گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همه مشاغل من» ثبت شده است

۰۷ارديبهشت

همه مشاغل من - 1

همه مشاغل من - 2

همه مشاغل من -3 (خدمت امریه در یک سازمان دانشگاهی)

همه مشاغل من -۴ | چطور یک استارتاپ ناموفق داشته باشیم

همه مشاغل من - 5 | تب استارتاپ

اگر یادتان باشد از شرکت قبلی استعفا دادم. حالا تقریبا دو ماهی می شود که اینجا هستم. در واقع دو ماه هست که "اینجا" بیکار هستم. حقوقش خوب است در واقع افزایش حقوق نسبت به جایی قبلی هم داشتم. اخلاق و فرهنگ آدم های اینجا نسبتا بهتر است و من بی فرهنگشان هستم. من همچنان در سلام و احوالپرسی ضعیف هستم و خیلی وقت ها یادم می رود و بی توجهم. از فرهنگ داشتم می گفتم. با توجه به اینکه فضای شرکت قبلی کارخانه ای و کارگری و تولیدی بود کمی خشن بود و این به واحد مهندسی شرکت هم سرایت کرده بود. اما اینجا از این لحاظ بهتر است. در این دو ماهی که اینجا بوده ام 3-4 نفر از واحد خودمان استعفا داده اند و جای دیگری مشغول شده اند. مدیر مستقیم من یعنی مدیر مهندسی 28 اسفند آخرین روز کاریش بود و رفت. سرپرست مهندسی هم چند روز پیش خداحافظی کرد و رفت. واحد های دیگر هم تعدیل داشته اند. من هر روز می روم جردن، میشینم کتاب می خوانم و  فصل آخر بازی تاج و تخت را نگاه می کنم و بر می گردم به منزل.  اکثر همکارانم در اینجا به دنبال مهاجرت هستند، یکی از همکاران ماشینش را فروخته و می خواهد دلار و بیت کوین بخرد. امیدوارم ضرر نکند. آها یکی از همکاران 28 اسفند خداحافظی کرد که برود استرالیا. کرمی در به در دنبال وکیل می گردد برای مسائل مهاجرت و چه قدر گران حساب می کنند این وکلا. نواب همان که ماشینش را فروخته تازه به فکر افتاده و فکر میکند اینجا دیگر جای زندگی نیست. امید ندارد آرامش ندارد. سروری با شوهرش می خواهند بروند کانادا تفریحی ولی شاید برنگردند خدا را چه دیدی، آخر مامان اش و خواهر اش در کانادا هستند. یکی هم از طبقه پایین می آید اینجا هی امار و اطلاعات می گیرد برای مهاجرت. مصطفی که اتفاقا هم دانشگاهی هم هست و مذهبی و کنار من مینشیند به خاطر داشتن رزومه نفت و گازی ویزا نتوانست بگیرد وگرنه الان اینجا نبود. 

حالا یک ماه از دوره آزمایشی من در این شرکت مانده و امیدوارم که کاری پیدا شود و من از اینجا بروم. گذشته از همه اینجا راهش برایم سخت و زمانبر و پر هزینه است. جردن! 

البته این روز ها دیگر تسلیم کامل شده ام. سعی میکنم حرص نخورم و حرص نزنم. باید صبور بود. من دوست داشتم خیلی کار کنم و مشغول باشم. در پست معنای زندگی گفته بودم بیکاری باعث می شود آدم زیادی به معنای زندگی فکر کند و این خوب نیست. من لازم نیست نگران باشم خودم را می سپارم به خدا. به او که منبع همه چیز است اگر او بخواهد می شود. دیگر جای نگرانی نیست.

