری به سبک زندگی مصرفی عادت کرده ایم که قادر به تصور زندگی بدون این همه کالا نیستیم
خیلی از فوایدی که برای مصرف شمرده شد در واقع نتایج مصرف گرایی اند و نه الزاما فوایدش.
هدف تولید باید رفع نیاز ها باشد. اگر اقتصاد را این بگیریم قطعا جامعه شکل دیگری به خود می گیرد. احتمالا خیلی از توسعه ها و تکنولوژی ها و پیشرفت ها را نداشتیم ولی آیا مهم است ؟ آیا پیشرفت به تکنولوژی است؟ این که هر روز گوشی های جدیدتر و با امکانات بیشتری می آید و ما به آنها احساس نیاز می کنیم دقیقا چه فایده ای دارد. اگر همین امروز تمام پیشرفت ها متوقف شود چه اتفاقی می افتد؟ آیا نیازی هست که بی جواب بماند؟
ما هر روز پیشرفت می کنیم دقیقا با چه هدفی ؟ ارضای نیاز که نیست. نیاز ها را که خودمان خلق می کنیم. پس احتمالا ما پیشرفت می کنیم که پیشرفت کرده باشیم. ما در یک حلقه بسته گرفتار شده ایم. یکی از فواید تکنولوژی ها افزایش وقت های آزاد ماست. ولی ما با این زمان چه می کنیم؟ تکنولوژی برای این هم راه حلی دارد. سرگرمی. فیلم های سرگرم کننده. بازی های سرگرم کننده. اخبار سرگرم کننده. سایت های سرگرم کننده. کتاب های سرگرم کننده.
من هنوز تصور کاملی از دنیای که مصرف گرایی در آن به حداقل رسیده باشد ندارم. ولی به عنوان یک تجربه و چالش ذهنی بد نیست به ان فکر کنیم.
کتابی هست به نام "دارندگی در بسندگی است " از سمیوئل الزاندر. فکر می کنم در تقابل با جریان مصرفی مفید باشد.

آقای میم
۰۲آبان

  معرفی در گودریدز.

از آدم هایی که ولنگارند، اصولی ندارند و به این بی قید و بندی افتخار می کنند بیزارم.
آدم هایی که می خواهند همیشه شاد باشند آدم هایی که نمی خواهند هیچ سختی ای به خود بدهند. آدم هایی که اصلا نمی خواهند کمی بهشان بد بگذرد. خسته کننده اند. به درد نخور اند.
همیشه شکستن خط و مرزها جذاب است و خواندن این خطشکنی ها خواندنی تر.
به نظر من حتی خط شکنی هم اصول دارد حد و مرز دارد.
بوبن در این کتاب به زیبایی ولنگاری و بی قید و بند بودن را به عنوان سبکباری قالب می کند. به قدری زیبا که خودم هم وقتی با آن مخالفت می کنم احساس دگم بودن می کنم. ولی چه باکیست من این دگم بودن را ترجیح می دهم.
بخصوص اگر مثل من معتقد باشید که عشق و عشق ورزی یک هنر است (اریک فروم - هنر عشق ورزی) ارتباط همزمان با چند مرد به بهانه عشق خزعبلاتی بیش نخواهد بود.
------
به نظرم این کتاب بیشتر از اینکه یک داستان باشد مانیفست یک نوع مکتب فکری بود. برای اینکه قابل خواندن باشد یک شخصیت هم به آن اضافه شده بود

آقای میم
۲۴مهر

مطلب خیلی خوب سایت ترجمان باعث شد که چند خطی هم من نظرم رو در موردش بنویسم که اینجا هم می گذارم. (البته من عملا کار من خلاصه و گردآوری از دو کتاب است)

مطلب اصلی

کارکردن بی‌معناست و کارنکردن بی‌فایده

در کتاب اسلحه میکروب فولاد آقای دیاموند توضیح می دهد که با تحول از عصر شکار به کشاورزی، تکنولوژی و توسعه سرعت بیشتری پیدا کرد. در واقع یک جا نشینی و کشاورزی و تولید انبوه باعث شد طبقه ای از افرادی به وجود بیایند که دیگر برای نیازهای اولیه خود یعنی غذا وقت کمتری می گذارند و به نوعی از سر بیکاری و فراغت سراغ کارهای دیگری رفتند و کم کم ابزارها ساخته شد و کم کم ساختارهای دیوان سالاری و حکومتی و...

من فکر می کنم این روند همچنان ادامه دارد. کم کم به قدری تکنولوژی ها و فناوری اطلاعات پیشرفت می کنه که اشباع میشه و نیازی به این همه نیروی متخصص در این زمینه ها نخواهیم  و نیاز به کار کردن و ساعت های کاری کمتری میشه  در نتیجه بشر در هرم نیازهای مازلو یک پله بالاتر می رود و از طبقه رفاه به طبقه آرامش گام بر می دارد و بعد احتمالا دوره ای از معنویت گرایی را دوباره خواهیم داشت که این بار انتخاب انسان است. یکی از موانع اصلی و مخل اوقات آزاد رسانه های سرگرمی است که گذار ما از پله به پله بعدی را کند می کنند.

نگاه شهید آوینی هم در این زمینه خیلی زیبا و عمیق است و البته جای نقد و بررسی دارد. ولی نکته اینجاست که آوینی 30 سال پیش این بحث را شروع کرده بود.

آقای میم
۱۶مهر

اول اینجا را بخوانید.  http://tarjomaan.com/neveshtar/9127/

خود واقعی ما کدام است؟

خود واقعی ما آن است که در دنیای بیرونی داریم ؟  یا خود واقعی ما در فضای مجازی ظهور می کند؟

آیا الزاما خود واقعی آنی است که در فضای مجازی داریم؟ به نظر من نه.

اصلا خود واقعی ما چیست و کجا شکل می گیرد؟

من "خود" واقعی را آن "خود"ی در نظر میگیرم که تحت تاثیر فضای بیرونی نیست و به طور کلی "واکنشی" نیست و بلکه "اصولی" است. طبق اصول رفتار می کند.

آیا این که ما در یک فضای کاملا آزاد و بی قید و بند رفتارهای خاصی ممکن است داشته باشیم این خود واقعی ما است؟ خود واقعی ما متاثر از محیط اطراف است، این خود واقعی ما نیست. این "خود" افسار گسیخته ماست.

شاید از آزمایش استنفورد چیزهایی شنیده باشید. فیلیپ زیمباردو مسئول این آزمایشات کتابی دارد در به نام "اثر لوسیفر- چطور آدم های خوب تبدیل به شیطان می شوند" این آزمایشات نشان می دهد که این مساله ربطی به "خود واقعی" و فضای واقعی و مجازی ندارد. همه ما شیطان هایی درون مان داریم که اگر کنترلش نکنیم تبدیل به شیطان می شویم. در فضای واقعی علاوه بر کنترل خودمان کنترل های اجتماعی هم وجود دارد که باعث می شود این شیطان درون خفته یا در زنجیر بماند.

