گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام

۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰دی
عجیب ترین چیزی که در ایران دیدی چی بود ؟ از چیزایی بگو که انتظارشون رو نداشتی؟
- مربای هویج
-واقعا؟
-جدی می گم. کی از سبزیجات مربا درست میکنه. این همه چی رو نشون میده ، انقلاب، مساله گروگان ها...همه چی رو
--------------
مسجد پروانه، سفر دختری آمریکایی به عشق و مسلمانی است. این کتاب شرح واقعی از خاطرات نویسنده است.
جی. ویلو ویلسون روزنامه نگار و نویسنده چندین کتاب طنز، رمان و... است
انتظار یک کتاب عمیق رو نداشته باشید. ولی خواندنیست
به نظر من به یک سفرنامه بیشتر شبیه است.سفرنامه مصر. یک سفر بلند مدت چند ساله.
نویسنده خیلی از نحوه تشرفش به اسلام چیزی نمی نویسد و خیلی هم علاقه ای ندارد وارد این حوزه و بحث و جدل هایش بشود.
در یک بخش هایی نگاه غربی ها و شرقی در مسائل زنان با هم مقایسه می شود که جالب است و سردرگمی نویسنده در این که باید چه موضعی بگیرد یک زن آمریکایی که تازه مسلمان شده و با یک مرد مصری ازدواج کرده!!
اسم اسلامی نویسنده به پیشنهاد یکی از اقوام همسرش زینب بود.
برای من احترام مصری ها به امامان شیعه خیلی دلنشین بود و باعث شد حس خیلی مثبت و همدلانه و برادرانه ای به مصری ها داشته باشم.
و نکته خیلی مهم این که به نظر اکثریت اهل سنت نمی دونن اعتقادات شیعه چیه! و یک تصور عجیب غریب و ترسناکی از شیعه دارند
و این که طی کتاب هایی که خوندم دیدم این حکومت ها هستند که با هم مشکل دارند و اتفاقا به خاطر مشکلات شخصی شان مردم را به جان هم می اندازند. وگرنه اکثریت مردم از اقوام و ادیان کشورهای مختلف می توانند در کنار هم مسالمت آمیز و همدلانه زندگی کنند.
-----
** ترجمه به نظرم یه جاهایی اذیت میکرد.
و یک اشتباه خیلی مساله دار که کل داستان رو تحت تاثیر قرار داده.
اسم همسر مصری نویسنده omar بود. عمر
که مترجم به فارسی عمار ترجمه اش کرده بود.
و این ناخودآگاه باعث شده بود زیادی حسم به این شخصیت مثبت باشه چون عمارمنو یاد عماریاسر می اندازد. به چند نفر هم نشون دادم همینطور عمار خواندند به فتح عین.
در صورتی که عمر ما رو یاد افراد دیگری میاندازد و تصویر ذهنی دیگری از این شخصیت در ذهنمان می سازیم.

انصافا فرض کنید اسم شخصیت اول یک رمان عاشقانه یزید یا شمر باشد، شما می توانید با این یزید و شمر ارتباط بگیرید؟
آقای میم
۲۹دی

استعفا

جناب مهندس فلانی عزیز

سلام

در ابتدا لازم می دانم از اعتماد و فرصتی که در این چند سال به بنده دادید تشکر و قدردانی نمایم. کار کردن در کنار شما تجربه و آموخته های زیادی چه از نظر فنی و چه از نظر اخلاقی برای بنده داشته است، که از یاد نمی برم. من مهندسی را با XXX شروع کرده ام و نسبت به ان خودم را مسئول می دانم. (مثلا)

با توجه به شرایط فعلی شرکت، با اجازه شما، بهتر می دانم که با رفتنم باری هر چند کوچک از دوش این مجموعه برداشته شود. امید است در آینده با بهبود شرایط کشور و شرکت در پروژه های آینده در خدمت باشم.

لذا خواهشمند در خصوص تسویه  ( یا تصفیه؟) حساب با اینجانب دستورات مقتضی صادر بفرمایید.

 

ارادتمند

--

 لازم است یک توضیحاتی اضافه کنم که چرا این استعفا به این شکل نوشته شده.

اوضاع شرکتی که در ان کار می کنم مثل اکثر شرکت ها وضع جالبی ندارد و در حال تعدیل است. من حدود 2-3 سالی به صورت ساعتی و پروژه ای در حین خدمت سربازی با این شرکت کار می کردم و از این جهت خودم را مدیون می دانم و قدردان شرکت بودم. و البته مسئولیت من در شرکت، نسبتا خاص بود و همکاران دیگر دانشش را نداشته اند و تا اینجا خودم را در این زمینه ثابت کرده بودم و شرکت های دیگر هم در این زمینه وقتی نیاز پیدا می کردند سراغم می آمدند. من مدت هاست که به دنبال کار می گردم و چند فرصت هم پیش آمده بود که به خاطر کار در این شرکت رد کردم و از ان ها گذشتم و اخلاقا متعهد بودم که این 2-3 سال سربازی که از من حمایت کردند جبران کنم.

