گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام

۲۸ مطلب با موضوع «آرشیو یک کنجکاو 96-96» ثبت شده است

۰۵تیر

سلام.

بالاخره خدمتم در سازمان فخیمه جهاد دانشگاهی پایان یافت و خلاص شدیم. خدمت در این سازمان متاسفانه تجربه و دستاورد خاصی برای من نداشت. البته زمان آزاد زیادی داشتم. در نتیجه مطالعات خوبی داشتم. البته سریال های بی شماری هم در این برحه حساس دیدم. طوری که دیگه شور ـَ ش در آمده بود و خودم هم خسته شده بودم. من متوجه شدم خدمت با کار خیلی فرق می کنه و من ترجیح میدهم کار کنم تا خدمت کنم. باری، چهارشنبه 29 فروردین خدمت تمام شد. البته کارهای اداری وتسویه مانده است. از شنبه در محل کار سابق که به صورت ساعتی مشغول بودم تمام وقت شدم و احساس اول مهر رو داشتم.

این مدت درمورد ادامه وبلاگ نویسی هم مردد بودم و هنوز هم هستم. خیلی انگیزه ای برای این کار ندارم. نه مخاطب دارم و نه حرف هایی هم که میزنم خریداری دارد و تقریبا تاریخش گذشته اند این را می دانم. البته نسبت به جوان خام مخاطب بیشتری دارم که از طریق جستجوی گوگول می آیند ولی اینها مخاطبان خاموش اند. وبلاگ نویسی و نظر گذاشتن در وبلاگ نسبت به شبکه های دیگر سخت تر است و پیگیری پاسخ کامنت سخت تر تر و کسی حوصله این قرطی بازی ها را ندارد. در نتیجه دل و دماغ کم است. از طرفی هزینه هاستینگ برای من منطقی نبود و به یک هاست خیلی ارزانتر کوچ کردم. هزینه هم یک عاملی شده که شاید درآینده به وبلاگهای رایگان کوچ کنم یا کلا تعطیل کنم. البته خود من هم دل و دماغ و زمان وبلاگ گردی را ندارم و جز چند وبلاگ قدیمی یا معروف به جایی سر نمی زنم. نمی دانم اقتضای سن من است یا اقتضا عصر حاضر. باری الان هم اگر می نویسم یک عامل قوی وجود داردآن هم خودم هستم. می نویسم برای خودم. در قسمت درباره ما توضیح دادم که به شدت فراموش می کنم همه چیز را، و این حقیقتا نگرانم می کند. می ترسم از فراموشی. حتی میترسم با نوشتن و فکر کردن در موردش این مساله رسمیت بیشتری برایم پیدا کند و به عنوان یک المان روشنفکری یا باکلاسی هم برایم مطرح شود.

دلم می خواهد این جا مرجعی برای بازشناسی و نگاه به گذشته خودم باشد. هم خاطرات و روزمرگی ها و هم افکار و تغییر و تحولات من. و هم یک چک لیستی برای کارها و برنامه های آینده خودم، من و همسرم، من و دختر آینده ام، من و پسر آینده ام. (البته فعلا خبری نیست)

این روزها می توان گفت حالم خوب است. دیگر شریف را فراموش کرده ام. دیگر آن تب و تاب و نگرانی های بچگانه را ندارم که : عقب ماندم، دوستان و همکلاسی هایم رفتند و من ماندم، فلانی چقدر موفق شده است و مدیر فلان قسمت و بهمان بخش شده است و کجا کار می کند و چقدر حقوق می گیرد. آرام آرام تلاشم را می کنم در کنار همسر آرام جانم که این آرامش را مدیون ایشانم. این که آرامترم خیلی مهم است. این که حرص کمتری می خورم خیلی مهم است. این که دیگر فکر نمی کنم قرار است اتفاق خاصی بیفتد یا باید اتفاق خاصی بیفتد خیلی مهم است. نگاهم به زندگی و استانداردهای آن و رفاه و این ها عوض شده است.

مادیات و رفاه را در حدی که خدا روزیم می کند میخواهم و سعی میکنم برایش حرص نزنم و خودم را جر ندهم. تقریبا غر نمی زنم بیشتر غر می شنوم لبخند می زنم و در دل خدا را شکر می کنم که ما را از زمره نقزنان خارج کرده. می گویند مهندس اشتباه می کنی مانده ای، برای ما دیگر دیر شده است تو هنوز جوانی و امتیازهای خوبی داری برو از این خراب شده. می گویند دوستم که در اینجا حقوق خودش و همسرش مجموعا د2.5 میلیون هم نمی شود آنجا سالانه 100 هزار دلار در آمد دارند و یک خانه ویلایی 500 متری در سابرب (یعنی حومه) به ارزش یک میلیون دلار خریده اند، آن یکی باجناقش هم وضعش خیلی خوب است و چه حالی می کنند. ولی این حرف ها در حال حاضر هیچ تاثیری روی من ندارد نه حسرتش را می خورم نه دلم می خواهد و خلاصه به شصت پایم هم حساب نمی کنم و صد البته برای آن بنده های خدا هم هیچ احساس منفی یا مثبتی مثل تاسف و یا "خوش به حالشان" ندارم.

این روزها با شهید عزیز مرتضی آوینی بیشتر آشنا شده ام و کتابهایش را می خوانم. این بزگوار هم افکار تاریخ گذشته ای مثل من دارد. البته حرف های آوینی در زمان خودش نو بود. ولی این افکار - که من هم دچارش شده ام و دوستش دارم و اعتقاد دارم به ان و از جهتی خوشحالم که کسان دیگری هم بوده اند که اینطور فکر می کرده اند – تاریخش گذشته و به ناچار کلا تاریخ گذشته می شوی.

مثلا کتابی که خیلی دوستش داشتم و کلمه به کلمه اش را چشیدم " توسعه و مبانی تمدن غرب" آوینی بود. اگر شما هم مثل من افکار تاریخ گذشته دارید و دگم و عقب مانده اید توصیه می کنم بخوانید. برخلاف عنوانش، کتاب روان و راحت و قابل فهمی است. در رابطه با توسعه و اینکه اصلا چرا دنیا را با متغیری مثل توسعه یافتگی  تقسیم بندی کرده اند و آیا نمیشود جور دیگری دنیا را تقسیم کنیم؟ در رابطه با نظام بانکی و پول و ربا، آینده سرمایه داری، انسان های آینده پرورش یافته با این نگاه صحبت شده است. برخلاف تصورمن، آوینی اهل مطالعه خیلی دقیق و بدون تعصب بود و اتفاقا به کرات به منابع غربی استناد کرده است و "این" کتاب را خواندنی تر کرده است.

شاید این کتاب خروجی مستقیمی نداشته باشد. اخرش بگویید خب مثلا که چه؟ حالا چی کار کنم؟ مساله لااقل برای من یک نگاه نو و عمیق بود، با تغییر نگاه و زاویه دید زندگی کلا شکل دیگری می گیرد. شاید همان کارها را بکنی ولی با هدفی دیگر و با نیتی دیگر. این خیلی مهم است.

نکته دیگر در مورد کتاب توسعه و مبانی تمدن غرب این که: با این که کتاب 30-40 سال پیش نوشته شده ولی هنوز نو و تازه است و اتفاقا با روزگار ما با 2018 همخوانی بیشتری دارد. طوری که شاید تعجب کنی که این سید شهید این ها را 40 سال قبل چطور دیده است؟

انشالله در هفته های آینده بخش هایی از این کتاب را در اینجا می گذارم.

نظر آقای بهنود در مورد شهید آوینی هم خواندنی است. البته من غیر از ایشان جایی ندیدم این مطلب را. این که در آن حد باشند حالا به این حد برسند! این صفحه  مطالب جالبی در مورد آوینی دارد.

- مرتضی آوینی را چطور می‌شناسید؟ 

مرتضی آوینی را من از زمانی که دانشکده بود می‌شناسم. از زمانی که او دانشکده می‌رفت، نه من. مرتضی بچه‌ی تندرویی بود که در هر دوره یک حالی داشت. یک دوره زده بود به مواد مخدر و این جور چیزها. تمام بازوهایش جای سوزن بود. شب در دانشکده خوابش می‌برد، فردا صبح جسدش را از دانشکده بیرون می‌آوردند. اصولا بچه‌ی تندرویی بود. هرکار می‌کرد تا ته‌اش می‌رفت. بعد یک دوره هیپی شد. موهایش را گذاشته بود بلند شود. مدرن شده بود. قرتی مآب شده بود. جین می‌پوشید. دست‌بند می‌بست و از این جور کارها. اما شانس یا بدشانسی که آورد این بود که سال ۵۶ زد به عرفان و ادبیات عرفانی. بقیه کارها را کنار گذاشت.

 

 

  • امسال عید دو مهمان ویژه داشتیم که خوشحال و ذوق زده شدیم. دو تا از بچه های کلاس تربیتی (ششم ابتدایی اند) برای عید دیدنی آمده بودند خانه ما. یک تعارفاتی میکردند که من کم می آوردم. در کنار ریزش ها واقعا رویش های عجیبی هم داریم. من هم سن این بچه ها بودم عید فقط سوباسا و کاکرو نگاه می کردم.

 

 

 

آقای میم
۰۵تیر

کتاب های سال 96

امسال من طبق برنامه کتاب های خیلی بیشتری خواندم. کتاب هایی که یادم مانده است را در اینجا نوشته ام.

  • آنک آن یتیم نظر کرده - داستان زندگی پیامبر - این داستان قبل از میلاد پیامبر شروع می شود و تصویر بهتری از شرایط و زمان و مکان به ما می دهد.
  • ابن مشغله – نادر ابراهیمی – کتابی که خیلی دوست داشتم.
  • ولایت فقیه / امام خمینی
  • شماس شامی – مجید قیصری - یک کتاب معمولی
  • کمی دیرتر / سید مهدی شجاعی
  • درس هایی که امام حسین به انسان ها اموخت / عبدالکریم هاشمی نژاد – بررسی تاریخی حوادث عاشورا و بعضی شبهات – وقتی یک بررسی دقیق تاریخی نسبت به حوادث عاشورا داشته باشید خیلی از سوالات خود به خود حل می شود.
  • اثر مرکب – دارن هاردی
  • ده روز با رهبر – سفر سیستان – رضا امیرخانی
  • قیدار – رضا امیر خانی
  • ده روز با داعش – دولت اسلامی از درون – یورگن تودنهوفر
  • نصرالله – محمدرضا زائری
  • زندگی حسینی – محمدرضا زائری – مقالات
  • نامیرا – صادق کرمیار
  • غنیمت – صادق کرمیار
  • ابوذر – دکتر شریعتی - این کتاب را هم خیلی دوست داشتم. تا جایی که یادم هست منبع اصلی این کتاب یک نویسنده سنی است و در نتیجه فضا کمی متفاوت از تصور شیعه است و اتفاقا این خوب است.
  • نفحات نفت – رضا امیرخانی
  • کیمیا خاتون – سعیده قدس - داستانواره ای از زندگی دختر مولانا و برخورد شمس و مولانا و... به نظرم برای شناخت شمس و مولانا برای شروع خوب است.
  • جستارهایی در باب عشق – آلن دو باتن
  • ته خیار – هوشنگ مرادی کرمانی – داستان های کوتاه – می شود یک بار خواندش. اشارات و فضاسازی های جالبی داشت بعضا.
  • مربای شیرین – هوشنگ مرادی کرمانی – یک داستان کوتاه 80 صفحه ای – فوق العاده شیرین و ملیح
  • شما که غریبه نیستید – باز هم هوشنگ مرادی کرمانی - داستان زندگی هوشو (ینی همون هوشنگ)
  • کویر – دکتر شریعتی
  • مکان های عمومی – نوشته نادر ابراهیمی – اتلاف وقت – ارزش یک بار خواندن هم ندارد.
  • تضادهای درونی - نوشته نادر ابراهیمی – اتلاف وقت – ارزش یک بار خواندن هم ندارد.
  • با سرودخوان جنگ در خطه نام وننگ –  نادر ابراهیمی  کتاب ضعیفی بود به نظرم. حرفی برای گفتن نداشت
  • نظریه انتخاب – ویلیام گلاسر – در باب کنترل درونی و بیرونی – کتاب روانشناسی زندگی است اصولی و روشمند است نه از آن کتاب های بازاری تیپ موفقیت.
  • آینده آزادی – فرید زکریا –
  • فلسفه و هدف زندگی – علامه محمد تقی جعفری – این کتاب فوق العاده بود. البته خیلی نفهمیدم. باید حداقل 2 بار دیگر بخوانمش. اگر مثل من احساس گمگشتگی می کنید حتما بخوانید. اگر احساس گمگشتگی ندارید که حتما تر بخوانید.
  • تربیت فرزند از نظر اسلام – استاد اخلاق آیت الله مظاهری
  • پدر، عشق، پسر – سید مهدی شجاعی (خیلی جالب نبود. باید یک نفر توانمند با صدا و اجرای خوب بیاد این کتاب رو اجرا کنه. وگرنه به راحتی نمیشه باهاش ارتباط گرفت و فضا ها رو تصور کرد، چون خیلی بی مقدمه رفته وسط حادثه)
  • بهم میاد – رنده عبدالفتاح – یک کتاب در مورد یک نوجوان استرالیایی مسلمان فلسطینی الاصل که حالا در س 16 سالگی می خواهد حجاب انتخاب کند. چالش ها و نگرانی ها و استرس و فشارهای درونی و بیرونی زیادی را باید تحمل کند. به نظر من خوندن این کتاب لازم است. برای هر پدر مادری لازم است تا با دغدغه ها و نگرانی های دخترش بیشتر آشنا بشود. بخصوص که تا 10-15 سال آینده با روند فعلی احتمالا خیلی دختران با حجاب نخواهیم داشت و انتخاب حجاب هر روز سخت تر خواهد شد و باید خیلی هزینه ها کرد و از خیلی چیزها گذشت.

کف خیابون - مستند داستانی - در این مورد عمدا توضیح نمی دهم.

یه سری کتاب های اشتباه هم این وسط بود که بعد از خوندن 30-40 صفحه به نتیجه رسیدم که کاملا انتخاب های اشتباهی بودند که دیگه اسمشون رو هم در این لیست نیاوردم.