ما تحت تاثیر این آزادی بی قید و بند و بی حد و حصر ممکن است شیطانی و خشمگین و فحاش بشویم ولی در اصل "خود" های بهتری داریم و خود واقعی مان احتمالا چیز بهتریست. این آزادی بی حساب و کتاب است که ممکن است  که "خود واقعی ما" را فاسد کند.

----

در یک گروه دبیرستانی تلگرامی عضو بودم. مطلبی (خیلی تند نبود فقط کمی خلاف جریان بود) از جای دیگر فوروارد کرده بودم فردا که گروه را چک کرده بودم کلی فحش خورده بودم و طرف (که همکلاسی 10 سال پیشم بود) لفت داد. با خودم گفتم آیا رو در روی هم بودیم باز هم فحش می داد یا نهایتا حرف میزد و اعتراض می کرد؟ حس می کنم دوستم باور ندارد پشت این اکانت تلگرام یک آدم واقعی از پوست و گوشت و احساسات وجود دارد و ممکن است ناراحت شود اشکش دربیاید و تعجب کند از چنین عکس العمل غیر منصفانه ای. احتمالا قیافه ام را یادش رفته است و فکر میکند من یک ربات تلگرامی هستم. وگرنه مگر میشود آدمی را که یک دوره 4 ساله با او هم کلاس بودی اینطور زخمی کنی و بروی.

آیا این خود واقعی اش بود؟

-------

وقتی مردم شخصاً و رودررو گفتگو می‌کنند به‌طور طبیعی نوعی خویشاوندی احساس می‌کنند، حتی اگر با دیدگاه یکدیگر مخالف باشند

این احساس خویشاوندیْ عدم اعتماد را تعدیل و احترام را ترویج می‌کند. هنگامی که همان گفت‌وگوها در قلمروی بی‌روح صفحۀ رایانه صورت می‌گیرد، با احتمال بسیار بیشتری به پیشی از رقیب و توهین خشمگینانه تنزل پیدا می‌کند. خود تکنولوژی آن چیزی را به وجود می‌آورد که لانییِر «ترول۸ درونی» ما می‌نامد.

آقای میم
۰۹مهر

نوبت ما شده است.

دارم پدر می شم.

دوست دارم برای فرزندم که الان در مرحله اسب دریایی قرار دارد نامه ای بنویسم. ولی حقیقتش حرف خاصی با او ندارم. بخصوص الان خسته هستم. فعلا همین قدر می گویم امیدوارم اسب  باقی نمانی و آدم بشوی و آدم بمانی.

کمی بعدتر...

البته ما خودمان هم در تلاشیم برای آدم شدن و هنوز فاصله قابل توجهی از یک اسب نداریم.

فرزندم بزرگ که شدی به قلبت رجوع کن و به حرف دلت گوش کن. وایسا وایسا شوخی کردم. حرف دل چیه؟! از کجا معلوم الهامات شیطانی نباشه؟ فرزندم به دنبال موفقیت هم نباش. فرزندم وقتی همه دیوانه وار دنبال موفقیت اند (موفقیت هم که میدانی یعنی چه ) و حرص می زنند برای موفقیت، تو بدنبال حقیقت باش.

سعی کن در زندگی به دردی بخوری. حتما شنیده ای که می گویند فلانی به درد لای جرز دیوار هم نمی خورد. حداقل در حد آجر قابلیت داشته باش. فقط به خودت فکر نکن. خیر برسان به بقیه. اثر گذار باش.

فرزندم سیب زمینی نباش. جاذبه و دافعه داشته باش.

فرزندم آن زمانی که تو بزرگ شدی احتمالا چیزی از خدا و اخلاق نمانده باشد و همه به دنبال بهینه سازی و حداکثر کردن سود هستند ولی تو یادت باشد خدا را گم نکنی. نکند پول خدایت شود. نکند شهرت و جاه و مقام خدایت شده باشد. حالا باز اینها خوبه خیلی متاسف میشوم و در گور به خود خواهم لرزید اگر اهدافت به شاخ اینستا و شاخ شدن در شبکه های مجازی آینده شدن و لایک گرفتن تقلیل یافته  باشد.

فرزندم من و مادرت تمام تلاشمان را داریم می کنیم که آرزوهای دست نیافته خودمان را به تو تحمیل نکنیم و از تو روحانی، فیلسوف، نویسنده، عارف، عکاس، جنگلبان یا مصلح جهانی نسازیم. ولی امیدوارم تو هم آدم باشی و جنبه داشته باشی و بتوانی خودت راه خودت را پیدا کنی. البته این طور هم نیست که ولت کنیم. پوست از سرت می کنیم . (تمرین های سنگین و شنا و در حال دواندن بچه در کنار ساحل با آهنگ زمینه راکی)

فرزندم من و مادرت تمام تلاشمان را می کنیم که برای تو محیط مناسبی فراهم کنیم و کلی کتاب داریم می خوانیم که توی پدرسوخته را چگونه تربیت کنیم.

چند روز بعد

دلبندم ما نذر کرده بودیم برای امام رضا و تو زود آمدی و خودش مشهدش را هم کم تر از چند روز جور کرد تا تو در چند هفتگی مشهدی شوی. دلبندم مشدی باش. یعنی با مرام و با معرفت باش با صفا باش.

راستی فرزند جان، تو در زمین تنها نیستی، هر وقت احساس کردی تنهایی برو پیش امام رضا. درد و دل کن. سبک می شوی. راهت را پیدا می کنی.

چند روز بعدتر

فرزندم مادرت برای اینکه همه ویتامین ها و پروتئین ها به تو برسد مجبور است تاکید میکنم مجبور استخنده همه اش انجیر و زرد الو و انار و بادام و به و آناناس (آخریو شوخی کردم) و شیر و ماست بخورد آن هم با نرخ دلار افسار گسیخته متغیر.

فرزندم مادرت دارد تو را با روح و جانش تغذیه و مراقبت می کند. نکند عین آن پسربچه "کره خر" در درخت بخشنده "عمو شلبی" فقط گیرنده باشی و از مادر بخشنده ات فقط استفاده کنی. قدر لحظه لحظه اش را باید بدانی.

دلبندم، از همین الان بگویم این را. بیش تر این را برای خودم می گویم. شاید بعدا وضع عوض شود. من دوست ندارم از آن باباهایی بشوم که عکس بچه شان را روی دسکتاپ گوشی  میگذارند و عکس پروفایل تلگرام و اینستاگرام و دیگرگرام ها کنم. یا هی به این و آن عکست را نشان دهم یا مدام از تو حرف بزنم.