آقای میم
۰۴تیر

کار ها و تجربه های شغلی قبلی ام را اینجا نوشته ام

همه مشاغل من - 1

همه مشاغل من - 2

همه مشاغل من -3 (خدمت امریه در یک سازمان دانشگاهی)

همه مشاغل من -۴ | چطور یک استارتاپ ناموفق داشته باشیم

و حالا استارتاپ بعدی:

حدودا یکی دو ماهی از اعلام شکست پروژه قبلی گذشته بود. یکی از دوستان دوره دبیرستانم 1-2 باری با من تماس گرفته بود و گفته بود بیایم مغازه اش صحبت کنیم. تابلو فرش می فروخت. امانی می گرفت و می فروخت. همزمان یک کار تمام وقت هم داشت. کمی از فشارهای مالی شکایت داشت و می گفت چرا بعد از ازدواجم روزی ام بیشتر نشده و این حرف ها. خلاصه حرف هایمان گل انداخت. از دوستان دبیرستان، زندگی و ایده ها و تجربه ها و شوخی های خاص این رفیق شفیق. از یکی از ایده هایش برایم تعریف می کرد. مدتی در یک مجموعه حقوقی و وکلا کار کرده بود و مسئولیت سایت و شبکه های اجتماعی این مجموعه با او بود و متوجه یک نکته یا به قول خودش باگ (bug) در این بین شده بود. تحصیلکردگان رشته حقوق اکثرا تعصب خاصی به رشته خود دارند و و رشته حقوق به نوعی تبدیل به بخشی از هویت شان شده بود. چیزی که در سایر رشته ها کمتر دیده می شود. البته من فعلا فقط یافته های این دوستم را دارم گزارش می کنم. برای نمونه وقتی مثلا یک کیف چرمی یا ساعت که مزین به نماد های رشته حقوق (تراز و چکش و...) در اینستاگرام می گذاشت به شدت لایک می خورد و بازدید کنندگان پیگیر بودند که از کجا می توانند یکی از این محصولات پیدا کنند. و اینجا جرقه زده شد. ظاهرا ما یکی از ردیف های هرم مازلو را پیدا کرده بودیم.

دوستم این ایده را مطرح کرد و من هم به فکر رفتم. به نظرم ایده بدی نبود. با بررسی هایی که کردم متوجه شدم تقریبا هیچ جا به صورت متمرکز و منسجم کاری از این جنس انجام نشده.

یعنی ما بیاییم و محصولات مختلف را بسته به شخصیت و هویت و علایق و سلایق مشتری، سفارشی و اختصاصی تر کنیم. به نظرم این نیاز یک نیاز بالفعل نبود، بلکه یک نیاز بالقوه بود و پتانسیل بالفعل شدن هنوز هم وجود دارد. مثلا یک وکیل تا زمانی که یک لیوان یا ساعت یا کیف یا هر چیز دیگری که به صورت اختصاصی برای رشته حقوق طراحی شده نبیند، احتمالا احساس نیاز پیدا نمی کند ولی اگر بداند چنین چیزی وجود دارد و با داشتنش می تواند هویت حرفه ایش را تکمیل تر کند و در مقابل مشتریانش حرفه ای تر جلوه کند احساس نیاز پیدا می کند.

به نظرم می توانست شروع یک کار جذاب باشد. محصولات با طراحی سفارشی و اختصاصی برای دانشجویان رشته های مختلف، یا برای علاقمند یک حوزه خاص، مثلا هنر و سینما و موسیقی و ...

خلاصه صحبت ها کردیم و یک نفر دیگر از دوستان را هم وارد کردیم و کار شروع شد. باز هم مثل استارتاپ قبلی. یکی از نکات جالبی که اگر تجربه این قرطی بازی ها را داشته باشید احتمالا متوجه شده اید این است که ما در ابتدا جهانی و خیلی اینترنشنال و حتی اینترکانتینتال فکر می کنیم و نگران دزدیده شدن ایده و هر یک از اعضا نگران سهم خود است ولی کسی پیگیر  وظایف محوله و تقسیم کارها نیست. ولی روزی می رسد که استارتاپ شما یتیم شده است نه پدر دارد نه مادر و هیچ کس بر سر قبر این مظلوم گریه نمی کند.