من امسال از هر نویسنده ای که کتابی شروع می کردم و خوشم می آمد سعی می کردم کتاب های شاخصش را هم بخوانم.

مثلا هوشنگ مرادی کرمانی، نادر ابراهیمی، محمدرضا زائری و این اواخر هم که علامه جعفری را کمی شناخته ام، مجذوبش شده ام. من هر شخصیتی را که مجذوبش می شوم سعی می کنم آثار بیشتری صوتی و تصویری و مکتوب از او ببینم و کمی با او زندگی می کنم.

علامه عسگری، دکتر فرامرز رفیع پور و اثارشان هم در این لیست قرار گرفته است. برای سال جدید احتمالا از فضای رمان و داستان فاصله بیشتری می گیرم. احساس می کنم کم کم این ظرفیت برای کتاب های کمی جدی تر دارد به وجود می آید.

یک سری نویسنده های خارجی که البته بیشتر در حوزه مدیریت و اقتصاد رفتاری و روانشناسی و اینها مانند پیترسنگه، دراکر، دن آریلی، دنیل پینک و... هست که سال 97 جدی تر دنبال می کنم.

البته نکته ای که لازم می دانم توضیح بدهم این است که: من احساس می کنم وقتی کتاب های مدیریتی و روانشناسی و اقتصادی نویسندگان غربی را می خوانم بخصوص وقتی چند تا پشت سر هم باشد، شاید کمی از فضای معنویت فاصله می گیرم  و قشنگ جریان و حرکت مادی گرایی را درون خودم احساس می کنم و به نوعی جهان بینی و مکتب فکری شان در من رسوب می کند که نمی خواهم. مثلا خوب یادم هست که من تعریفی ملایم تر از سکولاریسم داشتم و کمی به آن تمایل داشتم همینطور در مورد لیبرالیسم.

ولی حالا رویکردی که دارم (و نمی دانم چقدر مفید می تواند باشد) این است که یکی در میان با کتابهای فلسفی و اعتقادی و اخلاقی و ایرانی اسلامی ان کتاب ها را هم بخوانم و هم زمان نگاهی انتقادی داشته باشم و تمام حرفهایشان را به عنوان وحی منزل نپذیرم و بیشتر بررسی کنم.

در این بین یک سری افراد و آثارشان را هم حذف کردم، که البته الان فقط یک نفر در ذهنم مانده است. من تا مدت ها "ما چرا عقب مانده ایم؟" و "غرب چگونه غرب شد؟" در لیست خرید کتابهایم بود. که با دیدن چندین مصاحبه از نویسنده به این نتیجه رسیدم که نویسنده فردی کاملا متعصب و البته عصبی است و به شدت سوگیری ذهنی دارد و ارزش وقت گذاشتن ندارد و مطالعه آثارش فقط بار منفی خواهد داشت و باید هم زمان کلی بررسی های تاریخی بکنم تا به یک نتیجه گیری برسم. دلیل بعدی حذف این بود که این موضوعات از جایی به بعد از اولویت هایم خارج شد. شاید یک روز دوباره به لیستم اضافه شوند.

***امیدوارم سالی خوب و پر از خیر و برکت داشته باشید.

آقای میم
۰۵تیر

پست مرتبط : تربیت فرزند – اقتصاد فریب

داستان محمد کربلایی را شاید شنیده باشید.

داستان را از کتاب کمی دیرتر بخوانید. (این داستان در منابع دیگر هم هست و استاد ما هم نقل کرده بودند.)

....

وقتی مدل کسب درآمد و مدل کسب و کار و بیزنس پلن محمد کربلایی را با فروشگاه های زنجیره ای مقایسه می کنی با بانکها و فروشگاه ها مقایسه می کنی، می مانی. باشگاه مشتریان درست می کنند! هزار و یک ترفند می زنند، مشتری را روان شناسی می­کنند.

چیدمان وسایل در فروشگاه طوری است که احتمالا در کنار دست مال کاغذی چیزهای دیگری هم برداری، بدون این که نیازت باشد. برایت کارت مخصوص درست می کنند، کارت آفرین و صد آفرین مخصوص تو می سازند که اگر 10 تا صد آفرین بگیری ستاره دار می شوی! خدمات ویژه برایت کنار می گذارند! تخفیف ویژه تر و...

در یک محل وقتی یک فروشگاه بزرگ تاسیس می شود تمام کسب و کار های کوچک  اطراف متاثر از این قضیه می شوند و دچار رکود و کسادی می شوند.من این کسادی و رکود را به چشم دیده ام. چه تاثیراتی که همین رکود اقتصادی بر زندگی و خانواده و... دارد

استاد می­گفت کار فروشگاه های بزرگ با له کردن مغازه های کوچک و کسب و کار های کوچک غیر اخلاقی است.

چه خبره آقا؟ شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.

علامه طباطبایی یک جمله ای دارند که خیلی به دلم نشست

آقایان! اَبَدیّت در پیش دارید،

برای آن کاری کرده اید؟!

سر کوچه ما یک دکانی هست خواربار فروشی. دکان که می گویم برای این است که سوپر مارکت نیست. وسایل خیلی مرتب و منظم و لوکس چیده نشده. از هر چیزی هم 1-2 نمونه بیشتر نیست. گرد و خاکی هم احیانا گرفته. حاج آقا هم سن و سالی ازش گذشته و حوصله این قرطی بازی ها را ندارد. فروشنده پیرمردی است پدر دو شهید. دو شهید خوش تیپ.

من هم مثل همه دوست دارم ماهانه و از فروشگاه خرید کنم تا زیاد وقتم برای خرید نرود. البته همیشه هم با لیست می رویم که فریب چیدمان و بسته بندی های جذاب چیپس و پفک ها را نخوریم. ولی خیلی وقت است که تلاش میکنم این عادتم را عوض کنم. سعی می کنم از همه مغازه ها خرید کنم چرخشان بچرخد. البته خرید های خرد من تاثیر ندارد ولی در حد توان ناچیزم حمایت می کنم. حتی در همین بلاد کفر هم طرح های حمایت از کسب و کار های کوچک وجود دارد.

خرید از این مرد برای من خیلی لذتبخش است، وقتی مشتری می آید پول جنس را که می گیرد بسم الله الرحمن الرحیم می گوید و حساب می کند، این وسط ها با خودش ذکر مرگ بر آمریکا می گیرد آرام با خودش می خواند. و گل از گل ما می شکفد. و چه ذکر خوبی. عکس پسرانش را گوشه ای از این مغازه می بینم چه شاد و خندانند. دوست دارم یک بار بنشینم حسابی با هم صحبت کنیم.

+ در رابطه با فروشگاه های بزرگ فکر می کنم آقای امیرخانی هم در نفحات نفت نوشته بود. مثلا یک راه حل برای افزایش درآمد و البته سهیم کردن سایرین احتمالا روش هایی مثل فرنچایزینگ و شعبه زدن در سایر شهرهاست. که می تواند بدون له کردن کسب و کار های کوچک رونق بیشتری در بازار و آن منطقه به وجود بیاورد. یا مثلا اسنپ و تپسی که در تهران با هم جنگ خونینی راه انداخته بودند به جای له کردن و نابود کردن همدیگر شاید اگر با هم توافق می کردند که هر کدام در چه مناطقی از تهران و کدام استانها کار کنند هر دو رونق بیشتری پیدا می کردند و گردش پول بهتری هم اتفاق می افتاد.

+ من نمیدانم و ادعایی ندارم و هیچ تصوری هم ندارم که اقتصاد و بانکداری اسلامی و اقتصاد اخلاقی در روابط پیچیده امروز چطور می تواند باشد ولی این اقتصاد و بازار و این کسب درآمد لااقل به دل من نمی نشیند. مطالبی هم که در بالا نوشته شده صرفا بلند بلند فکر کردن است، همین.

 

آقای میم
۰۴تیر

تربیت فرزند ، اقتصاد فریب و بازار آزاد

در روایات دارد پیامبر اکرم (ص) رد می شد میوه فروشی میوه داشت، اما میوه ها برق و جلا داشت، پیامبر جلب شدند رفتند سر میوه ها دیدند آب روی میوه ها ریخته است و برق و زیبایی مال آب است،به او گفتند: چرا این کار را کردی، چرا این میوه زیر و رو دارد، گفت یا رسول الله باران آمد و اینجور شد، پیامبر فرمود چرا هم نزدی، بعد فرمودند: ((من غشنا فلیس منا)) هر کس مسلمانی را گول بزند مسلمان نیست، حتی بعضی بزرگان اشکال می کنندکه چراغ بزنند در مغازه، چون چراغ زرق و برقی به پارچه و میوه می دهد و همین اشکال دارد.

تربیت فرزند از نظر اسلام – استاد اخلاق آیت الله مظاهری

به نظر شما چرا چنین مطلبی در کتاب تربیت فرزند آمده؟ لقمه حلال و حرام.

ما به قدری در عصر اقتصاد بازار آزاد تنفس کرده ایم، که حتی تصور اقتصادی چنین اخلاقی برایمان سخت و حتی ناممکن شده است.

من مدت هاست که به موضوعات این چنین فکر می کنم و برایم تبدیل به چالشی ذهنی شده است. برای ممکن شدن آن به نظرم و به قول بزرگان باکلاس این عرصه، باید پارادایم ها عوض شوند.

این تازه نمونه ساده ای است که برای ما اصلا قابل توجه نیست. وارد یک فروشگاه می شوید که آفف خورده است. یک قیمتی نوشته شده و خط خورده است، چرا؟ با این کار استاندارد هایی برای ما تعریف می کنند و بعد نسبت به آن استاندارد تخفیف می دهند و ما خوشحال می شویم که برد کرده ایم یا چیزی را می خریم که احتمالا به آن نیاز نداشته ایم.

وارد یک کافی شاپ می شوید در منو یک نوشیدنی 100 هزار تومانی قرار داده شده و بقیه نوشیدنی ها نزدیک 10 هزار تومان است. بررسی که می کنید می بینید این نوشیدنی 100 هزار تومانی معمولا سرو نمی شود و هدف آن چیز دیگری است.

یک فسنجان ساز که اصلا نیاز شما نیست و من هم نمیدانم دقیقا چه کار می کند، را می بینید قیمتی که خورده مثلا 5 میلیون تومان است. کنار این فسنجان ساز، یک فسنجان ساز ساده تر و تقریبا با همان قابلیت ها با قیمت یک میلیون تومان قرار می دهند. شما احتمال زیاد (50 درصد مثلا) با یک مقایسه احساس می کنید با خرید فسنجان ساز یک میلیونی برد کرده اید و 4 میلیون سود کرده اید!

کتاب خوبیست، بخوانید، حتی اگر هنوز فرزندی ندارید مثل ما. خیلی از مراقبت ها حتی قبل از ازدواج شروع می شود. من دسته بندی کتاب ها را نمی دانم ولی خودم می خواهم یک دسته بندی کنم. این کتاب، کتاب بنیادی است، ماهیگیری را یاد می دهد، اصولی که با آنها می توانید در شرایط مختلف طبق آن خودتان روش طراحی کنید برای تربیت فرزند. البته در کنارش کتاب های که خود ماهی را می دهند هم بد نیست. کتاب هایی که دستور العمل دارند برای شرایط و سنین و دوره های مختلف کودکی. ان شاالله بعدا معرفی خواهم کرد.

+ خیلی تلاش می کنم که سالم بمانم و بیشتر زنده بمانم. یکی از دلایلش این است که می خواهم فروپاشی نظام سیاسی و اقتصادی آمریکا و غرب را ببینم و نظام بعد از آن را. تماشایی خواهد بود. اگر فکر می کنید غیر ممکن و غیر قابل تصور است به تاریخ مراجعه کنید. دیر و زود دارد ولی ...

یکی دیگر از دلایلش امید به دیدن حکومتی چنین اخلاقی.

 

آقای میم
۰۴تیر

ترامپ های ایرانی

احتمالا این روزها و در واقع این سال ها متوجه هجوم و افزایش ماشین های بزرگ و شاسی بلند شده اید. ذائقه مردم عوض شده است (+تهران پرس). آیا این یک روند طبیعی است؟ به نظر من نه. این یک جور ذائقه سازی است. ذائقه مردم را عوض می کنند. این تغییر ذائقه برای ما آب نداشته باشد برای سازندگان شاسی بلند ها قطعا نان دارد. هر وقت می خواهند یک انسان موفق یا ثروتمند نشان بدهند معمولا یک شاسی بلند مشکی هم در زمینه تصویر دیده می شود. شنیده ام (تحقیق نکرده ام) در ژاپن یا کره معمولا مردم از ماشین های کوچک حتی دو نفره استفاده می کنند. یا خیلی ها به سمت دوچرخه رفته اند و به نظر می آید از این مرحله ظاهر سازی گذر کرده اند. خودشان شده اند.

در هر عصری یک مساله ای نماد مردانگی (نه به معنای مرام و معرفت) بوده است و زنان به آنها بیشتر جذب می شدند. احتمالا یک دوره ای جوانمردی و فتوت، در عصر دیگری جنگاوری و نظامی گری، تا همین چند سال پیش دور بازو و شکم سیکس پک (که هنوز بعضی مناطق همچنان هست) و حالا ماشین های شاسی بلند.

شاسی بلند بزرگ تر، نماد مردانگی و باروری بیشتر.

روزی می شود که احساس کنی اگر شاسی بلند نداشته باشی مرد نیستی!

به نظرم افرادی که شاسی بلند سوار می شوند اکثرا آدم های حقیری اند. (این گزاره قطعا خیلی ایراد دارد می دانم) ولی گرایش به ماشین های بزرگ نوعی خود کوچک بینی است که انسان می خواهد با این ماشین های بزرگ این حقارت را رفع و رجوع کند و بزرگ شود.  جای دور نرویم اگر خود من روزی شاسی بلند بگیرم از سر حقارت است، می خواهم بگویم من هم "دارم".