نور چشمم، همیشه دنبال حقیقت باش. به همین راحتی قانع نشو. به جای اخبار و رسانه ها کتاب بخوان تا خودت حقیقت را پیدا کنی. کتاب که بخوانی خودت راه رسیدن به حقیقت را پیدا میکنی.

فرزند جان، پیرو پاراگراف قبلی، حق جو و حق پذیر باش. این حق پذیری خیلی مهم است. اگر حس کردی چیزی حق است آن را بپذیر. به دنبال اثبات خودت نباش. بگذار حق راهش را در تو بیابد و راهنمای تو باشد.

عزیزم، خواهش می کنم وصیت مولایمان به فرزندش را حتما بخوان. این را برای من و تو نوشته است. این می تواند چراغ راهت باشد.

فرزندم بقیه نامه را هفته های بعدی می نویسم.

آقای میم
۳۱شهریور

ملت عشق

احتمالا اسم این کتاب رو در سال های اخیر خیلی دیدید و شنیدید.  به نظرم بد نیست نظر کسانی که این کتاب را دوست نداشتند هم بشنوید.

در ادامه مقدمه ای از کتاب را می توانید بخوانید. به طور خلاصه داستان پیش از شکل گیری ارتباط شمس و مولانا شروع و ارتباط این دو رو از نگاه راویان مختلف توضیح میدهد (که کلی ایراد دارد.)و در کنار آن داستان یک زن خسته در زمان حال را روایت می کند که عشق را در زندگیش گم کرده و به واسطه هایی با شمس و مولانا آشنا می شود.

خیلی وقت پیش بود. به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم‌هایی شناختم، قصه‌هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش‌های آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی...
مولانا خودش را «خاموش» می‌نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده‌ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه‌اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی‌اش، چیستی‌اش، حتی هوایی که تنفس می‌کند چیزی نیست جز کلمه‌ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پرمعنا گذاشته چطور می‌شود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌هاست به هر جا پا گذاشته‌ام آن صدا را شنیده‌ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته‌ام و به گفته‌هایش گوش سپرده‌ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌ها و حرف‌ها را... اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می‌کنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه‌اش «بشنو!» است. یعنی می‌گویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع می‌کند؟ راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟

نظر بنده:

داستان بقدری کشش داره که 400 صفحه رو در عرض 3-4 روز بخوانید و کلی جمله گوگوری مگوری که می توانید در اینستای مبارک بگذارید و لایک بگیرید و کلاس بگذارید. ولی.. یک ولی بزرگ:

نویسنده ارتباط شمس و مولانا را بهانه و بستری و به عنوان یک طرز نگاه عاشقانه برای ارتباط یک زن شوهر دار با یک مرد غریبه می کند.
و عشق را روشی برای پیچاندن و عبور از شریعت معرفی می کند و بحث قدیمی و نخ نمای پوسته و هسته. عاشق که باشی هر کاری میخواهی می توانی بکنی.

اللا با خوندن داستان زندگی شمس و مولانا به جای نگاه به بالا و عشق الهی به طرز احمقانه ای درگیر عشق زمینی میشه و عزیز زاهارا (یکی از شخصیت های اصلی متحول شده و عارف مسلک) هم عین این عرفان کاذب ها کمال سو استفاده رو می کنه!
در نهایت ارتباط عاشقانه و عارفانه شمس و مولانا به یک عشق سطح پایین زمینی تقلیل داده میشه و عجیبه که شخصیت اصلی کتاب درگیر چنین ماجرایی می شه. اصلا شخصیت پردازی ها منطقی نبود و خیلی ایراد داشت.
2. وقتی ملت عشق رو با کیمیا خاتون مقایسه کنید احتمالا سردرگم میشید. در اون کتاب شخصیت شمس خیلی منفیه. ولی در این کتاب شمس کاملا تطهیر شده. بحث های زیادی در مورد شمس و اعتقاداتش و شخصیتش و حتی وجود خارجیش وجود داره که نویسنده اصلا کاری به انها نداشته و هر چه دلش خواسته نوشته.
در کل کتاب ضعیفی بود. آفرین به بازاریابان این کتاب که تونستند چنین کتابی رو به چاپ 40-50 برسونند. دقیقا یادم نیست چه انتظاری داشتم که رفتم کتاب رو گرفتم. ولی خب چند روز دیگه در تبادل کتاب میفروشمش.

چند تا از نظرات دیگه که در راستای نظرات خودم هست رو اینجا می گذارم از گودریدز :دی.

حتی اگه روایت دوم،بعبارتی روایت دیدار و آشنایی شمس و مولانا که پر از تحریف و شاخ و برگ دادن احمقانه بود رو در نظر نگیریم؛بازم کتاب افتضاحیه
روایت دیدار و آشنایی و سیر و سلوک مولانا و شمس رو براحتی ملعبه و مکمل یه داستان عاشقانه ی زرد قرار داده
دیدار و اتفاقاتی که عالمان و محققان ما ازش با تردید حرف میزنند رو جوری بیان کرده که انگار فکته

--

یک ستاره، آن هم فقط برای بخش تاریخی
به یاد ندارم که هالیوودی کردن یک ایده ی اورجینال شرقی تا به حال جواب داده باشه
کتاب پره از شخصیتهای یا بهتره بگیم تیپهای منفعل و هیپی

این کتاب مصداق بارز جمله «یه نفر یه دکمه داشت، براش کت دوخت!» است

-

مدتی بود که در صفحات مجازی میدیدم همه سخت مشغول خواندن این کتاب هستن و حتی زیر سطرهاش خط میکشن و در صفحات مجازی منتشر میکنن...
کمی در موردش خوندم و بسی خوشحال شدم که به به مردم دارن مولانا و شمس رو این چنین پیگیر دنبال میکنن...و این شد که با اشتیاق شروع کردم....
انتظار اثری فاخر با نگاهی نو رو داشتم....ولی نمیدونم چرا واااقعا به مذاقم خوش نیومد!سعی کردم نقدای بیشتری از کتاب بخونم شاید کمکم کنه....گوشه ای از نقدها:
مولانایی مثله‌شده و ممیزی‌شده و مجعول به مخاطب معرفی می‌شود که نسبت چندانی با مولانای حقیقی ندارد. ما باید مولانای تاریخی را بشناسیم و بعد به انتخاب بنشینیم. مردم کتاب پژوهشی نمی‌خوانند. رمان «ملت عشق» هم رمان است، نه اثر پژوهشی. برای شناختن مولانا نمی‌توان آن را منبع گرفت و خواند. از رمان نباید توقع تطبیق با واقعیت داشته باشیم. معنویت مولانا مبتنی بر شریعت است؛ اما معنویتی که رمان «ملت عشق» در پی ترویج آن است، مبتنی بر شریعت نیست. مردم دنبال آرامش معنوی هستند، اما چنین کتابی به اسم عشق و احساس معنوی، ساختارشکنی اخلاقی را ترویج می‌کند.
......
و من کتاب رو نیمه رها کردم ....