خدا رو شکر ما در این پروژه دست به عصا تر و هوشمندانه وارد شدیم. قرار بر این شد که ابتدا بازار را تست کنیم و بازخورد بگیریم و اگر مثبت بود جدی تر وارد شویم. پس ابتدای کار محدود به لیوان شد. یک سری طرح های حقوقی بزنیم و بر روی لیوان چاپ کنیم. ما می خواستیم پرینتر مخصوص و تجهیزات اولیه بگیریم که مجموعا حدود 5 میلیون می شد. این مبلغ برای ما زیاد بود. و در صورت جواب نگرفتن ضرر بیشتری داشت.

یکی از دوستان پیشنهاد کرد که اصلا نیازی به خرید تجهیزات نیست. ما در حال تست بازار هستیم. کافیست طرح ها را آماده کنیم و با مبلغ کمی سفارش دهیم برای مان چاپ کنند. شاید 1-2 هزار تومان تفاوت بود که سفارش دهیم برای ما چاپ شود یا خودمان چاپ کنیم.

یک پیش نیاز جدی برای ما یک گرافیست و در واقع تصویر ساز بود نه یک فتوشاپ کار، که هزینه زیادی داشت. شاید یک طرح برای ما بیش از 200 هزار تومان تمام می شد. پس طرح ها را هم خودمان زدیم.

فکر می کنیم 10 یا 12 طرح زدیم (طرح هایی که خودمان هم از آنها راضی نبودیم) و دادیم چاپ شود که مجموعا 100 هزارتومان شد.

مساله پست و ارسال هم برای خودش داستانی بود که اینجا دیگر حوصله آن نیست.

این فرآیند و قرارهای ما  و پیشرفت کار به هیچ وجه خطی نبود. مورد داشتیم که طراح ایده 2-3 هفته غیبش می زد و هیچ گونه الزامی نمی دید که به ما خبر بدهد، خیر سرمان ما داشتیم با هم کار می کردیم. یک مدت انقدر جواب نداده بود ما نگرانش شده بودیم که نکند اتفاقی افتاده. بالاخره جواب داد و گفته بود که رویش نمی شده جواب بدهد به خاطر غیبت های طولانی و بدقولی ها.

(از حق نگذریم این دوست ما هم حق داشت، نامزد کرده بود و درگیری های خاص خودش را داشت و سرکار هم میرفت و...)

از جایی به بعد من احساس کردم شاید مشکل از من است و من خیلی پیگیرم و می خواهم کار را سریع تر به سرانجام برسانیم. پس من هم کار را دایورت کردم. احساس کردم اگر مدیریت کار بر عهده یکی دیگر از دوستان باشد انگیزه بیشتری پیدا می کند و کارها بهتر پیش می رود، ولی این هم جواب نداد.

خلاصه کار یک هفته ای شاید چند ماه طول کشید و من هم تب روزهای اول را نداشتم. امیدی هم نداشتم و با سرعت بچه ها جلو می رفتم.

خلاصه سایت هم با مشقات زیاد بالا آمد. محصولات را در سایت گذاشتیم. یک اکانت اینستا با 13 کیلو! فالوور داشتیم که حدودا 1-2 هزار نفر آن حقوقی بودند. محصولات را در اینستا هم بارگذاری کردیم.

محرم و صفر آمد.

این دوستان ما آتش شان از ما هم تند تر بود. خلاصه محرم و کربلا و اربعین.

اگر آتشی هم بود در کربلا ماند.

منتظر ماندیم و منتظر ماندیم.

یک بار من برای بچه ها حساب کرده بودم که اگر 1000 لیوان بفروشیم، 5 میلیون سود می کنیم. یعنی نفری 1.5 میلیون. نگاه کوتاه مدت من بچه ها را سرد تر کرده بود. کلی خندیده بودیم و رفته بودیم پی زندگی هامان.

قرار بود تبلیغ کنیم. با دانشکده های حقوق و سمینارهای حقوقی و هر آت و آشغال حقوقی که به ذهنتان می رسد همکاری کنیم و تبلیغ کنیم. ولی نکردیم. امید و انگیزه کافی نداشتیم.

ما میخواستیم معجزه دیجی کالا بدون هیچ زحمت و تلاش و مداومت و شب بیداری و دود چراغی اتفاق بیفتد. اما نیفتاد.