البته قطعا توجیهاتی هم داریم. مثل ایمنی یا پایداری بیشتر شاسی بلند. ولی احتمال خیلی زیاد اگر دو ماشین با مشخصات نزدیک به هم و ضریب ایمنی نزدیک به هم در توان مالی ما باشد، ماشین شاسی بلند را انتخاب می کنیم.  چرا؟

دلایلی یک نفر ماشین شاسی بلند انتخاب می کند.

شاسی بلند که در اصل SUV –Sport utility vehicle  است یک ماشین با اهداف ورزشی و مسیرهای پرپیچ و خم و دشوار بوده است که حالا از هدف اصلی خود دور شده است.

سوال اصلی اینجاست چرا خودرو شاسی بلند؟

خودرویی مثل X33 از کمپانی تازه وارد MVM دقیقاً کدام تپه، شیب یا کوه را می تواندپشت سر بگذارد؟ یا برای کدام سفر درون شهری یا برون شهری مناسب است؟!

چرا خودرو شاسی بلند می خریم؟

با توجه به سیستم فنربندی نسبتاً خشک و کم تحرک و پُرتکان این کلاس ، نمی توان از خودرو انتظار سواری نرم و راحتی را داشت! آیا می توان برای ماهیگیری به کنار رودخانه رفت و یا حتی کمی هم بدنه فلزی خودرو را با آب آشنا کرد؟ من که فکر نمی کنم!

در بازار خودروهای داخلی عملاً رسالت اصلی شاسی بلندها فراموش شده است؛ پیمودن مسیرهای صعب العبور که برای 80% خودروهای به اصطلاح شاسی بلند بازار بیشتر شبیه یک لطیفه خنده دار است.

قیمت بالای شاسی بلندها بخاطر نوع شاسی و سیستم تعلیق و اتاق بزرگ آنهاست. حالا کلاه خود را قاضی کنید! به چه میزان از این امکانات استفاده کرده اید؟ آیا بهتر نیست بجای خرید یک شاسی بلند کلاس متوسط که حتی دلتان نمی آید رکاب هایش گلی شوند از یک سدان نسبتاً لوکس و یا یک SUV چِرک و کثیف مثل رنج رور کدل 1970 که تمامی توانایی های یک شاسی بلند واقعی را دارد استفاده کنید.
حال بگذارید احتمالات را بررسی کنیم. شاسی بلند می خریم، می خرند یا خواهند خرید که ...

1- پُز آن را به دیگران بدهیم.
2- با آن از روی بقیه خودروها رد شوند.
3- خانم ها ضعف رانندگی خود را جبران کنند.
4- آقایان قراردادهای میلیاردی خود را تضمین کنند.
5- در تصادفات جاده ایی برنده نبردهای تن به تن باشند.

(منبع)

 


جهان امروز جهان حاکمیت اشیاء است و ذهنیت انسان‌ها حسی و مادی شده به طوریکه افراد شخصیت خودشان را از اشیاء‌ می‌گیرند و بنده و برده اشیاء شده‌اند.

وی با بیان اینکه معنویات در جهان امروز کمرنگ شده، گفت: افرادی که به دنبال فخرفروشی و جلب توجه هستند در صفحات مجازی خودشان را با زندگی‌های لاکچری و ماشین و لباس و تتو نشان می‌دهند.

این جامعه‌شناس تصریح کرد: در واقع این افراد از لحاظ شخصیتی عقده حقارت دارند و می‌خواهند با به تصویر کشیدن بدن‌های عملی، لباس، خانه و ماشین‌های لوکس این عقده حقارت را برطرف کنند.

قرایی‌مقدم با بیان اینکه اینگونه افراد فاقد اصالت خانوادگی و به تعبیری تازه به دوران رسیده هستند،‌گفت: فردی که اصیل‌زاده است نیازی ندارد که خودش را به نمایش بگذارد و با نشان دادن وسایلی که در اختیار دارد توجه دیگران را به خود جلب کند. منبع: الف

آقای میم
۰۴تیر

ایده قصه خوانی در رستوران و کافه

 

دوست دارم یک رستوران، کافی شاپ یا قهوه خانه داشته باشم.  در بخشی از این رستوران یک سن درست کنم، هر شب در یک

 

ساعت مشخص مثلا ساعت 9 یک صندلی در وسط صحنه ببرم و بنشینم و برای مردم قصه بخوانم. قصه های کهن، قصه های مدرن، قصه های بی سر و ته، قصه های تلخ و شیرین. آدم ها کنار یکدیگر دست در دست هم، به قصه ها گوش می دهند و می خندند و گریه می کنند و به فکر می روند و دست همدیگر را محکمتر می گیرند.

قصه گویی به نظرم سنت خوبیست که آدم ها را به هم نزدیکتر می کند. قصه گویی فقط برای کودک نیست. ما به شنیدن قصه ها نیاز بیشتری داریم.

 

 

آقای میم
۰۴تیر

طراحی نظام انگیزش

مقدمه این مطلب را در تجربه یک کلاس تربیتی -1 می توانید بخوانید. من با توجه به این که از شلنگ نمی توانستم استفاده کنم و نمره ای هم دستم نبود که با آن بچه مردم را تهدید کنم یا با مشت دماغش را خورد کنم باید راه حل های دیگری برای درگیر کردن آنها با موضوع کلاس پیدا می کردم.

برای اینکه بچه ها کاملا درگیر موضوع بشوند قرار بر این شد که بچه ها به داستان یا محتوای مورد نظر گوش کنند و در انتها هر یک از بچه ها پشت برگه امتیازشان یک عنوان برای این داستان انتخاب کنند، و بعد عنوان را روی تخته می نویسم و در مورد آن رای گیری می کنیم، کسی که بیشترین رای را بیاورد امتیاز بیشتری خواهد داشت. این باعث شد که بچه ها خیلی جذب شوند و با دقت گوش کنند و به شکلی عمیق تری به موضوع و هدف آن فکر کنند و البته لازم بود که خلاقیت هم به خرج بدهند تا عنوان جالبتری انتخاب کنند.

طبیعتا این ایده مانند هر ایده ای ضعف هایی داشت.بعد از چند جلسه بچه ها با مقوله تقلب در رای گیری و لابی گری آشنا شدند. البته این به نظر من بد نیست، وقتی متوجه آسیب های این کار بشوند. میانگین رای ها به 10-12 رای رسیده بود و سیستم رای گیری کارکرد خود را از دست داده بود. در این جا من تصمیم گرفتم رای گیری را یک مرحله پیشرفته تر کنم. قرار شد کسی که در موردش قرار است رای گیری شود چشمهایش را ببندد تا نداند چه کسانی به او رای داده، و همه براساس این که عنوان داستان ها زیبا و خلاقانه و مناسب است رای بدهند. با این اتفاق میانگین رای ها به 4-5 رای رسید.

در رابطه با بحث لابی، مثلا یک بار یکی از بچه ها خیلی تلاش کرده بود در کلاس مثبت تر باشد و بهتر باشد ولی خیلی نتوانسته بود در جذب رای تاثیر بگذارد و گریه می کرد. همین بهانه ای شد که در مورد رعایت حق و انصاف و عدالت صحبتی بکنیم و ببینیم که وقتی رای گیری و یا قضاوت عادلانه و منصفانه نداشته باشند ممکن است چه ضربات و صدماتی داشته باشد. البته مشکل اصلی با من مربی یا قانونگذار است من مربی یا قانونگذار و یا حاکم (به نظر من) نباید روی انصاف و عدالت و حق پذیری مردم حساب باز کنم من باید سازوکار و سیستمی طراحی کنم که تا جای ممکن مستقل از انصاف و عدالت مردم عمل کند.

من معمولا هر جلسه به همه بچه ها بر اساس عملکردشان در کلاس امتیاز می دادم. برگه امتیاز هم از جایی به بعد کار کرد خود را از دست داد چون همه امتیاز می گرفتند و خیلی شاید متوجه کم و زیادی امتیازشان نسبت به سایرین نمی شدند. در نتیجه در این مورد هم آرام ارام تغییراتی به وجود آوردم.

جلساتی بعدی قرار شد در پایان کلاس یک رای گیری کلی در مورد عملکرد بچه ها در آن جلسه داشته باشیم و به نفر اول جایزه بدهم و به بقیه هم امتیاز بدهم. این روش هم 1-2 جلسه جواب داد. یک سری از بچه ها مشخص بود که اقبال بیشتری داشتند و همیشه مستقل از عملکردشان رای بالاتری می آوردند که این مطلوب من نبود، می خواستم همه بچه ها برای بهتر شدن و البته جایزه گرفتن تلاش کنند. ولی بچه ها امیدی به اول شدن نداشتند.

در یکی از دوره های influence TTC که نگاه می کردم متوجه ضعف کارم شدم. آن هم قسمت طراحی نظام انگیزش  ماجرا بود. وقتی  شانس موفقیت و جایزه گرفتن مثلا کم تر از 30 درصد باشد ناخودآگاه بچه های متوسط و ضعیف عقب می کشند و هیچ تلاشی نمی کنند. اما اگر شانس موفقیت به 50 درصد برسد یعنی نصف بچه های کلاس پاداش بگیرند، حتی بچه های ضعیف هم احتمال می دهند یکی از آن دو نفر باشد.

کاری که کردم این بود که به نفر اول جایزه بدهم و به 5-6 نفر بعدی امتیاز بدهم. من با اجرای این تغییرات، رشد محسوسی در بچه ها احساس می کنم و واقعا خوشحال می شوم.

در جلسات بعدی برای اینکه همه این احتمال موفقیت را برای خودشان بیشتر بدانند، نفری که جلسه قبل اول شده و جایزه گرفته تا انتهای دوره جایزه نمی گیرد و برای اینکه نظام انگیزشی نفر اول به هم نریزد جلسات بعدی می تواند امتیاز بگیرد و در انتهای فصل براساس مجموع امتیازها جایزه بگیرد. همچنین یک حرکت دیگر برای عدالت و انصاف بیشتر این بود که کسی که یک جلسه بیشترین امتیاز را می گیرد (مانند رییس یک جمهور که یک دوره در انتخابات نمی تواند شرکت کند) جلسه بعدی به عنوان داور انتخاب می شود (مجمع تشخیص مصلحت کلاس) و حق رای دو برابری دارد. یعنی می تواند به نفرات به تشخیص خود دو رای یا یک رای دهد.

همچنین در این کلاس هر جلسه یک نفر دبیر جلسه می شود و خلاصه ای از اتفاقات کلاس را می نویسد.

یکی از جنبه های دیگر این قضیه سیستم سازی است. من فکر می کنم دوره فرهنگ سازی گذشته است، باید سیستم سازی کرد. باید سیستم ها و ساز و کارهایی طراحی کرد که در آن آدم ها برای بهتر شدن ناخوداگاه مسیر درست تری را انتخاب کنند. البته قطعا سیستم سازی مورد نظر من ضعف هایی دارد، و آن هم اخلاص و نیت در عمل است. ولی به نظرم این در سطح بعدی قرار دارد.

من سعی کردم در این کلاس سیستمی طراحی کنم که بچه ها به خودشان و بقیه نظارت کنند و برای بهتر شدن، با انتخاب و تصمیم خودشان، خودشان را اصلاح کنند. که البته نتیجه در این موارد خیلی پایین تر از سطح انتظار من بوده است.

ادامه در قسمت بعدی.

پست های مرتبط:

تجربه های شغلی من

 

آقای میم
۰۴تیر

حدودا دو سالی می شود که (به عنوان مربی) 1-2 ساعت در هفته در مسجد با بچه ها کار میکنیم. تجربه های خوب و ارزشمندی تا اینجا به دست آوردیم. ابتدا لازم است توضیح بدهم  من شدت به سیستم فعلی ب.س.یج نقد دارم و خودم را از آنها جدا می دانم و به قول رهبری باید خون گریست به حال این سیستم. متاسفانه افرادی فاقد صلاحیت در راس این امور هستند که باعث بیزاری یا در بهترین حالت بی تفاوتی اکثر مردم نسبت به مسجد و بسیج شده اند. این نظر شخصیه منه، و لا اقل تا الان چند مورد دیدم.به نظر من در این تیپ سازمان ها نمیشود سالم کار کرد و از جایی به بعد برای بقا در این سازمان باید مزین به انواع رذایل اخلاقی شد. حتی دغدغه مندترین افراد هم در این گونه سازمان ها (باز تاکید میکنم به نظرم) دچار استحاله و سستی اخلاقی می شوند. یک ایرادش هم این است که شخص وقتی در این سازمان ها کار می کند دچار نوعی خود علیه السلام پنداری مفرط می شود که باید فقط بقیه را تربیت کند.

تمام برنامه ها سطحی و ظاهری و برای گزارش رد کردن و گزارش سازی. در یک جلسه ای که با  چند نفر از مسئولین پایگاه های منطقه داشتیم یکی از مسئولین معمم یک ساعتی به ما گزارش داد و قرار بود اتاق فکری! تشکیل بشود و ما هم نظراتی گهربار بدهیم. این بزرگوار یک ساعت در مورد فعالیت های عملیاتی و برنامه های ایست بازرسی و اردوهای نظامی و میدان تیر و برنامه های تشییع شهدا و این دست مسائل حرف زد. یک بار نگفت در کل این منطقه یک کتابخانه یا حتی کتابفروشی وجود ندارد. تنها دغدغه فعالیت های عملیاتی و عکس گرفتن و گزارش سازی داشتند ( از نظر من). البته این بزرگوار به زعم خودش روشنفکر بود و می خواست اتاق فکر بگذارد تا این کارها به شکل بهتری انجام شود. اما هیچ برنامه ای برای گسترش کتاب (گسترش تفکر و تامل)، شناخت درست دین و اصلاح نگرش ها نداشتند. چند ماهی از این جلسه گذشته و ما همچنان منتظر این اتاق لعنتی فکر هستیم تا این مسائل را مطرح کنیم. بگذریم.

ما متاسفانه آدرس های غلط زیاد می دهیم. یک برنامه ای که در مسجد ما دارد شکل میگیرد برگزاری کلاس های تقویتی و آمادگی برای تیزهوشان و این دست خزعبلات است البته آخرش XBOX  هم هست.