--

 نویسنده تعریفی برای خودش از صوفیه و اسلام و عشق زمینی و آسمانی داشته، و فکر کرده برای ترویج این افکار چه روایتی بهتر از ارتباط شمس و مولانا. هر جا هم که صلاح دیده به سبک داستانهای پرفروش عاشقانه، صحنه هایی اروتیک و جسمانی اضافه کرده که البته در متن فارسی اثری از آنها نیست. مشکل آنجاست که وقتی کامنتهای خواننده ایرانی روی نسخه الکترونیکی را میخوانی، همه انتظار متنی جدی و مطابق با اسناد تاریخی را دارند و حال بعد از مواجهه با این داستان زاییده ذهن نویسنده، صوفیه و اسلام و شمس و مولانا را زیر سوال می برند. بدا به حال ما که بخواهیم اینگونه با شمس و مولانا و کیمیا آشنا شویم

آقای میم
۳۱شهریور

امروز سایت الف یه مطلبی خوندم که خیلی اذیتم کرد. نظرم رو نوشتم و گفتم اینجا هم مطرحش کنم.

لطفا ریز جزئیات مخارج زندگی ما رو بخونین

شما 15 میلیون هم بگیرید مشکلتون حل نمیشه.
شما خیلی لاکچری زندگی میکنید. و اصلا مدیریت مالی زندگی هم بلد نیستید. یه اپسیلن هم کوتاه نمیاید از هیچی.
مردی که کفش 300 هزارتومنی بخره مرد نیست یه دختر بچه لوس و ننره. شلوار 300 تومنی بخره.. من الان یه شلوار رو حدود دو ساله دارم میپوشم. بعدشم یکی دیگه میخرم 100 تومن!!
یهو همه چی با هم سوخت؟ شلوارا هم  همه با هم پاره شد.
یه ذره از رستوراناتون بزنید. اینجوری مقاومت میکنید شما؟
شما خودت یه مدیر ناکارآمدی داداش. بچه گوشی میخواد چیکار. راهشو بلد باشی محیا با یه قل دوقل هم سرگرم میشه و چیز یاد میگیره.
هزینه ها را باید پخش کرد تو ماه های مختلف.
خانمای شما هنوز برا هر عروسی میرن خرید لباس؟ پس اثر تحصیلات و فرهیختگی رو کجا باید ببینیم؟
ولی سوال اصلی اینه شما با کدوم مهارت یک چنین درآمدی داری؟

من سه تومن حقوقمه. 2 میلیون همون اول پس انداز میکنم. . با 400-500 همه خریدای خونه. بقیش هزینه های جاری.حدود 100 تومن هم ماهیانه کتاب میخرم. خونه دارم و هنوز بچه نداریم ولی هزینه های شما اصلا توجیه پذیر نیست.
وقتی 200 هزارتومن هدیه دادن برای من هزینه بالاییه. من این کار رو نمیکنم و به این رسم های غلط دامن نمیزنم. شما میتونید یه شب دور هم خوش باشید و بگید و بخندید و برید پی زندگیتون. اون رفیقی که نتونست هدیه 200 تومنی بخره رو شما تحقیر کردین. ضمن این که فردا همین رفیقتون باید برای شما که 200 هدیه بردین 300 هدیه بده!! به نظر میاد شما پشت کارهایی که انجام میدید فکر و تحلیل ندارید و آثار کوتاه مدت و بلندمدتش رو نمیبینید. می تونم این طور جمع بندی کنم که احتمالا طبق همه استانداردها شما آدم ولخرجی محسوب میشید.

---
مشکل نگاه مصرف گرای ما و سبک زندگی های ماست مابه ازای وقت اضافه ای که به واسطه ماشین ظرفشویی ایجاد شده چی کار میکنیم؟ تلویزیون و اینستا!!. ما کدوم ارزش افزوده ای رو ایجاد کردیم که انقدر داریم مصرف می کنیم؟ من اگر نمیتونم چیزی تولید کنم لااقل مصرفم رو کم میکنم انقدر خودم رو وابسته نمیکنم!

اکثریت 98 درصدی ما شانس آوردیم که تو ایران زندگی میکنیم. جایی مثل آمریکا با این مدل کار کردن ها و در واقع کار نکردن ( بدون ارزش افزوده و تولید هیچ چیز با ارزشی) و این مدل مصرف گرایی قطعا از گشنگی میمیریم.


امیدوارم منتشر بشه و نویسنده این مطلب هم پاسخی داشته باشه. میدونم کمی پراکنده نوشتم ببخشید.

آقای میم
۲۲شهریور

این را اینجا می نویسم که یادم نرود و هی یادآوری شود.

من جدیدم خیلی می گویم یادم نیست، یادم نمیاد، فراموش کردم و... . به شدت حافظه ام تعطیل شده است.

احساس می کنم این مساله کم کم خطرناک می شود.  حداقل گفتنش دیگر جایز نیست. طوری که کم کم به عنوان یک آدم فراموشکار و در نهایت سهل انگار شناخته خواهم شد.

در نتیجه از امروز سعی می کنم اگر کسی چیزی از من خواست و سوال کاری پرسید حتی اگر مربوط به سال ها پیش باشد نمی گویم یادم نمیاد و هیچ گونه اشاره ای به فراموشکاری ام نمی کنم.

می گویم اجازه بدید بررسی کنم چک کنم و به شما خبر بدهم. 

یا اینکه میگویم به نظرم احتمالا این طور باشد یا فلان طور باشد ولی اجازه بدید دقیق تر بررسی کنم و اطلاع بدم. (این طوری تازه به عنوان یک آدم دقیق و منضبط و مسئولیت پذیر معرفی میشوم.)

آقای میم
۱۷شهریور

مارک و پلو

[یادداشت پشت جلد کتاب]

ظهر یک روز تابستان، فرشید با یک پیشنهاد آمد: «یک سفر تفریحی به ترکیه!» غیر ممکن بود. من یک خبرنگار تازه کار با درآمدی اندک بودم که تازه باید هزینه های تحصیلم در دانشگاه را هم تامین می کردم. در تفکر ما ایرانیان سفر به خارج همیشه کاری غیر ضروری و از سر سیری بوده است. با نگاه برآمده از چنین تفکری پاسخ اولیه ی من منفی بود. اما فرشید اصرار کرد و نتیجه چیز دیگری شد. آن سفر انجام شد و در پی آن سفرهای دیگر. سفرهای دیگری تا امروز که این کتاب در دست شماست.
«مارک و پلو» مجموعه ایست از سفرنامه های من به فرانسه، ایتالیا، ارمنستان، هند، کره جنوبی، اسپانیا، ایالات متحده و...