اتفاقی که افتاد این بود که چند روز پیش مدیر مهندسی به من اطلاع داد که با شرایط پیش آمده تعدیل ها بیشتر شده و بخش زیادی از کارگری تعدیل شده اند و تا چند ماه آینده  (بهار 98 ) نوبت به مهندسی می رسید. و من جز یکی از گزینه های اول بودم . ( البته دیر یا زود نوبت بقیه هم می شود. ) چرا من جز گزینه های اول بودم؟ اولا سابقه من نسبت به همکاران دیگر کمتر است و همکاران قدیمی تر به هر حال حق آب و گل دارند. دوم مسئولیت من در شرکت در شرایط فعلی کمی لاکچری به نظر می رسد و همیشه در شرایط بحران خانواده ها اول هزینه های لاکچری را حذف می کنند. همیشه اول موز حذف می شود نه  نان و سیب زمینی پیاز.

هر دو این دلایل منطقی بود ولی با این حال کمی آزرده شدم از این که جز گزینه های اول هستم.  در آن لحظه دوست داشتم یک ضربه سنگین به شرکت بزنم و خودم را خالی کنم.

ولی تجربه به من نشان داد هیچ وقت اقدام سریع و هیجانی نکنم و پل های پشت سرم را هم خراب نکنم و تصویر بدی از خودم به جا نگذارم. ضمن این که مساله شخصی نبود ولی من دوست داشتم شخص اش کنم.

یک اقدام و برخورد تند و نارضایتی اتفاقا چیزی است که مدیریت میخواهد. این جوری با خودش می گوید همون بهتر که انداختیمش بیرون  ان بی شعور ناسپاس را! (دقیقا  با این لحن) . و کاملا راضی از کاری که کرده به سراغ بقیه کارها می رود.

من نمیخواستم و نمی خواهم این لذت را به کسی بدهم. میخواهم تلخی از دست دادن من همیشه در ذهنش بماند. می خواهم مطمئن بشود که من چیزی از دست ندادم و این شرکت است که یک جواهر !  :دی را از دست داده است. ( و واقعا من چیزی از دست نمی دهم. شور و شوقی که الان من دارم وصف شدنی نیست. کلی انرژی و انگیزه دارم و خدا را شکر کار جدید هم و با حقوق و شرایط و کار بهتر جور می شود.

لذا بهتر دیدم پیش دستانه این کار را انجام دهم و خیلی شیکتر است و نشانه های تمدنی از خودمان نشان بدهیم بهتر است. و البته چیزهایی که نوشتم صادقانه است . کمی افکار پلید پیشتش بود ولی بعد دلم را صاف کردم.  به مدیریت حق می دهم که در این شرایط برای زنده ماندن هزینه ها را کم کند.

پ.ن. هنوز این نامه قطعی نشده است و شاید خروجم هم قطعی نشود!

آقای میم
۲۴دی

شانگری لا

نقد و بررسی کتاب " ،مهدی فاضل بیگی

در مقدمه کتاب آمده است: «شانگری لا در حقیقت اوتوپیا یا آرمانشهری است که به عنوان بهشتی زمینی هم شناخته می شود، شهری در حوالی کوه های تبت و هیمالیا که از جهان بیرون پنهان است و در آن خوشحالی ابدی ست». براساس مطالعه شواهد تاریخی و مدارک موجود، پنج مکان که بیشترین احتمال یافتن آرمانشهر در آن هاست عبارتند از: دره هونزا در پاکستان، دره اسپیتی در هند، دره سرینگر در کشمیر هند، دره تسوم در نپال و دره مداگ در چین. اما نویسنده این کتاب به دنبال سرزمین شانگری لا به دره کشمیر و سرینگر، دره اسپیتی و نپال می رود.

شانگری لا به معنی آرمان شهر و مدینه فاضله است و نویسنده در جستجوی این آرمان شهر به هند و کشمیر و نپال و تبت سفر می کند.
.
همزمانی این سفرنامه با سفرنامه های حاج منصور ضابطیان باعث شده ناخواسته با هم مقایسه بشوند. حالا کدام به سفرنامه نزدیک تر است نمی دانم. ادبیات ساده و روان و وبلاگی ظابطیان کتابهایش را خواندنی تر می کند. ادبیات این کتاب تا حدودی خشک و جدی است.
من و نویسنده از یک چیز به شدت رنج می بریم: هر دو از نظر حس شوخ طبعی فلجیم. 2-3 موردی که نویسنده تلاش کرده بود بی مزه از آب در امده بود. خنک.
محوریت کتاب و نویسنده بیشتر طبیعت گردی است و بیشتر از طبیعت و کوه و جنگل و درخت صحبت می کند تا برخوردها و فرهنگ و خرده فرهنگ ها. خیلی با اهالی بومی ارتباط نمی گیرد.
بخش های کوچکی که به فرهنگ ها و آداب و رسوم بومی های مناطق اشاره دارد به نظر می آید بیشتر مطالب ویکیپدیایی است تا تجربه و دریافت نویسنده. مثلا در مورد چند شوهری بعضی نپالیها 1-2 صفحه ای نوشته شده که مشخص است تحقیق است و نویسنده خودش این کیس های چند شوهری را ندیده است.
مثلا وقتی زن، شوهر دوم می گیرد ، شوهر اول ناراحت می شود که هوو سرش آورده اند یا نه ؟ شوهر اول غلامی شوهر دوم را می کند و نو که آمد به بازار کهنه می شود دل آزار یا نه ؟ :دی
یا غیرت و ناموس پرستی اینها دارند یا از بیخ ..؟ یا بچه ها به همه شوهرهای مامانشان بابا می گویند؟ دچار بحران هویت نمی شوند؟