این برنامه ها چه پیامی به مخاطب می دهد؟

هدف تقریبا وسیله را پاره کرده است. ما برای جذب به مسجد، مسجد را تبدیل به قلم چی می کنیم. مسجد امام قلم چی (ع).

ما مسجد را به گیم نت تبدیل کرده ایم. من مخالفت خودم را بارها اعلام کرده ام. این که می گویم "ما" برای این است که من عرضه نداشتم جلوی این کارها را بگیرم و قانع شان کنم که اشتباه است.

جذب به چه قیمتی؟ کسی که با XBOX جذب مسجد شود با حذف XBOX  احتمال خیلی زیاد از مسجد می رود. او جذب مسجد نشده است، جذب XBOX مسجد شده است. (من مخالف بازی و شادی بچه ها نیستم. چند بار با پیرمرد های مسجد برخورد تند داشته ام به خاطر برخورد تندشان با بچه ها.) من معتقدم تا زمانی که نگرش ها اصلاح نشود گرایش ها اصلاح نخواهد شد. می شود یک سری رفتارهای هیجانی. کم نیستند اطراف من کسانی که دوره های ابتدایی و راهنمایی مسجدی بودند، مکبر بودند یا مدارس خیلی مذهبی می رفتند ولی الان هیچ اعتقادی ندارند.

بیشتر بگذریم. حالا ببینیم من خودم چه گلی بر سر بچه مردم می زنم. می خواهم کمی از این کلاس و تجربه ها و کارهایم بگویم که خودم با اعتماد به نفس کامل با توجه به شرایط موجود از آن راضی هستم.

من سعی کردم کلاس به شکل گفت و گو محور باشد و من فقط نقس مدیریت این کلاس را داشته باشم و بحث ها را مدیریت کنم.

چند تا از ایده هایی که در کلاس اجرا کردم و به نظرم حدودا موفق بوده را در این جا می نویسم.

خب من از همان اول برای بچه ها داستان می خواندم با محوریت داستان راستان و قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذریزدی و گاها داستان های مدیریتی و تفکر سیستمی مثل اثر مار کبرا ! (حتما بخوانید). و بعد از پایان داستان می خواستم بچه ها تحلیل کنند. خیلی راضی نبودم، بچه ها به اقتضای سن شان شلوغ می کردند و هی با یک چیزی ور می رفتند و پرش فکری داشتند پس این نتیجه نداد. با ترکیب کردن چند ایده از کتاب های مختلف به یک راه حل رسیدم. یکی از کتاب ها فکر می کنم الگوی تفکر یا تفکر خلاق دوبونو بوده است.

(این نکته را هم اینجا در پرانتز بگویم من خیلی سعی کردم کلاس یک بعدی نباشد و تماما دینی و مذهبی و به خصوص احکام نباشد و بچه ها را دین زده نکنم. سعی کردم این کلاس بر محور های تقویت تفکر و تحلیل، پرورش خلاقیت، مهارت های اجتماعی و آشنایی با اهل بیت و احکام ابتدایی باشد. از جهت آموزش دینی همین که بچه ها به مسجد بیایند برای من کافی بود، من تلاشم این بوده که بچه ها نگرش پیدا کنند و تحقیق و مطالعه یکی از اصول شان باشد. مهارت تصمیم گیری و عزت نفسشان افزایش یابد. گرایش بدون نگرش، سطحی و هیجانی خواهد بود و با یک شبهه و با یک دعوت به یک کار اشتباه ممکن است از خط خارج شود.)

خیلی خوشحال می شوم اگر نقدی در مورد حرف های من داشتید بشنوم تا خیلی یک طرفه نباشد. ایده و پیشنهادی در این زمینه هم داشتید خیلی استقبال می شود.

ادامه در قسمت بعد.

پست های مرتبط:

تجربه های شغلی من

آقای میم
۰۴تیر

 

پیش نوشت 1. این مطلب ممکن است حاوی مطالب کمی ناامید کننده و انرژی منفی باشد. پس یا نخوانید و یا ناامید نشوید.

پیش نوشت 2. این مطالب کاملا تحلیل های شخصی است و خیلی هم اصرار و علاقه ای به درستی آن ندارم.

یکی از دلایلی که مغزهای فراری ما و دوستان ما در خارج از کشور موفق می شوند این است که می دانند مهاجرند و شهروند درجه دو  محسوب می شوند، در نتیجه دست و دلشان را از هر گونه رابطه و پارتی و لابی و باند و معرف و واسطه و سفارش کننده می شویند و دست به کار می شوند. می دانند که فقط خودشان هستند، پس بدون هیچ انتظار و امید بیخودی، تلاش می کنند و تلاش می کنند و تلاش می کنند.

الحمدالله این شرایط برای خیلی از ما در کشور خودمان فراهم شده است. نه رابطه و معرف داریم نه زبانم لال پارتی و نه ،رویمان به دیوار، امیدی به مسئولین. ما می توانیم کاملا خود را در کشور خودمان مهاجر و شهروند درجه دو فرض نموده، که البته فرض دور از واقعیتی نیست، و تلاش کنیم و تلاش کنیم و تلاش کنیم.

البته یک تفاوت وجود دارد. من هیچ برادر افغانی موفقی (موفقیت شغلی) در ایران ندیده ام.

با این حال تلاشتان را بکنید و شهروند درجه دو خوبی باشید و از همه مهم تر امیدوار باشید که آدمی به امید زنده است.

به قول دکتر لشکر بلوکی، تجویز راهبردی:

اینها مواردی است که من برای خودم تجویز کرده ام و خوشحال میشوم نسخه های شما را بدانم و البته تاکید می کنم که این جنس نسخه ها نسخه های فردی هستند و نه اجتماعی.

  1. اخبار و رسانه های خبری را از زندگی تان حذف کنید. تا جای ممکن اخبار گوش نکنید. مطمئن باشید خبر های مهم و بخصوص خبرهای که احتمالا به درد شما بخورد به گوشتان خواهد رسید. به جایش کتاب بخوانید.
  2. با توجه به این که شهروند درجه دو هستیم، می توانید با آرامش تمام بی تفاوت باشید و حرص نخورید. چون حرص بخورید هیچ کاری نمی توانید بکنید و در نتیجه حرص بیشتری می خورید. (من بشخصه خودم مخالف شدید بی تفاوتی هستم ولی حالا می بینم که هیچ فایده ای ندارد. این مساله هم امیدوارم به جناح حاکم هم برنخورد و فیلتر نشوم. و از نظر من هر دو جناح فاسد و قدرت طلب و ناکارآمد هستند و از حالا مانده ام 1400 به کدام یک از این بزرگواران باید رای بدهم؟)
  3. در محافل و دورهمی های خانوادگی و دوستانه تا جای ممکن مسائل بیخود سیاسی مطرح نکنید.از گرانی ها صحبت نکنید. از دزدی ها و رشوه ها در سطوح مختلف سازمانی صحبت نکنید. از فسادهای اجتماعی و اخلاقی و اقتصادی صحبت نکنید.
  4. در محافل خانوادگی برنامه های فرهنگی تر و شادتری داشته باشید. بازی کنید. داستان بخوانید. شعر بخوانیم. کتابخوانی راه بیندازید. من چند باری اجرا کرده ام. بازخوردها بد نبوده. از این دورهمی های تکراری که بهتر است. من خودم تا بحال شاهنامه نخوانده ام و بلد هم نیستم ولی حتما برنامه شاهنامه خوانی و حافظ و سعدی و مثنوی در مرحله اول در خانواده خودم خواهم داشت.
  5. ---
  6. من کتاب روانشناسی مثبت گرا و کنترل درونی و بیرونی و.. زیادی خوانده ام. حرف های بیخود زیاد زده اند. فقط به یک چیز رسیده ام. بهترین ورژن خودتان باشید. بهترین نسخه ممکن خودتان باشید.
  7. ---
  8. تا می توانید به آدم های اطرافتان توجه داشته باشید. همدلی را یاد بگیرید و پیشه خود کنید. بذر امید بپاشید در زندگی خود و دیگران.
  9. تلویزیون نگاه نکنید.
آقای میم
۰۳تیر

کار ها و تجربه های شغلی قبلی ام را در این دو مطلب

همه مشاغل من - 1

همه مشاغل من - 2

نوشته ام.

و حالا ادامه داستان:

یک سازمان دانشگاهی: این یکی را نمیدانم چطور باید توصیف کنم. من در این جا به خدمت سربازی مشغول شدم و زمان خود را می گذارنم. سربازی لحظاتی است که گذر زمان برایت یک دست آورد محسوب می شود و اصلا از گذر زمان حسرت نخواهی خورد. اصلا خودم هم نمیدانم چه کردم. من برای گذراندن خدمت مجبور شدم امریه بگیرم و در این سازمان خدمت کنم. وقتی همسرم از من می پرسد در انجا چه کار می کنی می گویم هیچ!

در اینجا مهم نیست چه کار می‌کنی، مهم این است که رأس ساعت، در محل کار خود حضور داشته باشی. حتی خیلی وقت ها راس ساعت هم مهم نیست. الان تقریبا همه 9 به بعد وارد سازمان می شوند. من بعضی وقتها اول صبح ها در یک بخش که حدودا 20 نفر باید باشند 8:30 صبح تنها هستم. البته نه اینکه من خیلی علیه السلام باشم من هم هر وقت که بتوانم می پیچانم. چون پیچاندن از اصول این سازمان است. به طور کلی من معتقدم اصلاحات باید از راس شروع شود. از راس کشور و از راس سازمان. رئیسی که دغدغه سازمانش را نداشته باشد کارمندش می پیچاند چون همه فقط به منافع شخصی فکر خواهیم کرد. باطن مسئولین ظاهر مردم است.

در اینجا مهم نیست که چقدر کار بلدی.

در اینجا مهم نیست کارها را به سرانجام می‌رسانی یا نه، مهم این است که نشان دهی خیلی کار می‌کنی. نشان ندادی هم خیلی مهم نیست.

در اینجا مهم نیست خروجی کار تو به درد سازمان می‌خورد یا نه، سفره‌ای پهن است و تو هم مثل سایرین بر سر این سفره نشسته‌ای و می‌روی و می‌آیی و روزگار می‌گذرانی و حقوقی می‌گیری و تو که سرباز هم هستی و حقوق انچنانی هم نمیگیری!

در اینجا ولی یک چیز مهم است آن هم این که به این چیزهای بی‌اهمیت بالا اعتراض نکنی و مثل بچه‌ی آدم سرت به کار خودت باشد.

اگر روزی قدرت و اختیار مربوطه را پیدا می کردم حتما این سازمان مفتخوار را با خاک یکسان می کردم.

کار در این جا برای من هیچ تجربه ی مفیدی نداشت. فقط گذران زمان برای پایان خدمت. و زمان آزاد و فراغت برای فکر کردن و نوشتن. کتاب می خوانم، می نویسم، برای آینده برنامه ریزی می کنم.

من در این برهه زمانی از فرط آزاد بودن دو کار به قول امروزی ها استارت آپ شروع کردم که هر دویش خوشبختانه با شکست مواجه شد و من تقریبا ازخیر مستقل شدن و رئیس خود شدن گذشتم و لااقل تا 4-5 سال آینده به آن فکر هم نخواهم کرد و فقط به یادگیری و کار کردن و کتاب خواندن مشغول خواهم بود.

در مطلب بعدی در مورد اینکه چطور یک استارتاپ ناموفق داشته باشیم صحبت خواهم کرد.

و امیدوارم بعد ها در یک مطلب جداگانه در مورد ویرانی این سازمان مفصل تر بنویسم.

***

مطالب مرتبط

ابن مشغله - نادر ابراهیمی

آقای میم
۰۳تیر

همه مشاغل من - قسمت اول

مهندس طراح: شاید این اولین تجربه جدی من باشد. حدودا 22 سالم بود تازه پشت لبم سبز شده بود وته ریشی داشتم. می خواستم کم کم مستقل شوم و حداقل پول تو جیبیم از خودم باشد. در آگهی ها دنبال کار گشتم و برای چند مورد رزومه فرستادم. یکی شان زنگ زد و قرار گذاشتیم و ساعت 7 شب یک شب سرد پاییزی در یکی از اتوبان های شرق تهران (حوالی اهنگ و فرجامش یادم هست)  دربه در دنبال آدرس می گشتم و تقریبا ناامید شده بودم می خواستم برگردم، زنگ زدم به آنها بگویم که نتوانستم پیدا کنم منتظر نباشند که مهندس گفت بیا نزدیکی و... . همیشه از این که کلی بیل بزنم نزدیک رسیدن به گنج منصرف شده باشم میترسم پس یکی دو بیل دیگر می زنم. رفتیم و صحبت کردیم و قرار شد با یک پروژه ساده شروع کنم. من در رزومه چیزهایی نوشته بودم که فاصله زیادی با واقعیت داشت، باتوجه به آگهی ها رزومه طراحی کرده بودم. مثلا من فقط 1-2 بار فضای یک نرم افزاری را دیده بودم و در رزومه نوشته بودم مسلط به آن و با همان هم کار گرفته بودم! البته من کلا دوست داشتم براساس نیاز سراغ یادگیری بروم و با چند پروژه اول من بر چند نرم افزار مسلط شدم. مهندس هم از کارم راضی بود.