در این اوضاع بلبشوی اقتصادی احتمالا آخرین دغدغه شما سفر است. ولی شاید بد نباشد کمی لیست دغدغه هایمان را بازنگری کنیم و ببینیم چه چیزی کجای لیست است. چه چیزی برای ما می ماند و چه چیزی می رود؟

کتابی سبک و جذاب و خواندنی. علاقه ام به سفر خیلی بیشتر از قبل و جدی تر شد. عکس ها به نظرم کمی شلخته بود.
سفر کردن خود یک فرهنگ است. در جایی از کتاب اشاره می کند که جوان غربی همین که پولی دستش می آید می رود سفر و جهان گردی. جوان ایرانی با پولش یک گوشی 1 میلیونی (با نرخ دلار هزارتومان!) می خرد که با همین پول می شد حداقل 1-2 سفر خارجی رفت.
ما اولویت هایمان چیز دیگر بوده وگرنه پول بهانه است
جایی از سرباز-پرشک آمریکایی که از جنگ عراق برای مرخصی بر می گشت پرسید چه چیز این جنگ بیشتر از همه اذیتت کرد، سرباز گفت : گرما

دوست دارم زودتر سفر را شروع کنم. اول ایرانگردی. بعد کشورهای همسایه بخصوص بدون ویزا!
و بعد هند . هند را خیلی دوست دارم.
تبت هم جز آرزوهای دیرینه من است.
بسیار سفر باید تا پخته شود جوان خام.
آقای میم
۰۵شهریور

سلام.

اینجا می تونید کانال آپارات بنده رو هم ببینید.  ملغمه ای از همه چیز!

https://www.aparat.com/sinbadreviews

من در حال مطالعه کتاب های مختلف و یا کارهایی که برام پیش می آید سعی می کنم این ها رو از جنبه های مختلف و منابع مختلف ببینم. در نتیجه ویدیوهایی رو از یوتیوب به اپارات آپلود کردم.

من در حال حاضر دارم دوره عدالت دکتر مایکل سندل استاد دانشگاه هاروارد رو میبینم که ویدیو هاش رو در کانال اپاراتم گذاشتم. دکتر سندل هر جلسه یک مساله رو مطرح می کنه و بررسی میکنه. حتما یک جلسه نگاه کنید به احتمال زیاد تا آخر دنبالش می کنید. مثلا مورد راننده قطاری که در خط اصلی 5 نفر و در خط فرعی 1 نفر در حال کارند و باید بین کشته شدن 5 نفر و یک نفر انتخاب کنه. مبنای انتخاب و تصمیم گیری ما در اینجا چیست؟ فلسفه اخلاق مطلق گرا و اخلاق نتیجه گرا و فایده گرا با هم مقایسه می شوند. یا مورد آدم خواری. ارزش جان انسان. خدمت سربازی اجباری و...

روش تدریس و تسلط دکتر سندل به این مباحث واقعا مثال زدنیه. اونوقت مقایسه کنید با اساتید شریف خودمون! دکتر سندل یک ثانیه هم تلف نمی کنه، حرف مفت نمی زنه. طول هر جلسه 30 دقیقه است. دعوتتون می کنم ببینید.

 ویدیوها با زیرنویس فارسی در این آدرس

https://www.aparat.com/v/PWXEg

آقای میم
۱۶مرداد

احساس می کنم این مطالبی که می نویسم معرفی کتاب نیست بیشتر نقد و تخریب و با دیوار یکی کردنه کتابه. پس مجبور یک دسته بندی جدید برای کتاب های تخریبی ایجاد می کنم. البته همه کتابایی که میخونم رو اینجا مطرح نمی کنم چون خیلی ضرورتی نداره. 

از یک سری کتاب ها خیلی لذت بردم دوست دارم بقیه هم بخوانند را معرفی میکنم . یک سری کتاب ها هم خیلی آزارم دادند. نه اینکه محتوا توان آزارم را داشته باشد. بی محتوایی بعضی کتابها اعصابم را بهم میریزد و کلی حرص میخورم. دوست داشتم تا میتوانستم به آنها فحش بدهم.

 کاش یه اینستاگرام هم برای کتاب ها بود می رفتم با خیال راحت اونجا فحش می دادیم به کتاب و نویسنده اش.خنده

کتابی که امروز می خوام تخریب کنم سلوک به سوی صبح نوشته هرمان هسه نویسنده آلمانی است که زحمت این کتاب رو کشیده.

احساس می کنم اگر بگویم که از این کتاب اصلا خوشم نیامد خیلی فرهیخته به نظر نمیام .

ولی حقیقت اینه که (از نظر من) پادشاه لخته.
اصلا نمیدانم آیا می شود به چنین نوشته ای گفت کتاب؟
من انتظار خواندن یک سفرنامه مانندی با رنگ و بوی عرفانی و صوفیانی داشتم.
جدای از انتظارم، هر چه خواندم چیز دندان گیری نیافتم.
نقطه اوج این کتاب این بود که هرمان هسه متوجه میشه که بر خلاف چیزی که فکر می کرده، حلقه از هم نپاشیده و این خود ه.ه. بوده که به خاطر ضعف و سستی ایمانش به حلقه باعث ضعف و تفرقه در آن شده همین.
!!!
شخصیت هایی ظاهرا از کتاب های قبلی با اسم های غیرقابل تلفظ که البته تاثیری هم در این نوشته نداشتند می آمدند و می رفتند. به نظر می رسد این نوشته بیشتر یادداشت های شخصی نویسنده بوده و فقط مصرف شخصی دارد و خودش می داند منظورش از این که فلان شخصیت را فلان جا دیدم برای خودش شاید حس و حالی ایجاده می کرده!
هیچ آورده ای برای من نداشت. نه باعث شد نگاه عمیق تری یا جدیدی پیدا کنم. نه حس و حال و انقلابی در من ایجاد کرد نه اطلاعاتی به من اضافه کرد و نه حتی داستانی .

ترجمه آقای حبیبی در جهت حس و حال شاعرانه و عارفانه دادن باعث شده بود متن کمی گنگ و نامفهوم بشود که مجبور می شوی یک خط را 2-3 بار بخوانی تا بفهمی که چیز مهمی نبوده است!