نویسنده از تکنیک تفنگ سرپر (و اما تفنگ سرپر ...) چندین بار استفاده کرد که آدم را به شک می اندازد که مطلب کم آورده و باید به تعداد صفحات مشخصی برسد کتاب.
مثلا یک نمونه: در کاتماندو پرنده "هما" می بیند و حدود 1.5 صفحه کامل در مورد هما و تغذیه و زیستگاهش و این که در خطر انقراض است و یک واکسنی است که برای دام ها استفاده می شود و وقتی هما این حیوانات واکسینه شده را می خورد دچار انقراض می شود صحبت میکند!
...
ولی روحیه نویسنده را دوست دارم سر نترسی دارد و همه جا پیاده می رود و فرض کن از یک روستا به یک روستای 2-3 ساعتی راه است و در یک کشور غریب در یک روستای غریبه تر پیاده بزنی به جاده های خاکی روستایی.

---
** در کل به کسانی که به سفر و سفرنامه و هند و نپال و تبت و هیمالیا علاقه دارند توصیه می کنم. ارزش یک بار خواندن را دارد. **

آقای میم
۱۹دی

*خدایا من رو خیرخواه اطرافیانم قرار بده. خیرخواه خانواده ام، خیرخواه دوستانم، خیرخواه همکارانم.

*خدایا به من صبر بده.

*خدایا من در این گرداب آشفته به دنبال تو می گردم. خدایا من در این کثرت به دنبال وحدت تو می گردم. خدایا مدعیان وصل تو این روزها هر یک تو را یک جور تعریف می کنند. خدایا این روزها من تمام تلاشمو می کنم بدون هیچ تعصبی تو رو جستجو کنم . میدونم که تنهام نمیذاری. میدونم که یه جایی سر یه دوراهی میزنی پس کله ام و به راه خودت هلم میدی.

همین.

آقای میم
۱۹دی

معرفی کتاب آنچه با پول نمی توان خرید، نوشته دکتر مایکل سندل.

---------------------------------------------------------

مرزهای بازار آزاد کجاست؟
اگر به بازار آزاد و عرضه و تقاضا ایمان دارید این کتاب را بخوانید. اگر به بازار آزاد نقد دارید این کتاب را بخوانید. کتاب به زبانی روان نوشته و خوب هم ترجمه شده. کیس های مختلفی بررسی شده و نویسنده دلایل خودش و دلایل مخالفین را هم آورده و پاسخ داده . نهایتا با توجه به موارد مختلف ، چهارچوبی برای بازار تعیین می شود. استدلال ها ی موافقین و مخالفین هم در نوع خودش خیلی جالب است . اصلا کلاس آموزش تفکر انتقادی است. کلاس آموزش مناظره است انگار.
-------
ما در مورد هنجارهای بسیاری از عرصه هایی که بازار به آنها تجاوزر کردن - زندگی خانوادگی، رفاقت، روابط جنسی، فرزند آوری، سلامت، آموزش، طبیعت، هنر، تمدن، ورزش،- باهم اختلاف نظر داریم. ولی نکته همین جاست، موقعی که میبینیم بازار و تجارت باعث تغییر خصلت چیزها می شوند ، باید از خودمان بپرسم جای بازار کجاست و کجا نیست؟
می خواهیم در چگونه جامعه ای زندگی کنیم؟ هر چقدر چیزهایی که با پول می توان خرید بیشتر شوند فرصت های برخورد افراد از قشرهای مختلف با یکدیگر کمتر می شوند.
در زمانه افزایش نابرابری، بازاری کردن همه چیز موجب می شود که دارا و ندار روز به روز بیشتر جدا از یکدیگر زندگی کنند. ما جدا از یکدیگر زندگی می کنیم ، کار می کنیم، خرید می کنیم و بازی می کنیم. فرزندان ما به مدارس جداگانه می روند. این نه برای دموکراسی خوب است نه شیوه ی خوبی برای زندگی است.
مهم است که مردم از هر از قشر و موقعیت اجتماعی در زندگی روزمره شان با هم برخورد کنند، با هم رودررو شوند. چون به این صورت است که ما یاد میگیریم با هم گفت وگو کنیم و اختلافاتمان را تحمل کنیم و به صلاح جامعه اهمیت بدهیم.
آیا جامعه ای می خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟
----------------
شش جلسه گفت و گو محور توسط دکتر سندل با دانشجویانی از کشورهای مختلف .

آقای میم