من موظف بودم به شهربازی های مشخصی بروم و ابعاد دستگاه ها را بردارم و یک بررسی کلی داشته باشم و بعد با توجه به یک سری استاندارد ها و محاسبات و مدلسازی گزارشی در مورد استحکام و الزامات ایمنی ان وسیله می دادم. حقوق خوبی داشت. ما در این شرکت کلا 3-4 نفر بودیم. خوبی این کار این بود که به صورت پروژه ای و دور کاری بود و ارتباط ما بیشتر تلفنی بود. بعضی وقتها یک خانم با من تماس می گرفت و کار ها را هماهنگ می کرد، من هیچ وقت این خانم را ندیدم. بعد از مدتی من با شرکت به دلیل بعضی دروغگویی ها و خالی بندی ها فاصله گرفتم و بخصوص به این خانم انتقاداتی کردم. آن خانم دیگر با من تماس نگرفت. بعدها که از مهندس سراغ آن خانم را گرفتم گفت برای ادامه تحصیل رفته است خارججج. و مهندس بعد از 2-3 ماه صاحب یک دختر شد. ارتباط این خارج با آن بچه جز مسائلی است که هنوز برای من حل نشده است. مهندس خیلی زبان باز بود. من متوجه دروغ ها و تناقض ها در حرف ها می شدم و این اذیتم می کرد. وعده وعید هایی داده می شد که  من بدون آن دروغ ها خیلی راحت کار می کردم ولی این دروغ ها من را خیلی اذیت می کرد. یک مساله دیگری که بود این بود که من را خیلی دور از کارها نگه می داشتند و به هیچ وجه دوست نداشتند همه چیز شفاف و روشن باشد از من می ترسیدند. می ترسیدند شرکت مشابه خودشان بزنم – در یک برهه هایی به طور جدی تصمیم به این کار گرفته بودم و 5 نفر را برای تاسیس شرکت مسئولیت محدود انتخاب کرده بودم - یکی از خوبی های این کار این بود که من به خیلی شهرها رفتم. شیراز، اصفهان، یزد، نیشابور، مشهد و...  من برای هر پروژه که خیلی وقت ها کمتر از 5-6 ساعت کار داشت 200 هزارتومان می گرفتم اواخر شده بود 250 تومان. اینگونه بود که من در دوره دانشجویی 2-4 میلیون در ماه درآمد داشتم. چیزی که هیچ کدام از دوستانم تصورش را نمی کردند. من تقریبا 4-5 سالی با این مجموعه همکاری داشتم.

کارشناس تحلیل تنش – مهندسین مشاور : از کار کردن در اینجا به صورت پراکنده نوشتم و فراوان نق زده ام. اواخر دوره فوق لیسانس و همزمان با پایان نامه و اقدام به ازدواج و حفظ سمت در کار قبلی وارد این کار شدم. من اصولا عادت ندارم فقط یک هندوانه در دستم بگیرم. کارم در این شرکت به صورت ساعتی بود. وظیفه من تحلیل استحکام بخشی از تجهیزات نیروگاه بود.  من نسبتا در آن فاصله کوتاه توانسته بودم جای خودم را در شرکت پیدا کنم و همکاران تخصص و مهارت من را قبول داشتند. من معمولا صبح ها ساعت 9-10 می رسیدم، کسی هم کاری به کارم نداشت. به خاطر تشابه اسمی با رئیس سازمان بعضی ها فکر می کردند خبری است من هم تکذیب نمی کردم. در این شرکت به دلیل خصولتی بودنش، کار واقعی اتفاق نمی افتاد. اکثرا زمان می گذارندند. وقت زیادی از همکاران به نقد و بررسی رستوران های معروف و غذاهایش و هایپراستار و نوشیدنی ها می گذشت. ما هم جوان بودیم و هزار سودا در سرمان.یک سالی در این شرکت بودم. تجربه های خوب، دوستان خوب ولی اینجا را جای مناسبی در بلند مدت نمی دیدم. بعد از پایان پروژه و با پیشنهاد یک کار بهتر اینجا را ترک کردم. مدیر ما عاشق فوتبال بود و همیشه منظورش را با یک داستان فوتبالی می رساند. یک روز صبح مدیر آمد و گفت این قرارداد جدید است، امضا کن. خیلی حس خوبی بود که با فراغ بال امضا نکردمش. مدیر ما احساس می کرد قدرت بلامنازعی دارد و اصلا نیازی به مذاکره و چانه زنی و حتی اطلاع دادن به من نیست. وقتی گفتم که می خواهم بروم یک پارچ آب یخ روی سری ریخته باشند. البته از دل مدیرمان درآوردم و سعی کردم تا جای ممکن حرفه ای و اخلاقی رفتار کنم. پروژه هایی که دستم بود را تکمیل کردم و همه چیز را تحویل دادم. یک روز دیگر نیامدم. البته هنوز با بعضی همکارانم ارتباط دارم.

ادامه دارد...

 

آقای میم
۰۳تیر

شاید داعش تمام شود. ولی خیلی طول نمی کشد که گروه دیگری مانند داعش به وجود می آید. از این رو شناخت این تفکر ضروری به نظر می رسد.

داعش چگونه به وجود آمد؟

چه اتفاقی می افتد که یک نفر داعشی می شود؟ آن هم کاملا عقلی، قانع می شود، راضی می شود.

چرا خیلی از جوانان اروپایی جذب داعش شدند؟

برعکس چیزی که احتمالا فکر می کنید داعش خیلی افکار جذابی دارد. اگر جذاب نبود این طور جذب  داعش نمی شدند. تسلطی که داعش به قرآن داشت اکثریت ما نداریم.

چرا داعش در جذب موفق تر از شیعه بوده است؟

برای اینکه ما داعشی نشویم چه باید بکنیم؟

برعکس چیزی که احتمالا فکر می کنید داعش خیلی افکار جذابی دارد. اگر جذاب نبود این طور جذب  داعش نمی شدند. تسلطی که داعش به قرآن داشت اکثریت ما نداریم.

ما باید مجهز به چه ابزارهایی برای تفکر شویم و چگونه تفکر کنیم که بتوانیم درست و غلط را از هم تشخیص بدهیم، جایی که همه ادعا می کنند فقط آنها جبهه حق هستند؟

یورگن تودنهوفر قاضی، خبرنگار و نویسنده آلمانی داستان سفر 10 روزه اش به دولت اسلامی را روایت می کند. نکات جالبی در مورد شکل گیری و تفکر و زندگی داعش در این کتاب آمده است که این کتاب را خواندنی تر می کند.

بخش هایی از کتاب را در ادامه می خوانیم.

ما مهاجریم. آدم هایی هستیم که از کشورهای دیگر آمده ایم. امده ایم تا یک دولت اسلامی تاسیس کنیم، تا به شهادت برسیم. سوری عضو ارتش آزاد سوریه برای زندگی بهتر می جنگد. انگیزه اصلی او به کلی فرق دارد. با پول آمریکایی ها و غرب زندگی اش راحت تر شده. حالا اگر کمی فاسد هم باشد و اسلحه و مهماتش را با قیمت خوب آب کند و پول بیشتری گیرش بیاید زندگی اش بهتر می شود. پس چرا باید زندگی اش را به خطر بیندازد و با آدم هایی بجنگد که خواه نا خواه می خواهند بمیرند؟

یا اینجا

همه انسان هایی که به اسلام احترام می گذارند و اسلام را دین بزرگی می دانند، همه این انسان ها را حالا شما تهدید می کنید. با فراخوان شما هر مسلمانی در آلمان در مظان اتهام قرار می گیرد. به هر دانشجوی ترک سبزی فروشی از این به بعد بدتر نگاه خواهند کرد.

زمانی این تصمیم گیری فرا خواهد رسید. منظورم ان است که آن سبزی فروش یا به اصطلاح مسلمان های میانه رو مدت هاست که تصمیم خودشان را گرفته اند. فقط برای ان ها مانده است که بگویند ما اصلا هیچ کاری به کار اسلام نداریم. ما تمام مدت همین طور عمل کرده ایم.


به نظر ابولوط در غرب هیچ اصول ارزشی روشن و هیچ جهت و دورنمایی وجود ندارد. هر روز هم بد تر می شود. آن طور که در غرب می گذرد، نمی تواند خواست پروردگار باشد. (( سرتاسر زندگی فقط امتحانی برای ماست و به این منظور آدم به راهنمای روشن، به کتاب مبین نیاز دارد.))


اشتباه می کنید. یک مسلمان بد که دروغ می گوید، کلاهبرداری می کند و آدم می کشد پیش خدا عزیز تر از نامسلمانی است که شب و روز عمل خیر انجام می دهد.


در راه به سه پیکارجوی جوان بر می خوریم. نمی شود آن ها را نادیده گرفت، چون دو نفر از آن ها موبور اند. یکی فنلاندی است و دیگری سوئدی و سومی کرد موصلی. جوک نمی گویم، این واقعیت داعش است. جوان سوئدی می گوید: موصل بهشت روی زمین است. این روزها بهترین روزهای زندگی من است.

از بحث داعش که بگذریم شخصیت خود نویسنده هم جالب و مهم است. یک قاضی که از جایی به بعد خبرنگار می شود و به خیلی از کشورهای در حال جنگ سفر می کند. یک نفر در 78 سالگی می خواهد حقیقت داعش را بفهمد و مردم را آگاه کند. او در چه فضایی رشد یافته و تربیت شده که چنین دغدغه هایی دارد.

من بعد از این کتاب، کتاب ولایت فقیه امام خمینی  و نصر الله ( مصاحبه با سید حسن نصرالله ) را خوانده ام. وقتی این کتاب ها را با هم بخوانید احتمالا نکات جالبی پیدا خواهید کرد.

آقای میم
۰۳تیر


?احتمالا اگر کمی نوشته باشید تجربه کرده اید که ذهن نویسنده میل سیری ناپذیر و افسار گسیخته ای برای سوژه پیدا کردن دارد. کسی که در اینستاگرام عکس می گذارد، همه چیز را سوژه اینستایی می بیند. علاقه مخاطبانش را کم کم می شناسد و ذهنش و مدل ذهنیش با آن هماهنگ می شود و از هر چیزی سوژه عکاسی پیدا می کند.

ذهن وبلاگ نویس و مقاله نویس هم همینطور است. ذهنش متمرکز می شود روی نوشتن و سوژه. وقتی بخواهی نقد بنویسی، سوژه خودش پیدا می شود. ذهن نویسنده (منتقد اجتماعی و وبلاگ نویس و مقاله نویس ها و اهالی توییتر) از جایی به بعد آرزو می کند یک اتفاقی بیفتد تا یک چیزی بنویسد و توییت کند.

?داستان اخیر استاد عزیز و شوخ طبع مان حاج آقای قرائتی و آقای دوربینی را که با جنجال های خبری حتما شنیده اید. بعد از این اتفاق ذهن ها و قلم های زیادی به کار افتاد وچه قلم فرسایی هایی که نشد. هر سایت و وبلاگ و کانالی که می روی در موردش نوشته اند.

دوستان و خواهران و برادران و فعالان اجتماعی هدفتان چیست؟ نقد منصفانه و اگاهسازی خطاکار و جامعه یا له کردن خطاکار؟ انگار یک مسابقه ای گذاشته شده و همه باید در مورد همه مسائل اظهارنظر کنند و اگر ننویسند بقیه می گویند لال است.

?حواس مان نیست که این کار ما خود اوج بی اخلاقی است. این که ما برای دیده شدن و عقب نماندن از قافله نقد هرکسی و هر چیزی را دستاویز قرار دهیم خود اوج بی اخلاقی است. ما چقدر اشتباهات و خطاها داشته ایم که اگر یکی از آنها پخش زنده داشته باشد دیگر سرمان را نمی توانیم بلند کنیم؟

?نوشتن هم آداب و اخلاق دارد. (البته بنده هم ادعایی ندارم). یکی از علما سال ها پیش (دقیق یادم نیست ولی به نظرم قدمت این مساله بیش از 100 سال باشد) یک کتابی نوشته بود و خیلی روی آن کار کرده بود هنگام چاپ متوجه می شود کتابی با این موضوع و بهتر از کار او اخیرا منتشر شده. این آقا کتابش را بر می دارد و می برد و چاپ نمی کند. این اخلاق نویسندگی است.

به نظر من نوشتن در مورد مسائلی از این دست واجب کفایی است، یعنی اگر یک نفر یا چند نفر نوشتند کافی است بخصوص وقتی در موردی مثل قضیه اخیر، آن شخص متوجه اشتباهش شده و عذرخواهی می کند.

آقای میم
۰۳تیر

?سوار تاکسی شدم و خوشحال بودم که امروز به موقع سرکار می¬رسم نسبتا خلوت بود. مسیر زیادی نرفته بودیم که حجم افزایشی ماشین ها نوید یک روز فوق العاده را می داد، ترافیک سنگینی شده بود و هیچ راه فراری نبود. دوست نداشتم باز هم دیر برسم. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده، بی ملاحظگی مردم کلافه ام کرده بود و البته دعا می کردم اتفاق مهمی نباشد. نیم ساعتی در ترافیک بودم تا به مرکز ترافیک رسیدم. ماشین ها در سه لاین توقف کرده بودند و فقط یک مسیر برای عبور مانده بود که خیلی کند پیش می رفت و لحظه به لحظه بر حجم ترافیک و ماشین هایی که پارک می کردند اضافه می شد. همه از خودروشان پیاده می شدند و طلوع خورشید را نگاه می کردند.

آقای میم
۰۳تیر

"کمی دیرتر" حکایت زندگی جوان منتظر امروز است. او که هر روز می گوید یابن الحسن کجایی... اگر همین الان ظهور اتفاق بیفتد و یکی را بفرستند پی تو! آماده ای یا بهانه می آوری؟ پایان نامه ام مانده! ترم آخرم بذار این یه ترمو تموم کنم! جناح و موضع سیاسی آقا؟ قسط و اجاره خونه دارم بذار 2-3 ماه دیگه و هزار ویک بهانه دیگر.

ایده اصلی کمی دیرتر قشنگ است و تو را به فکر می برد و این خیلی خوب است. ولی من سبک روایت نویسنده را خیلی نمی پسندم. خیلی خلاصه بگویم اسد در این کتاب مامور می شود افرادی را که خیلی زمینه انتظار مدعی اند و زیر پرچم امام عصر سینه می زنند دعوت کند برای سربازی آقا. در ادامه  دو نمونه از این دعوت ها و واکنش ها را بخوانید

اگر می بینی که من این طور قبراق و حاضر به یراقم که می تونم با اشاره آقا مثل فنر از جا بپرم رمزش فقط نداشتن وابستگیه. دور ازدواج و زن و بچه رو خط کشیدم به هیچ پست و مسئولیتی تن ندادم، حتی خودمو مقید به هیچ شغل و حرفه ای نکردم که وقتی ندای "الرحیل" بلند شد از هفت دولت آزاد باشم. من حتی برای این که مدت رهایی و آزادی مو طولانی تر کنم، دوره چهار ساله دانشگاه رو هشت سال کش دادم. ...