الان هم که یک مقدار رعایت می کنم و بیش تر از این غر نمی زنم به خاطر اسم هرمان هسه روی کتابه، و نظرات اکثرا مثبت باقی خوانندگان کتاب. لابد من کتاب را آن طور که باید و شاید نفهمیده ام. لابد هسه با زبان رمزی (آن هم عارفانه) حرف می زده که من متوجه نشده ام.
حداقل من هر چه تلاش کردم معنایی از کتاب در بیاورم موفق نبودم

آخرش دادم تبادل کتاب. خوشبختانه فروش رفت و دیگه لازم نیست تو کتابخونه ام ببینمش.آرام

آقای میم
۱۵مرداد

حس می کنم به 40 سالگی رسیده ام. آن یاس و گمگشتگی 40 سالگی خیلی زودتر سراغ من آمده است. من همه چیز را بیهوده می بینم. تلاش را، توسعه و پیشرفت و ثروت را. حتی کتاب خواندن را. حس می کنم هر روز پیچیده تر می شوم. یک هزارتوی بی در و پیکر و بدون در ورود و خروج.

این همه تلاش برای چی! آخر دنبال چی هستیم؟ دنبال چی هستم؟ هیچ چیز من را راضی نمی کند. پول راضی ام نمی کند. شهرت و قدرت و ثروت راضی ام نمی کند. گرفتارم می کند غرقم می کند ولی راضی نمی کند. نه.

همه چیز تا اینجا یک درمان موقت برایم بوده است یک مسکن. هر کتابی هر نگاهی باعث شده مدتی به آن دلخوش کنم با آن چشم دنیا را ببینم ولی بعد دوباره دلمشغولیهای دنیا و روزمرگی ها.

خلاصه اینکه انسان رسما سرکار است!

آقای میم
۱۱مرداد

پراکنده در مورد این روزها.

وَعَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ ۗ

احتمالا این آیه را شنیده باشید. لکن چه بسیار شود که چیزی را مکروه شمارید ولی به حقیقت خیر و صلاح شما در آن بوده، و چه بسیار شود چیزی را دوست دارید و در واقع شرّ و فساد شما در آن است،

ولی این آیه کامل نیست.

این کاملشه.

کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کُرْهٌ لَکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ ۗ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ

حکم جهاد بر شما مقرّر گردید و حال آنکه بر شما ناگوار و مکروه است، لکن چه بسیار شود که چیزی را مکروه شمارید ولی به حقیقت خیر و صلاح شما در آن بوده، و چه بسیار شود چیزی را دوست دارید و در واقع شرّ و فساد شما در آن است، و خدا (به مصالح امور) داناست و شما نادانید.

من فکر می کنم:

یک جنگ خارجی خیلی بهتر از جنگ داخلی است. جنگ تلخ و دردناک است و شاید منی که این نظر را میدهم کشته شوم ولی جنگ خارجی باعث اتحاد و همدلی و کمی بازگشت ارزش ها می شود. ولی جنگ داخلی باعث تجزیه و فروپاشی. و به نظر آمریکا هم این را می داند و برای جنگ داخلی تلاش می کند. این طور هم هزینه کمتری می کند و هم خود را وارد جنگ نمی کند و چهره حقوق بشری اش هم کثیف تر نمیشود.

---

آقا یه مقدار دلار و سکه بالا رفته، یهو همه ناامید شدن، یهو همه اعتقادات و افکارشون رو پس می زنن. یهو همه به دین و اعتقاداتشون پشت می کنن. آقا چه خبر شده مگه ؟!! زندگی پر از این بالا پاییناست. بعدش انصافا زندگی قشنگه ازش لذت ببرید. (من عاشق نیستما :دی 4 ساله ازدواج کردم) فقط سعی این جریانات رو یه ذره دورتر نگاه کنیم. یه ذره از خودمون فاصله بگیریم بریم 10 سال بعد از اونجا به خود 1397 مون نگاه کنیم. همین الان تو یمن و سوریه و فلسطین مردم عروسی می کنن جشن می گیرن بچه دار میشن و...
اگه همش به طور یکنواختی شادی و خوشی و رفاه و لذت باشه خیلی مسخره و تکراری میشه زندگی. اینا هیجان زندگیه.
---
به نظرمن این اتفاقات فرصتی برای پخته شدن بیشتر ما """هم""" می تونه باشه اگر جوش نیاریم!! میشه زندگی رو جور دیگه ای چرخوند. میشه خیلی چیزها رو حذف کرد از زندگی. (البته نخواهید هم مجبور میشوید :دی) فرق من با خیلیا اینه که با رضایت خیلی از این چیزها رو از زندگیم حذف کردم.
یادبگیریم مینیمالیستی زندگی کنیم. این همه ابزار، این همه وسایل، به خدا میشه راحت تر زندگی کرد.
راه های کم هزینه تر زندگی کردن رو پیدا کنید.  (قطعا نیازه که یه مقداری از سطح رفاه و آسایشمون بزنیم ولی آیا این الزاما بد است ؟)

نکته: این نسخه ای که من پیچیدم نسخه بالا نسخه کلانه، نسخه دوم نسخه فردیه اگر جنگ نشد این جوری آروم بشید.

شاید این پست را حذف کردم.

آقای میم
۰۳مرداد

قدم کلیک هایتان بر چشم

این کتاب مجموعه غرهای وبلاگی 10 سال پیش اقای زائری است که هنوز هم همان ها را مطرح می کند همین حرف های جدید را که بخوانید انگار آن ها را خوانده اید.
چند مطلب جالب در مورد لبنان دارد. ولی چون لبنان زده است کمی از واقعیت دور شده به نظرم. آقای زائری تصویری ایده آل از لبنان تصویر می کنند یا ناخواسته کاری می کنند ما این طور فکر کنیم. چون مشکلات و ضعف ها و بی نظمی های لبنان تازگی و جذابیتی ندارد و ما خودمان خوبترش را داریم، هیچ اشاره ای به ضعف ها نمی شود. در نتیجه حجم زیادی از کتاب را خوبی ها و نظم لبنان پر کرده است. انگار که سوئیس است (که سوئیس هم ضعف ها و بی قانونی هایی دارد.) در حالی که بشر هر جا که راه در رویی پیدا کند بی قانونی و راه منافع شخصی را پی می گیرد.
ایشون چون خودشان منتقدند باید خیلی رک تر نقد هم بشوند.
یک نقد جدی من این است که ایشان فقط نقد می کنند ایده ای ندارند. نقد کردن که کاری ندارد. همه اندازه یک راننده تاکسی نقد کردن را بلدیم. نقد کردن از یک حدی که بگذرد به خصوص بدون راهکار می شود غر غر.
خیلی جاها ادعا می کند حاکمیت کارهایش سلبی است و فلان. شما خودتان کدام کار ایجابی داشتید. به عنوان یکی از مسئولین فرهنگی کشور؟
مثلا یک کارشان مسابقه هفت روز هفت ساعت است که عید 97 پخش شد. بازیگران لبنانی و ایرانی کلی خوشگذارنی کردند و ظاهر نامناسب شرکت کننده های ایرانی ها هم با تهیه کنندگی یک آخوند کاملا آن یه ذره قبحش رفت. آخرش هم در یک حرکت شعاری گنج را پیدا کردند. گنج چه بود؟ وصیت نامه شهدا! که بازیگر مسابقه دهنده ایرانی مشخص بود هیچ درکی از چنین چیزی ندارد.
از حق نگذریم خوب نقد می کنند و راه نقد کردن و زندگی کردن با نقد را پیدا کرده اند. و البته آخوند شجاع و نترسی هستند که نقدهایشان به ضررشان تمام می شود

