بعد از 6-7 سال درس خواندن تازه فهمیده ام من اصلا علاقه ای به مهندسی ندارم.

تغییر جرات و جسارتی می خواهد که من خیلی ندارم. از آینده می ترسم.

مشکل اینجاست که درست نمیدانم چه استعداد و توانایی هایی دارم. در تلاشم که مسیر جدیدی باز کنم.

من بیشتر دوست دارم سیستم سازی کنم. ینی ساختاری بوجود بیاورم و رشدش بدهم و عین بچه بزرگش کنم. هیچ علاقه ای ندارم برای کسی کار کنم. برای کسانی که جلوی خلاقیت من را می گیرند.

فعلا به صورت آزمون و خطا دارم جلو می روم. کتاب های مربوط به مدیریت بازرگانی و بازاریابی و استراتژی می خوانم و برای سال 97 می خواهم آماده بشوم. کمی هم به جامعه شناسی و چیز های دیگر فکر میکنم.

یکی از تجربه هایی که جدیدا داشتم و خیلی دوستش دارم کار تربیتی است. مربی تربیتی مسجد محل مان شده ام. با شور و اشتیاق مطلب و محتوا پیدا می کنم برای بچه ها. کلی نقشه میکشم برای بچه ها. واقعا این کار را دوست دارم. کاش شرایطی می شد که می توانستم خیلی خیلی جدی تر در این زمینه کار کنم.  ورود جدی به این حوزه یعنی کنار گذاشتن تمام این سال ها، اصلا کار راحتی نیست برای من، ولی جلوی ضرر را از هر جا بگیری خوب است.

 دروغ چرا بگذارید دغدغه های مختلفم را بگویم. تا تکلیفم با خودم هم روشن تر شود.

من نمی توانم خیلی راحت وارد مسیری بشوم که آینده اش برایم نامشخص است. آینده مالی. آینده کاری.  بقیه اش بماند برای بعد. باید بروم با تنی چند از مدیران جهاد صحبت کنم.

-          نقل است فردی رفت پیش بزرگی که برایش استخاره بگیرد برای یک سفر تجاری. بد آمد ولی آن فرد به سفر رفت و اتفاقا خوب هم سود کرد. برگشت پیش آن بزرگ و داستان را تعریف کرد. آن بزرگوار پرسید: آیا فلان روز در سفر نمازت قضا نشد ؟ گفت بلی. گفت: پس تو ضرر کرده ای.

این داستان ماست. می ترسم در این مسیر بمانم و اتفاقا خوب هم سود کنم ولی نمازم قضا شود.