  • بنویسید لطفا اسمم رو بنویسید و فقط بفرمایید کی و کجا؟
  • همین الان و همین جا. تا چند دقیقه دیگر از همین جا حرکت می کنیم.
  • یه لحظه اجازه بدین. اصلا رو اصلش تردید نکنید. قبلا هم که گفته ام براتون. من مسیر زندگی مو واسه همچین روزی تنظیم کرده ام. فقط یه مهلت کوچیک می خوام که این چهار واحد پایان نامه رو پاس کنم. مساله من اینه که به خاطر 4 واحد، هشت سال وقت و زحمتم نفله نشه.

اگه یه وقت شرایطی مثل انقلاب فرهنگی و این ها پیش بیاد و این در دانشگاه یه بار دیگه باز و بسته بشه، معلوم نیست چند تا ازین واحدهای آشغالی رو تو سیستم جدید قبول کنن. اون وقت دوباره روز از نو و روزی از نو . دوباره گذروندن واحدهایی که همون یه بارش هم زیاد بوده. یعنی اسراف و اتلاف وقت به مفهوم واقعی. به هر حال هر چی آقا دستور بدن، من مطیع فرمانم. ولی مطمئنم خود ایشون هم این اتلاف وقت رو جایز نمی دونن.


صحنه دوم

خوشبختانه مواضع ما کاملا روشن و شفافه. ما قواعد و معیارها و چارچوب های تعریف شده و مشخصی داریم. اگر ایشون در چارچوب ما بگنج، از حمایت ما برخوردار می شن و الا... البته جایگاه امامت محل مناقشه نیست. ما در احوالات شخصی و امور فردی از ایشون تبعیت خواهیم کرد ولی دین در عرصه سیاسی و اجتماعی، معیارها و مناسبات خاص خودش رو داره. مطمئنا ایشون هم توقع نداردن که ما خلاف مواضع سیاسی مون که مبتنی بر معتقدات دینی مونه عمل کنیم. یا خدای نکرده، دین و سیاستمون رو از هم جدا کنیم.

.

.

نورانی 4-5 طاقه پارچه را از کمد بر می دارد و به اتاق بر می گردد و قبراق مقابل اسد می ایسند.

-این ها برای چیه؟

- پلاکارده عرض ارادت به محضر آقاست. شعارهایی برای تعجیل در ظهور و اینها. هویت جمعی باید معلوم باشه. اسم و رسم تشکیلات زیر شعارها درج شده، اینه که وجودشون لازمه! مدعوین قطعا از مجامع مختلف حضور پیدا می کنن. ما حضور باید کاملا پر و پیمون و مطابق شان حضرت جلو پیدا کنه.

- یعنی شرطتون برای قبول دعوت محسوب می شه؟!

- خب اگر همین قدرم نبایست دیده بشیم اصلا واسه جی بیاییم؟


بهانه ما چه خواهد بود؟

  • این کتاب جز کتاب هایی است که ارزش خواندن و به فکر رفتن را دارد.
  • کمی دیرتر / نوشته سید مهدی شجاعی / 260 صفحه
آقای میم
۰۳تیر

به نظر شما چه چیزهایی دور ریختنی هستند؟

هر چیزی که چند ماهی به سراغش نرویم و احتمالا حتی یادمان نیفتد که یک چنین چیزی داریم، احتمالا دور ریختنی است. برای من این چند ماه حدودا سه ماه است.

انبار کردن کار راحتی است حتی نیاز به فکر کردن ندارد. فکر کنی که برای چه آن را نگه می داری؟ کی قرار است از آن استفاده کنی؟ و چه استفاده ای؟


حدود 13 سال پیش که سوم راهنمایی بودم، یک روز به خانه آمدم و دیدم یک کامپیوتر روی میزم جاخوش کرده، سر از پا نمی شناختم. یک سیستم پنتیوم 4 ویندوز 98 با رم 256 و گرافیک 32 آن بورد. به نظر من یک ابرکامپیوتر بود. از همه چیزش خیلی جدی مراقبت می کردم. تا 7-8 سالی کارتن مانیتور در بهترین قسمت اتاقم بالای کمد ها قرار داشت. چند سال بعد کامپیوتر از رده خارج شد ولی کارتنش نه. من حدودا از سال اول راهنمایی تمام برگه های امتحانی ام را نگه داشته بودم، حتی امتحان های کلاسی که روی نصفه کاغذ نوشته بودیم. همه این ها را در این کارتن مانیتور جا دادم، می گفتم یادگاری است بماند بچه ها و نوه هایم ببینند . بعدها آزمون های آزمایشی و کارنامه های کنکور ها و جزوات دانشگاهی و یک سری کتاب به دردنخور هم سهم این کارتن شد. در تمام این مدت نگاه جدی ای به محتویات ان نینداخته بودم فقط بایگانی می کردم. بعد از ازدواج این کارتن و چند کارتن دربسته دیگر را با خودم بردم. از این خانه به ان خانه از آن خانه به آن یکی خانه، از آن یکی خانه به این یکی خانه. این کارتن ها وبالم شده بودند.

یک روز تصمیم گرفتم خودم را از شرشان خلاص کنم. من که قرار است دیر یا زود کنده بشوم و بروم پس چه بهتر که خودم شروع کنم. (البته ناگفته نماند که نداشتن انباری و سختی جابجایی هم مزید بر علت شد). از هر کدام از برگه های امتحانی یک نمونه نگه داشتم تا بچه ها و نوه ها حسرت به دل نمانند باقی را ریختم رفت (اگر بچه تر بودم اتش می زدم). لباس هایی بود که یا به تنم نمی شد یا حاصل یک انتخاب نادرست بود، همه را ریختم رفت. کارتن مانیتور دیگر پوسیده بود و بیش ازین کار کشیدن از آن ظلم بود و باید بازنشسته می شد.

از همه مهمتر کتاب است. کتاب برای من مشغله ذهنی زیادی ایجاد می کند، کتاب های نخوانده ام را که نگاه می کنم سر درد می گیرم. کتاب ها برای من چند دسته اند.

  1. کتاب هایی که ارزش بیش از یک بار خواندن را دارند
  2. کتاب هایی که باید یک بار خواند.
  3. کتاب هایی که می توان یک بار خواند ولی نخوانی هم اتفاقی نمی افتد.
  4. کتاب هایی از خواندن شان پشیمانم.
  5. کتاب هایی که ارزش یک بار خواندن را ندارند.

من دل از خیلی از کتاب های گروه 4و5  شستم، خیلی از کتاب های گروه 3 را هم رد کردم رفت. بیش از 100 هزار تومان از مبادله کتاب ها در تبادل کتاب نصیبم شد. الان از ندیدنشان خیلی خوشحالم. بخصوص که کتاب هایی از گروه 1و2 جای آن ها را گرفته است.

بعد از این ها نوبت دورریختنی های مجازی است. من کلی عکس و فیلم و اهنگ و پی دی اف داشتم که از همان 15 سال پیش آرام آرام آرشیو می­کردم. خیلی از فایل­ها بود که یک بار هم باز نشده بود و فقط یک وسواس و طمع برای انبار کردن و آرشیو کردن و کامل کردن کلکسیون مجازی ام بود.

حالا دیگر  دنیا عوض شده، سرعت اینترنت بالا رفته، موتور­های جستجو خیلی با شعور­تر شده اند. احتمال این که فایلی را در اینترنت پیدا کنی از احتمال پیدا کردن آن در آرشیو شخصی خیلی بالاتر است. حتی خیلی وقت ها فراموش می کنیم که ما اصلا این را داشته ایم. حجم زیادی از عکس ها و اهنگ هایی که حالا اصلا برایم معنی ندارند را پاک می کنم. خیلی سبک تر می شوم.

در مورد کانال های تلگرامی باید مفصل تر بنویسم. ولی عجالتا از هر کانالی که جز مطالب فان و گیف و اخبار و اخبار زرد چیزی نیست، و کانال هایی که تعداد مطالب نخوانده­ی آن از 100 و 200 و 500 گذشته و بازش نکرده اید بگذرید. اگر خوب بود حتما تا الان خوانده بودیدش.

حالا این روش تقریبا برای من یک عادت شده، هر چیزی که چند ماه به سراغش نروم احتمالا یعنی هیچ وقت به سراغش نمی­روم.فراموشش می کنم دل می­کنم ازش. این طوری خیلی بهتر است. منظم تر می شوم. ذهنم خلوت تر می شود. جا باز تر می شود.

هر چه سبک بارتر باشیم سبکبال تر خواهیم بود.

آقای میم
۰۳تیر

من با توجه به عمر کوتاه و شناخت محدودی که داشته ام چند نوع از انواع شیعه می شناسم و بعضی را هم شنیده ام. من ابتدا انواع شیعه که به ذهنم رسید ردیف می کنم تا بعد دسته بندی کنم.

✳️نکته خیلی مهم: من در این جا قصد ندارم هر یک از این ها رو ارزشگذاری کنم، فقط مشاهدات خودم در این سال ها رو، دارم بررسی می کنم.

شیعه شناسنامه ای
شیعه مسجدی
شیعه هیئتی
شیعه پایگاه بسیج
شیعه روضه ای – خانم جلسه ای
شیعه بر اساس مرجع تقلید
شیعه مقلد آقا
شیعه مقلد آیت الله وحید
شیعه مقلد شیرازی ها (من به شخصه با این طیف برخوردی نداشته ام)
شیعه مقلد سایر مراجع
شیعه ولایت مدار (ولایت فقیه)
شیعه غیر ولایی
شیعه بی قید و بند (نزدیک به شناسنامه ای)
شیعه صف نذری (نزدیک به شناسنامه ای)
شیعه قمه زن
شیعه پای علم و علامت ( اینهایی که علم بر می دارند، کیس های خاصی هستند، هر چه تیغه علم بیشتر، خاص تر)
شیعه اهل تحقیق و بررسی
شیعه دلت باید پاک باشه
شیعه هنگام بلا و مصیبت
شیعه اصولگرا
شیعه اصلاح طلب
شیعه علی (ع)

به نظرم اعتقادات هر یک از ما ممکنه ترکیبی از این چند مدل شیعه گری باشه، اما قاعدتا یکی پررنگ تر از بقیه است.
?شما خودتان را از کدام نوع می دانید؟

?آیا انواع دیگری هم هست؟

♨️به نظر شما این تنوع در درک اسلام خوب است یا بد؟ آیا انواع شیعه همدیگر را می توانند تحمل کنند یا با هم مکالمه و تضارب آرا داشته باشند؟ ریشه این تنوع در چیست؟

آقای میم
۰۲تیر

ادامه از قسمت قبلی انظام ارزشی

آیا تا بحال به ارزش های زندگی خود فکر کرده ایده اید؟ آیا نظام ارزشی خود را می شناسید؟

حالا اگر بخواهم اولویت بندی کنم براساس شرط مذکور احتمالا به این شکل در می آید.

1. رضای الهی (امیدوارم که این باشد، در عمل که دیده ایم ما انسان ها در شرایط خاص رفتارهای متفاوتی داریم – من صداقت و امور معنوی و مذهبی را ذیل همین مورد می بینم)
2. خانواده
3. ارتباطات
4. آرامش و رضایت فردی
5. رشد فردی و اجتماعی
6. ارزش آفرینی
7. تاثیرگذاری
8. تجربه های جدید
9. موقعیت اجتماعی (در این مورد هم خیلی مطمئن نیستم، به نظرم خیلی هم برایم مهم نیست، یعنی دیگر نیست)

?? به صورت پیش نیاز هم می شود به این نگاه کرد. من رضای الهی را پیش نیاز خانواده می بینم. خانواده را پیش نیاز ارتباطات. البته این بر اساس مدل ذهنی و نگاه من است. در نگاه من، اگر خانواده نباشد، ارتباطاتی که شکل می گیرد، مسیر متفاوتی می رود و از مسیر ارزش های من خارج می شود. ارتباطات و روابط را پیش نیاز آرامش می بینم، بدون ارتباطات خلایی در زندگی من به وجود می آید که آرامش را حذف می کند. آرامش را پیش نیاز رشد می بینم. آرامش که نباشد به رشد نمی توان فکر کرد، یعنی نمی توانم فکر کنم. رضای الهی که نباشد، رشد من رشد سرطانی خواهد بود، در این صورت نمی توانم به رشد دیگران هم فکر کنم. اگر به یک سطحی از رشد و توسعه نرسیده باشم نمی توانم ارزش آفرین باشم، نمی توانم تاثیر گذار باشم. البته تجربه های جدید به نظرم کاملا مستقل است. دوست دارم چیز های جدید. موقعیت اجتماعی هم شاید خیلی برایم مهم نباشد، ولی در میزان تاثیرگذاری و ارزش آفرینی موثر است.
یاد هرم نیازهای مازلو افتادم. اما این یه مقدار برعکسه!

?ببخشید که یک مقدار پراکنده نوشتم، ولی این بحث به خاطر پیچیدگی ای که برای من دارد و فکر های مختلفی که به سمتم می آید نمی توانم منظم تر ازین بنویسم و به این صورت از آب در می آید.

?به نظرم اصلی ترین ارزش من که رضای الهی نوشته ام خیلی جای کار و جای بحث دارد. من ادعا می کنم اگر چیزی باشد که بخاطرش تا پای جان بایستم "همانا" رضای الهی است، از طرفی خیلی وقت ها در عمل ممکن ارزش های دیگری مثل پول و موقعیت و قدرت و ... جای آن را بگیرد.
این نشان دهنده استاندارد های دوگانه و ضعف من است. (این اصطلاح استاندارد های دوگانه را ازین ببعد زیاد از من خواهد شنید :دی)

?از طرف دیگر به نظرم چیزی که در رتبه و جایگاه اول نظام ارزشی من قرار دارد باید قطعا شناخت بیشتر و عمیق تری نسبت به آن داشته باشم. باید نگاهم الهی باشد تا بتوانم رضای الهی را درک کنم، تا بفهمم رضایت او در چیست؟ من چقدر برای این مساله کار کرده ام ؟
تمام این نتیجه گیری ها و اکتشافات در حین نوشتن برای من رخ داده، قبلا به طور جدی به آن فکر نکرده بودم.