آقای میم
۰۲مرداد

جوونتر که بودم دوست داشتم برم مدیریت استراتژیک بخونم. احتمال زیاد به خاطر عمق استراتژیک اسم رشته بود. حالا خدا رو شکر می کنم که این کار رو نکردم.

الان هر کی از مامانش قهر می کنه استراتژیست میشه. اصلا دانشگاه باعث شده کلمات و مشاغل به ابتذال کشیده بشن.

تو لینکدین که می ری همه یا استراتژیستن یا کوفاوندر یا خلاصه مدیرن، مدیر بازاریابی، مدیر توسعه محصول، مدیر توسعه بیزنس و...

آقای میم
۳۱تیر

ازم می پرسه ؟ برنامه مهاجرت نداری؟

 می گم نه.

می گه خوبه ها.

می گم آره خوبه، من مخالف نیستم. به هیچ کس هم نمیگویم نرو،

می گم. بابامو چی کار کنم؟ برادرمو چی کار کنم؟ خواهر مو چی؟ دوستامو چی ؟

ترجیح میدهم همینجا بمانم و لااقل با هم دست و پا بزنیم.

آقای میم
۳۰تیر

گفته بودم یک آتئیست در شرکت داریم. این "بنده خدا" هر روز آخر وقت که از شرکت می خواهد برود یک "خسته نباشید" کلی و جمیعا می گوید. من هم همیشه می گویم  "خدا" حافظ شما.

خیلی حال می دهد.

آقای میم
۱۶تیر

دیروز بعد از نماز می خواستم دعا کنم. شرمم شد برای خودم دعا کنم. در حالی که مردم یمن، زنان و کودکان یمن هر روز کشته می شوند و مردم در هیجان جام جهانی فراموش شان  کرده اند.

همیشه در هر دوره ای سختی های زیادی هست و بعضی از شیعیان احساس می کنند دیگه واقعا وقتشه و امام زمان ظهور می کند. چرا مثلا؟ چون اوضاع اقتصادی ایران خراب شده؟ چون مثلا ممکنه تغییراتی ...؟

من میگم اتفاقا اصلا این مبنای محاسباتی درست نیست. این که فکر کنیم چون سختی ها شدت گرفته، امام ظهور می کنند مبنای غلطی است ( این نظر منه، اصلا هم علاقه ای ندارم درست باشه) امام زمان هنگام کشتارهای وحشتناک مغول ها نیامد، وقتی تیمور از قتل عامی هولناک در هرات از سر کشته شدگان مناره ساخت، جنگ های جهانی شد... . حالا چه اتفاقی افتاده که امام زمان بیاید؟ کدام دل ها آماده شده؟ کدام زمینه ها فراهم شده؟ این همه اختلاف بین مذهبیون ما هست؟ این همه فساد و دزدی و بی رحمی و ... اصلا ارزشش را داریم  که امام زمان ظهور کند؟ نمی دانم پیامبر بود یا حضرت علی که گفت خدایا امتی بهتر از این امت به من بده. راقم پرادعای همین سطور اگر پول داشت احتمال 99 درصد پولش را تبدیل به دلار و سکه میکرد.

آقای میم
۱۶تیر

نوشته یک نفر در مورد کتاب خمره در گودریدز:

هوشنگ مرادی کرمانی یکی از جهانی‌ترین داستان‌نویسان ماست. یک جورهایی می‌شود گفت این نویسنده‌ای که خود جایزه‏ی "هانس کریستین اندرسن" را گرفته، هانس کریستین اندرسن ماست.

داستان‌های او در ذهن مخاطب ایرانی همان قدر جاگیر شده‌اند که "دخترک کبریت فروش" یا "جوجه اردک زشت" هانس کریستین اندرسن دانمارکی در ذهن مخاطب غربی. "قصه‌های مجید" و "مهمان مامان" و "خمره" از حافظه‏ی مخاطب داستان ایرانی پاک نمی‌شود.


داستان "خمره" در یک روستای ناشناخته‏ی مثالی ایران می‌گذرد که فقر مسئله‏ی اصلی بسیاری از ساکنان آن است. حالا فقر نه تنها در خانه‌ها حضور دارد، بلکه چهره‏ی خشنش را به بچه‌های مدرسه هم نشان می‌دهد: بچه‌های مدرسه در زنگ تفریح از یک خمره‏ی بزرگ آب می‌خورند که شیر ندارد و برای آب خوردن از آن " لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچه‌ها لیوان را پایین می‌فرستادند، پر آب که می‌شد بالا می‌کشیدند و می‌خوردند؛ مثل چاه و سطل."

گره به داستان می‌افتد و "یک روز صبح که بچه‌ها به مدرسه آمدند، دیدند خمره ترک‌خورده و آبش پاک خالی شده. آب خمره، راه کشیده بود و رفته بود توی باغچه." و با یک تشبیه زیبا و تلخ "خمره مثل آدم کوتاه و چاقی که حالش به هم خورده باشد، وا‌رفته بود. تکیه داده بود به درخت. طناب، بیخ حلقش را سفت چسبیده بود. انگار خفه‌اش کرده بودند یا گرفته بودش که نیفتد."

مرادی کرمانی همیشه همین طور بی رودروایسی و تلخ بچه‌ها را با مسائلی درگیر می‌کند که چندان به دنیای قشنگ آن‌ها ربطی ندارد. در "مهمان مامان" هم دنیای بچه‌ها با دنیای بزرگ‌ترها به شدت گره خورده است. و "مجید" را به یاد بیاوریم که چه قدر سخت می‌توانست شور و شوق نوجوانی‌اش را به "بی‌بی" بفهماند. در "چکمه" هم لیلا و چکمه‌اش به شدت با مادر و گرفتاری‌هایش گره خورده است.

می‌توانیم بگوییم مرادی کرمانی هیچ‌وقت بچه‌ها را در دنیای کوچک و بسته ‏ی خودشان ندیده. همیشه دنیای آن‌ها را با دنیای بزرگ‌ترها و با مشکلات بزرگ‌ترها گره زده. مرادی کرمانی همیشه راه "بزرگ شدن" را به بچه‌ها نشان داده.

مشکل خمره هم به همه‏ی بچه‌ها مربوط می‌شود و همه را در یک موقعیت قرار می‌دهد. پولدار و فقیر ندارد، پسر و دختر ندارد. انگار همه تبدیل به یک تن می‌شوند که باید فکری برای خمره مدرسه بکنند. و این وسط "قنبری" نقش ویژه‌ای پیدا می‌کند چون پدرش بلد است خمره را درست کند.

یک بار دیگر نویسنده دنیای بچه‌ها را با دنیای بزرگ‌ترها گره میزند. قنبری باید با پدرش چک و چانه بزند که تعمیر خمره‏ی مدرسه را قبول کند. و حالا تعمیر خمره‏ی مدرسه یک عالمه تخم‌مرغ و خاکستر می‌خواهد. و این یعنی یک بار دیگر بچه‌ها باید دم بزرگ‌ترها را ببینند و با دنیای بزرگ‌ترها درگیر شوند. مرادی کرمانی همیشه حواسش به "رشد" بچه‌ها هست و این درگیر شدن با مسائل بزرگ‌سالی را راهی برای بزرگ شدن آن‌ها ساخته.

کتاب های مرادی کرمانی از آن داستان هایی است که دوست دارم آخر شب برای بچه هایم تعریف کنم تا با آن خوابشان ببرد. البته این کتاب بزرگسال و کودک ندارد همه از خواندنش لذت می برند. از صفا و صمیمیت بچه های مدرسه، شیطنت ها و اذیت ها و تنبلی ها و غیبت ها همه و همه اش خواندنی است.

آقای میم
۱۱تیر

خاطرات سفیر: مجموعه خاطرات وبلاگی نیلوفرشادمهری (یک دانشجوی مسلمان ایرانی) است که فکر می کنم دوره دکتری خود را در فرانسه می گذراند. محوریت کتاب خاطرات و بحث و گفتگو هایش با دانشجویان همخوابگاهیش در مورد اسلام و اعتقادات و کمی هم ایران است.

شاید یکی از اصلی ترین حرفهایش این بود که :

یاد گرفته‌ام و اعتقاد دارم "مذهب بدون موضع"، به غایت درست و مستقیم که برود، به ترکستان می‌رسد. نمی‌شود به مفاهیمی چون "حق" و "باطل" باور داشته باشی و به پیرامون خودت بی‌اعتنا بمانی. صدالبته آنچه از انواع مسلمان‌ها دیدم نیز قلم در تأیید این جمله می‌زد

با همین فرمون جلو می رود و با همه بحث می کند و اعتقادش را پنهان نمی کند.

به نظرم می توانست خیلی کتاب بهتری باشد. سبک زندگی مردم فرانسه از دید یک خانم مسلمان هم میتواند جالب و خواندنی باشد و یا برخورد هایی که یک خانم محجبه با سایرین دارد.

در کل کتاب خوبی بود. با توجه به فضای وبلاگی نوشته ها نقد چندانی بهش ندارم. اونقدری کشش و صمیمیت داره که بشه چند ساعته خوندش.

یک ضعف به نظر من شاید بحث یک جانبه گرایی در این کتاب است. به نظر می آید نویسنده دفاعیات و یا ادعاهای طرف مقابل را خیلی مطرح نمی کند و خیلی سریع از آن قسمت ها می گذرد و البته بعضی جاها این حس را می داد که به خاطر جذب به اسلام یا تشیع یک مقدار اعتقادات را کادوپیچ و خوشگلاسیون می کرد. که البته تا حدودی اقتضای این فضای خارج از کشور و غیر مسلمان است.

--

** من هم در شرکت مان به نوعی سفیرم. شاید اقلیت ترین گروه در این مجموعه مسلمان و مذهبی بودن است. ما اینجا آتئیست داریم، متریالیست داریم، سکولار داریم، کوروش پرست داریم، وطن پرست داریم، شاه دوست هم داریم. لیبرال هم داریم. انسان آزاده هم شاید.

آقای میم
۰۹تیر

سفر به ولایت عزرائیل . نوشته جلال آل احمد.

* احتمالا ازین به بعد معرفی و نقد کتاب بیشتر باشد.آرام

اگر فکر می کنید قرار است یک سفرنامه بخوانید سخت در اشتباهید.

این کتاب 128 صفحه است. 41 صفحه اول مقدمه ای به درد نخور و بی ربط از شمس آل احمد برادر جلال است برای حجیم کردن کتاب. پر از اسم از شخصیت های بی خود و باخود و دعواها و دلخوری هایشان ازهم که جوان دهه 60 به بعد اکثر آن ها را نمی شناسد. و هیچ نیازی هم به این مقدمه. نبود.

حدود 30 صفحه از کتاب هم نوشته خود جلال بود.
کلی فحش و بد و بیراه و متلک وقت تلف کن در قالب یک بیانیه سیاسی نوشته شده بود. به نظر با اعصاب خرد نوشته است.
جملات طولانی بی سر و تهی که حرف حسابش مشخص نیست.
ادبیات جلال /لااقل در این کتاب/ به شدت وابسته به زمان و مکان است باید در ایران /تهران 1340 آن هم در طبقه روشنفکران تحصیلکرده باشی تا حرف هایش را شاید بفهمی.
ادبیات پر از رمز و راز و کنایه جلال دز این کتاب به شدت آدم را خسته می کند.

حدود 30 صفحه ای هم ضمیمه های کتاب بود که بیانیه های افراد وکشور هاو سازمان در مورد مساله اسرادیل که چیز دندان گیری نبود که این هم ربطی به جلال نداشت.

تمام زیبایی کتاب به بی طرفی نویسنده است ولی در این کتاب نویسنده در هر قسمت از طرفی جانبداری می کند و البته پر از تناقض .
در کل آن 30 صفحه به قلم جلال هم 3-4 تا مقاله بعد از سفرش به اسرائیل است که در این کتاب جمع شده اند و به هم مرتبط نیستند.
در بخش هایی به اعراب تاخته و چه بد تاخته (از موضع بالا - که مثلا فقط من میفهمم) عرب سوسمار خور کمترین اش بود.
در بخش هایی به اسرائیل تاخته و جملات بدیهی که اگر یهودیان را هیتلر سوزانده چرا اعراب یا مسلمان باید جورش را بکشند!!
اگر اسم جلال را از این کتاب بردارید واقعیت این است که هیچ حرفی برای گفتن ندارد(البته از نظر من )

آقای میم