?❓شما چقدر برای کشف نظام ارزشی خود وقت گذاشته اید؟

مادی یا معنوی بودن نظامتان به خودتان مربوط است،

❓❓ ولی آیا به ارزش های تان پای بند هستید؟

♨️دوست دارم نظرتان را بدانم. و اگر مایل باشید همین جا در ادامه همین مطلب منتشر بشود.

آقای میم
۰۲تیر


?6 صبح بود که با تهدید به جریمه آقا نصیر از خواب ناز بیدار شدیم. صبحانه را که شب قبل تقسیم شده بود، خوردیم و چادرها و کوله ها را جمع کردیم و از شهر خلخال به سمت روستای اندبیل ؟ حرکت کردیم. از این جا برنامه پیاده روی شکل جدی به خود می گرفت. همه با کوله هایی سنگین و به شوق دیدن طبیعت زیبای این مسیر، بند کفش ها را محکم کردیم.

آقا نصیر در ابتدای مسیر، برای اینکه زهر چشمی بگیرد یکی دو نفری را مورد عنایت خود قرار داد تا حساب کار دست همه بیاید. البته راست می گوید کوهنوردی دموکراسی بردار نیست. در کوهنوردی یک نفر را به عنوان بلد راه انتخاب می کنند و باید قدم به قدم دنبال او رفت. به نظرم در زندگی هم همین است، کوهنوردی که بخش کوچکی از زندگی است، بدون بلد راه گم می شوی و ممکن است پایت بلغزد، در زندگی با این همه چاله و دره و فراز و نشیب و راه و بیراهه مگر می شود بدون بلد راه؟

حدود یک ساعتی صعود کردیم و از تماشای مناظر لذت بردیم. آنها که فکر می کردند دیگر بهتر از این پیدا نمی شود هی عکس می گرفتند. بعضی دوستان همینانی هم پایشان را به عنوان امضا در عکس ها ثبت می کردند. به حد نهایی صعود که رسیدیم استراحتی کردیم و میوه های که زودتر فاسد می شوند را خوردیم.

حرکت از اینجا جدی تر می شد، وارد سرازیری که شدیم خاطرات شیرین ماسوله و درد زانو ها برایم زنده شد. کلبه های پراکنده و رنگارنگ در ابتدای مسیر در دشت وسیعی مثل گل های خوشرنگ و لعاب اینجا و آنجا بود. زندگی در آرامشی فوق العاده، با یک طبیعت بکر و بدون هرگونه سرویس موبایل و اینترنت.
یکی از بچه ها که دچار خطای استریوتایپ استانی هم بود، ظاهرا تصویر درستی از سختی مسیر نداشت، و با پاهای تاول زده آمد که سختی سفر را به توان 2 می کند، بخش زیادی از مسیر را پیچانده و با موتور آمد، در آن لحظات در چهره ی همه یک غلط کردم خاصی دیده می شد.

حدود 10 کیلومتری در سرازیری حرکت کردیم. زانوها کم کم توان خود را از دست داده بودند و مقاومتی نداشتند. به نفس نفس افتاده بودیم. در روستای ناو (اسامی توقفگاه ها را مطمئن نیستم اگر دقیقتر می دانید بگویید.) برای نهار توقف کردیم. صدای آرامش بخش قرآن و اذان از نمازخانه کوچک روستا به گوش می رسید. بعد از صرف الویه بسته بندی شده! که متناسب با حس و حال و فضا بود، به نماز خانه رفتیم. در اینجا گروهی هم همزمان با ما خیلی لاکچری با شاسی بلند و اسب و تجهیزات کامل آمده بودند البته ما سعی کردیم جوجه ها را با الویه مقایسه نکنیم. بعد از 1-2 ساعت استراحت و نهار و نماز راه افتادیم و دگر بار افتاد مشکل ها.

یکی از خوبی های این سفر برای من این بود که همسفران و هم چادری های فوق العاده ای داشتم و خیلی از بچه ها مقید به نماز اول وقت بودند که باعث می شد من هم در نمازم منظم تر باشم و احساس خوبی داشته باشم. همسفر خوب سفر را خوب می کند.

گهگاهی اهالی محلی را می دیدم یک سلام و خداقوت کلی حالمان را خوب می کرد و به ما انرژی می داد.

مسیر از اینجا به بعد نسبتا راحت تر شده بود، حدود ساعت 6 بود که در جایی پایین تر از ناورود (به نظرم) آن سمت دیگر رودخانه چادر زدیم. برای رسیدن به آن سمت رودخانه باید از تنه درختی که پل شده بود رد می شدیم که کمی سخت بود و برای من که بر زانوهایم کنترلی نداشتم و کمی هم می ترسیدم ترسناک هم می شد. کفش ها را باز کردم و زدم به آب. از رودخانه که رد شدیم به پیشنهاد سرپرست، لباس ها را کندیم و تنی به آب زدیم آب خنکی بود که مسکن درد زانو و ساق پا شد.

چادرها بر پا شد و آتشی روشن، لباس ها را خشک کردیم و املتی آتشی درست کردیم که واقعا در آن فضا چسبید. دور آتش فضا و فرصت خوبی برای دور هم بودن و صحبت و قصه گویی و خاطره گویی و آواز خوانی بود که از دست رفت. البته همه خسته بودیم.

تاریکی محض و سکوت جنگل فوق العاده بود. چه آرامشی. هیچ خبری از هیچ حیوان جدی ای در مسیر نبود، نمیدانم چرا!!

روز دوم بخشی از مسیر خطرناک بود و باید دقت بیشتری می کردیم. یکی از قسمت های هیجان انگیز و چالشی برنامه جایی بود که مجبور به تغییر مسیر شدیم. بخشی از مسیر شسته شده بود و آقا نصیر کوله اش افتاد و قابلمه هایش را در این مسیر از دست داد (جریمه ها از اینجا به بعد به طرز عجیبی شدت گرفت) و بچه ها کمی ترسیده بودند، نهایتا تصمیم بر این شد که از رودخانه برویم. نسبتا عمیق بود و حدود 80 سانت عمق داشت و جریان آب قوی بود. من که کفش هایم را هم تازه گرفته بودم کلی حساب کتاب می کردم ولی نهایتا میل به بقا برنده شد و با کفش به آب زدم. خدا رو شکر به خیر گذشت و همه صحیح و سالم از مسیر رد شدند.

حدود ساعت 12 نشانه های تمدن جدی تر شد و به روستای لاکه تاشون رسیدیم. بعد از 1-2 ساعت انتظار اتوبوس آمد. در مسیر برگشت همه با هم آشنا شده بودیم و اینجا و انجا در اتوبوس با هم بحث و گفتگو داشتیم و گذر زمان و 9 ساعت راه را اصلا متوجه نشدیم. راستی اخر مسیر جریمه ها را نقد کردیم و بستنی خوردیم.

برای من طبیعت گردی بیشتر از یک ورزش یا دیدن مناظر طبیعی است (البته این سفر فقط عرق سوزی و درد زانو و ساق پا بود). من در این برنامه نسبت به برنامه قبلی خیلی روحیه کار تیمیم بالا رفته بود. خودم را جزیی از گروه می دانستم هر جا که در توانم بود خودجوش کار می کردم ولو برداشتن یک سنگ کوچک باشد. فراز و نشیب و سختی های مسیر صبر و تحمل آدم را بیشتر می کند، حس همکاری و همدلی با دیگر اعضا بیشتر می شود و دیگر فقط به منافع فردی فکر نمی کنی، اجتماعی تر می شوی. خیلی درس های دیگر هم می شود گرفت که به خودتون واگذار می کنم.

سفرنامه خلخال اسالم -

 

آقای میم
۰۲تیر

ابن مشغله
ما بدون زنان خوب مردان کوچکیم.

ابن مشغله داستان ندارد، فراز و فرود خاصی هم ندارد. چیزی که در این داستان مهم است مسیر است. نکات و تحلیل ها و رفتار ها و... که با آرایش زیبای کلمات و توصیفات مخصوص نادر ابراهیمی خیلی خواندنی می شود. خیلی راحت و روان و ساده و در عین حال قوی و دلنشین. ابن مشغله داستان شغل عوض کردن های نادر ابراهیمی است. دلم نمی آید خیلی حرف بزنم. چند قسمت از کتاب و جملات را که دوست داشتم در ادامه آمده است.


?کافی است که زن بگوید :« من از این وضع خسته شده ام. چقدر بی پولی ؟چقدر خجالت ؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت ؟ آخر شرافت را که نمی شود خورد، نمیشود پوشید، نمی شود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجابت نباش . ما به آسایش احتیاج داریم. ماهم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر. روزگار اینطور است. همه اینطورند.»
در این صورت لرزیدن قطعی ست . و احتمال فراوان سقوط وجود دارد_البته اگر زن و بچه ات را واقعا دوست داشته باشی.
و زن میتواند با لبخندی آرام و مهربان بگوید :« می گذرد همه چیز درست می شود. تو راه درست را انتخاب کن ، فکر نان و کرایه خانه نباش. زندگیمان را کوچک تر می کنیم ، می رویم توی یک اتاق زندگی می کنی

م. به نان و پنیر می سازیم. مگر خیلی ها با نان و پنیر زندگی نمی کنند ؟ همیشه که اینطور نمی ماند ...»


?حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام میدهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر ناتوان مظلوم بی پناه بنمایی.حق نداری به بازی اش بگیری،لکه دار و لجن مالش کنی،آلوده و بی حرمتش کنی، یا دورش بیندازی .

حق نداری در آن چیزی که به زیان دردمندان و ستمدیدگان باشد بکاری،برویانی، و بار آوری.

حق نداری علیهش،حتی در بدترین روزگار و سخت ترین شرایط اعلامیه صادر کنی، یا به آن دشنام دهی


گفت: «اگر از یک تا صد بشمری یک تومان میدهم.» طفل با هیجان و اشتیاق شروع کرد به شمردن. شاید پول برای اون مهم نبود. فقط دلش میخواست ان مرد بداند که او شمردن را می داند. شمرد و شمرد تا رسید به عدد «سی». پسرک، این عدد را نمیدانست اما خیال میکرد که میداند. این بود که بدون مکث و ترس، به جای «سی» گفت: «بیست و ده» و ادامه داد: «بیست و یازده، بیست و دوازده، بیست و سیزده، بیست و ...»
مرد به آرامی گفت: «اینطور درست نیست. سی، چهل، پنجاه ... اما اگر حالا نمیتوانی یکجا تا صد بشمری، پنج دفعه از یک تا بیست بشمر. همان صد می شود. من هم قبول میکنم. بعدها یاد میگیری که چطور باید تا صد بشمری» و طفل شادمانه و بدون معطلی از یک شروع کرد.
مرد نگفت: «حالا دیدی بلد نیستی؟» و یا « تو که تا بیست و نه بیشتر بلد نیستی. بنابراین بازی را باختی.» اگر این کار را میکرد پسرک حسابی دلگیر میشد و قلبش می شکست. و مسلماً اگر مرد در آن چند دقیقه میخواست معلم حساب طفل بشود، راه به جایی نمی برد و طفل را هم خسته میکرد. در عوض او به طفل آموخت که با همان چند عدد که می داند به «صد» برسد و شکست نخورد


« شبی در سیاه چادر چوپان پیری بودم.

از او خواستم که تمام زندگی اش را برایم حکایت کند. گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلا زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.

به خویش گفتم: همین، بزرگترین حکایت دردناکی است که در زندگی یک چوپان می توان گفت و شنید و به آن اندیشید.

اما من آن چوپان پیر سیاه چادر کوه دور نیستم. بسیار زندگی کرده ام و بسی کوشیده ام تا شیره ی هر لحظه را مکیده آن را به زمان فنا شده بسپارم. »


راستی چرا هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید : " نسخه ات مرا خوب نکرد . پولم را پس بده.

یا نسخه ات حال مرا فقط کمی بهتر کرد. بنابراین نصف پولم را پس بده. هیچ می دانید اگر روزی چنین چیزی رسم شود، بدون تردید همه دکترها – حتی بی استعدادترینشان – به فکر معالجه جدی مریض ها می افتند؟

 

 

دوست دارم تمام کتاب را بریده بریده اینجا بگذارم و شما را ترغیب به خواندنش بکنم.

من ساده نویسی نادر ابراهیمی را دوست دارم و احساس می کنم کمی سبک نوشتنم و روحیات و شخصیتم به نادر ابراهیمی نزدیک است. به نظرم بد نباشد من هم داستان کارهای مختلفی که تجربه کرده ام را تا حدودی بنویسم البته ان تنوع و جذابیت را ندارد.

ابن مشغله / نادر ابراهیمی / 130 صفحه

ابن مشغله از کتاب هایی است که دوست دارم چندبار در دوره های مختلف بخوانمش.

آقای میم
۰۲تیر

اگر شرایط خوب بود و نگرانی مالی و پرستیژ و جایگاه و اعتبار و دیده شدن نداشتید چه شغلی انتخاب می کردید؟

من شغل های مختلفی هست که دوست دارم تجربه کنم دوست دارم شغل های مختلفی را زندگی کنم.

معلم پرورشی بچه های ابتدایی

من دوست دارم معلم پرورشی بچه های ابتدایی باشم. یک کلاس خلاق بسازم. یک کلاس گفتگو محور. من روش سقراط را در این مورد خیلی می پسندم. سقراط با طرح سوال به مخاطب کمک می کرد مسائل را درست تر ببیند و بهتر تحلیل کند. فرصتی فراهم می کردم که هرکس استعدادش را پیدا کند. توانایی هایش را بهتر بشناسد. چه ضرورتی دارد که همه مشتق و انتگرال و ریاضی بلد باشند؟

خبرنگار جنگ

من بعد از خواندن کتاب ده روز با دولت اسلامی به شدت به خبرنگاری علاقمند شدم. به خبرنگاری جنگ. خبرنگار جنگ با خبرها و مصاحبه هایش می تواند خیلی تاثیر گذار باشد. می تواند منشا اثر باشد، افکار عمومی را آگاه تر کند. این انتخاب من کمی هم ریشه در علاقه من به هیجان و تجربه چیزهای جدید دارد. فرهنگ جدید، تاریخ و جغرافیای جدید مردم جدید، شرایط و فضای جدید. این به نظرم در مورد من کمی عجیب است چون نسبتا ادم محافظه کار و محتاطی هستم.

جنگلبانی

من به طبیعت و جنگل علاقه زیادی دارم. سختی های جنگلبانی را نمی دانم وظایفش را هم. البته تصوری که من از جنگلبانی دارم در حل ولگردی در جنگل است ولی یادم افتاد که همین چند سال اخیر چند جنگلبان به خاطر تیر اندازی و.. درگیر هستند.

تور لیدر

راهنمای تور هم در راستای مورد قبلی برایم جذاب است. خیلی شیک و دقیق و اتمی برنامه بریزم با زمان بندی کاملا دقیق. همراهانم را به جاهای بکر و دیدنی طبیعی و تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی ببرم و قبلش یک مطالعه و شناختی نسبت به آن منطقه پیدا کرده باشم و برای همراهان توضیح بدهم و مردم را با فرهنگ ها و افکار اقوام مختلف آشنا کنم.

نویسندگی

به نظرم نویسندگی هم با حال و هوای من می خواند و دوست دارم.

تازه شاید خیلی شغل ها باشد که من نمیشناسم و اگر می شناختم دوستش داشتم.

 

بگذریم. یک مقدار غر هم بزنم در این مورد:


من به شغل های متفاوتی فکر کرده ام. به نظرم فرهنگ ضعیف، اقتصاد ضعیف، فساد و اختلاف طبقاتی باعث شده همه افراد به مشاغل خاصی کشش داشته باشند. فارغ از اینکه چه توانایی ها و مهارت هایی دارند و چه علایقی دارند. مثلا وقتی در انتخابات شورا و مجلس صف های طولانی برای ثبت نام به وجود می آید مشخص می شود که مردم هیچ راهی برای رشد و پیشرفت و موفقیت نمی بینند جز ورود و اتصال به دولت و حکومت و رانت و نفت. اگر تمام مشاغل ارزش و احترام و جایگاه خود را داشته باشد توزیع بهتری اتفاق می افتد و هرکس به دنبال علایق و توانمندی های خودش می رود. اگر اختلاف طبقاتی و اختلاف پرداختی ها فاحش و وحشتناک نباشد هر کسی به دنبال علایقش می رود و زودتر راهش را پیدا می کند.

اگر یک جوان در 19 سالگی با دیپلم بشود مدیر تحقیقات یک مجموعه خب انگیزه ها برای کشف خود از بین می رود.

اگر مردم واقعا ولی نعمت بودند و مسئولین برای خدمت به مردم بودند برای تسخیر یک پست و سمت این همه فساد و رشوه و سر و دست شکستن نبود.

اگر حقوق یک معلم در حد نماینده مجلس بود  قطعا با آرامش و علاقه بیشتری با بچه ها سر و کله می زد. سال ها از معلمی و جایگاه معلمی تعریف شده است، اما ضعیف ترین معلم ها می شوند معلم پرورشی. ناظم مدرسه که معمولا خشن ترین فرد مدرسه است می شود معلم پرورشی. خب در چنین سیستمی نمی توان انتظار عملکرد بالایی داشت.

اگر حقوق و فرصت های نماینده مجلس در حد یک معلم بود، برای ورود به مجلس پول های عجیب و غریب و میلیاردی خرج نمی شد و هر کسی هم را جایی انتخاب می کرد که واقعا مناسبش است.

بگذریم.

راستی اگر فرصت ها برابر بود و  شرایط خوب بود و نگرانی مالی و پرستیژ و جایگاه و اعتبار و دیده شدن نداشتید  شما چه شغلی انتخاب می کردید؟

آقای میم
۰۲تیر

هنر به کجا می رود؟

قیمت اعضای بدن در بازار سیاه آمریکا

قیمت کلیه: آمریکا 262 هزار دلار ، در چین 62 هزار دلار، در هند 15 هزار دلار، در ایران بین 3 -10 هزار دلار

قیمت کبد 157 هزار دلار

قلب 119 هزار دلار

یک جفت چشم 1500 دلار

دست و ساعد 385 دلار

قیمت دو مستطیل آبی با یک فاصله 5 سانتی متری سفید : 44 میلیون دلار

برای من مهم نیست این نقاشی چقدر معنا و مفهوم و هنر لعنتی را در خودش جا داده است. اصلا ما عوام، شما هنرمند اکسپرسیونیست ابستره!! – کدام هنر است کدام نقاشی است که ارزشی برابر 400 انسان آمریکایی و چند هزار ایرانی دارد؟

یک نمونه دیگر را مستقیم از ویکیپدیا نقل می کنم و پیشاپیش به خاطر آن معذرت می خواهم:

در بیست و یکم ماه مه ۱۹۶۱، پیرو مانزونی مدفوع خود را در ۹۰ قوطی کنسرو جای داد و بر آنها اتیکتی با عنوان «گُه هنرمند» به انگلیسی، آلمانی و ایتالیایی چسبانده و بر روی سطح بالایی هر قوطی شماره‌هایی را از یک تا ۹۰ درج و همهٔ آنها را به امضای خویش رسانید. وزن هر یک از این قوطی‌ها که شمایل کنسرو را داراست سی گرم بود. مانزونی شروع به فروش این مجموعهٔ هنری خویش کرد و هر قوطی را به قیمت طلای هم وزن آن به بازار هنر عرضه کرد. این مجموعهٔ هنری مورد توجهٔ شایسته‌ای قرار گرفت، چه از دیدگاه شکستن رابطه با سنت‌های هنری نیمهٔ دوم قرن بیستم، و چه از نظر پیامی را که با خود داشت، یعنی سقوط ارزش‌های هنر مدرن. (+)

در ماه اوت سال 2016، در یک حراجی هنری در میلان، یکی از قوطی ها به مبلغ 275،000 یورو فروخته شد. (+)

اینجا می توانید 15 تا از نقاشی های هنرمندانه ای رو ببینید که با قیمت های چند صد و چند هزار انسان فروخته شده است. (البته انسان قابل قیمت گذاری نیست، فقط با معیارهای خودشان خواستم بگویم)

به فرض که اینها معنا هم داشته باشد؟ اگر من هم از این ها بکشم می خرید؟ قول می دهم هنرمدانه تر هم بکشم.

اینجا فقط یک پسر ساده دل و نترس و شجاع لازم است که بگوید پادشاه لخت است.

ولی واقعا باید دید چه اتفاقی افتاده که انسان ها این گونه شده اند؟ آیا این ها را باید یک اتفاق ساده و معمولی و بی هدف و صرفا سلیقه شخصی و پول زیاد کلکسیونر ها دید؟

آقای میم
۰۲تیر

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ ] من با هر شدتی باشد می گذرد ولی بحمد اللَّه تا کنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ (2) حقیقتاً جای شما خالی است

فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد.

در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم، باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدری نگران هستیم ولی از حیث مزاج بحمد اللَّه به سلامت، بلکه مزاجم بحمد اللَّه مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است جای شما خیلی خیلی خالیست. دلم برای پسرت (3) قدری تنگ شده است. امید است هر دو (4) به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند اگر به آقا (5) و خانم ها (6) کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید.

 

به نظر شما نویسنده کیست؟
لطفا قبل از سرچ کردن، چند نفر رو حدس بزنید.

آقای میم
۰۲تیر

چند سال پیش به همراه خانواده ام در فرانسه مشغول رانندگی بودم، مجذوب صدها گاوی شدیم که در مرتع زیبایی در کنار جاده می چریدند. از پشت شیشه اتومبیل، به این منظره چشم دوختیم و از این همه زیبایی لذت می بردیم.

گاوها پس از مدتی که آن ها را می بینید، خسته کننده می شوند. ممکن است گاو های بسیار خوب و جذابی باشند، گاو هایی خوش اخلاق یا سالم تر، اما باز کسالت آورند. ولی یک گاو بنفش می تواند جالب باشد. (گاو بنفش / ست گادین)

رقابت برای جلب توجه هیچ وقت تا این حد خونین نبوده است. مدیران رسانه ای

، تا این حد به دوز و کلک و ترفند های روانشناسی، ترس ها، دردها، نیازها و ضعف هایمان برای به دام انداختنمان استفاده می کنند.

مدیران تبلیغات و بازاریابی برای جلب توجه در این فضای بمباران اطلاعات تکنیک هایی مانند گاو بنفش (یعنی استفاده از تمایز و یا تفاوتی که برای شما آشنا نباشد تا تعجب و توجه کنید) را تجویز می کنند و ما حداقل باید بدانیم چه بلایی سر ما می آید و کاملا هوشیار و اگاه باشیم.

در چنین فضایی است که یک نفر برای شنیده شدن و دیده شدن باید زنبیل قرمز به دست بگیرد تا رسانه ها به آن توجه کنند.

در چنین دوره ای ضروری است که ما بدانیم به چیزی باید توجه کنیم و به چه چیزی نباید توجه کنیم.

با سرعتی که دنیا پیشرفت می کند ما برای کنترل خودمان باید مهارت های جدیدتری پیدا کنیم. باید یاد بگیریم که توجهمان به هر چیزی جلب نشود باید آگاهانه توجهمان را به مسائلی که مورد قبول ماست هدایت کنیم.

در این فضا تقریبا همه چیز تبدیل به یک چاقوی دو لبه می شود. از طرفی شما برای دیده شدن و شنیده شدن (اگر فکر میکنید مثلا حرف یا خدمت یا محصول مفیدی دارید) باید گاو بنفش هوا کنید و بدون گاو بنفش احتمالا شکست می خورید و از طرفی باید مراقب باشید گاوهای بنفش علاف مزاحم شما نشوند حواس- تان را پرت نکنند. چند بار اتفاق افتاده که وارد تلگرام شوید تا ببینید پیام جدیدی دارید یا دوستتتان جواب شما را داده یا نه و بعد سر از کانال هایی در بیاورید که اصلا در برنامه تان نبود و ساعتها گذاشته است؟

کلیدی ترین بخش فکر کردن توجه است. با وجود این ما دقت خیلی کمی به خود توجه داریم. توجه می تواند به سمت چیزی غیر عادی جذب یا کشیده شود. اگر شما ببینید کسی در خیابان دراز کشیده، توجهتان به سمت آن شخص خواهد رفت. اگر سگی به رنگ صورتی روشن ببینید، توجهتان به آن خواهد رفت. (ادوارد دوبونو در کتاب شش طرح زندگی بهتر )

من در مورد مرزهای اخلاقی در تبلیغات و گاو بنفش ها و فیل های پرنده و... خیلی حرف ها و دغدغه ها و سوالات و ابهامات دارم. سوالاتی که تقریبا در حوزه هدف و وسیله قرار می گیرد. فرض کنید کسی حرف های خیلی مهمی برای گفتن دارد و جامعه لازم است این حرف ها را بشنود، اتفاقا جامعه هم آزاد است می تواند حرفش را به راحتی در یک کانال تلگرامی یا یک سایت و وبلاگ منتشر کند، اما کسی متوجه نمی شود که این حرف ها وجود دارد و باید گاو بنفش هوا کند و از آن بدتر ممکن است به قدری گاوهای بنفش سلیقه مردم را عوض کنند که این حرف ها اصلا خریدار نداشته باشد حتی اگر امکان دیده شدن فراهم بشود.

چه حد و مرزی برای این گاوهای بنفش وجود دارد؟ آیا حد و مرز لازم است؟ آیا استفاده از خطاهای ذهنی و ترفند های روان شناسی برای جلب توجه و در واقع دزدیدن توجه اشکالی ندارد؟

گاوهای بنفش و زنبیل های قرمز زندگی ما را احاطه کرده و لازم است آگاهانه تر زندگی کنیم. من در این زمینه برای زندگی و تصمیمات و اقدامات و توجه آگاهانه تر قدم هایی برداشته ام ولی کافی نبوده و این مطلب صرفا برای جلب توجه (!!!) و در واقع طرح موضوع بود.

آقای میم
۰۲تیر


مطلب پایین در واقع ترجمه بخشی از مقاله اصلی است که آدرس آن در انتهای مطلب آمده است.

▪️ما عادت کرده ایم روزانه سه وعده غذایی داشته باشیم و هر وقت که احساس گرسنگی می کنیم انواع خوراکی ها در دسترس ما باشد. اما حالا مشخص شده که گرسنگی خوب است. این که همیشه احساس پر بودن و سیر بودن داشته باشیم فقط باعث می شود که سرعت پیری می شود. گرسنگی به بدن کمک می کند که حالت جوانی و شادابی خود را حفظ کند.

▪️فشارهای زیادی برای حفظ الگوی تغذیه فعلی وجود دارد. آیا صنعت غذا از روزه بودن و یا احساس گرسنگی شما می تواند پول در بیاورد؟ آیا صنعت دارو، اگر شما سالم باشید، درآمدی خواهد داشت؟
?تحقیقات زیادی در زمینه فواید روزه گرفتن متناوب وجود دارد و حالا دانشمندان نقش آن را در روند پیری بررسی کرده اند. اگر می خواهید طولانی تر زندگی کنید ( و با کیفیت و سالم تر به تعبیر من) عادت های غذایی تان را تغییر دهید و دوره های خوردن و نخوردن داشته باشید.

?پ.ن. من تقریبا 20 روزی می شود که شروع کرده ام به کمتر خوردن و نسبتا موفق بوده ام و حالا خیلی احساس سبکی و طراوت و البته گرسنگی دارم. من برای اینکه به این برنامه مقید باشم ظرف غذای کوچکتری برای خودم تهیه کردم تقریبا کمتر از نصف ظرف غذای قبلی، این طوری دیگر راه فراری ندارم. شاید باورتان نشود ولی با همان نصف غذا زنده و سرحالم و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! (البته طب سنتی هم ظاهرا می گوید وعده ی ظهر را تا جای ممکن کم و حتی حذف کنید).
انشا الله ماه بعد گزارش دقیق تری در این مورد خواهم داد.

https://ideapod.com/harvard-study-shows-impact-intermittent-fasting-aging-process/

آقای میم