ما دوست داشتیم یک سیستمی طراحی کنیم که خودش کار کند و پول در بیاورد. به نظرم نزدیکترین سیستم برای طرح مورد نظر ما پرینتر های چاپ پول بود. ولی ما پول لازم برای خرید پرینتر و جوهر و کاغذ مخصوص چاپ پول را نداشتیم.

شاید 1-2 ماه بعد بود که متوجه شدیم یک نفر یکی از لیوان ها را سفارش داده. تعجب کردیم که چطور به ما اعتماد کرده! البته بنده خدا اصلا پیگیر سفارشش نبود. خلاصه با کلی تلفن و هماهنگی لیوان مورد نظر را پست کردیم. مقصد بوشهر بود! زنگ زدیم جواب نداد. امیدوارم به دستش رسیده باشد.

یک بار هم 2 ماه بعد از سفارش قبلی یک نفر به من زنگ زد و پیگیر سفارشش بود. دلایل تاخیر را توضیح دادیم و سفارش را ارسال کردیم.

حالا کار غیر فعال شده. به نظرم در بلند مدت این کار می توانست نتیجه دهد ولی ما حوصله نداریم. یک دستگاه چاپ پول می خواهیم.

اسفند ماه عروسی سیدمیلاد است و ما هم دعوتیم. شاید یکی از لیوان ها را هم کادو کردم برایش بردم.

  • برای ویرایش نشدن و نامرتب بودن و طولانی بودن متن پوزش می طلبم.
  • می توانید سایتمان را اینجا ببینید. چند تا محصول بیشتر نمانده تا فرصت هست اقدام کنید!

 

آقای میم
۰۳تیر

کار ها و تجربه های شغلی قبلی ام را در این دو مطلب

همه مشاغل من - 1

همه مشاغل من - 2

همه مشاغل من -3 (خدمت امریه در یک سازمان دانشگاهی)

نوشته ام.

و حالا ادامه داستان:

استارتاپ اول: من به خاطر شور و علاقه و اشتیاقی که برای استقلال داشتم در مورد کسب و کار با دوستان سازمانی ام وقت ناهار خیلی صحبت می کردم و نهایتا با هم به توافق رسیدیم که با هم همکاری کنیم. تیم اصلی ما سه نفر بودیم و بعد 2 نفر دیگر را هم اضافه کردیم. ما کسب و کار های مختلفی را بررسی کردیم که بیشتر از جنس کسب و کار های پلتفرمی بود مانند کیک استارتر و ایندی گوگو (کسب و کار مبتنی بر سرمایه گذاری مردمی جمعی crowd funding) و چند مورد دیگر و یا تحویل آنلاین یک سری کالاهای خاص و به صورت تخصصی مثلا نان یا شیر و... . لحظات خوشی بود ، ما ایده پردازی می کردیم و طوفان مغزی راه می انداختیم، طوفان هایی که اخرش به دری وری گفتن می رسید.

ما نهایتا با بررسی هایی که داشتیم به این نتیجه رسیدیم که هیچ غلطی نمی توانیم بکنیم. چرا که تمام این ایده ها برای موفقیت و جا افتادن هزینه های زیادی داشت که در توان ما نبود. ضمن اینکه همزمان خیلی از این ها نمونه های مشابه ایرانی داشت که البته موفق هم نبودند. من طی بررسی هایی که داشتم سایت هایی با رتبه های خیلی خوب (زیر 500) پیدا کردم و مدل کسب درآمد شان را بررسی کردم. سایت هایی مثل شنبه مگ و دیجیاتو و... . مدل کسب درآمد این سایت ها تا جایی که من متوجه شدم از طریق تولید محتوا و جذب مخاطب و در نتیجه جذب تبلیغات و یک سری روش های فرعی دیگر بود.

این کار تقریبا برای شروع هزینه زیادی نداشت. شاید کمتر از 100 هزار تومان. در این مورد همه به توافق رسیدیم. حالا باید در مورد حوزه کاری سایت تصمیم می گرفتیم. با بررسی هایی که داشتیم متوجه شدیم سایت های ایرانی در حوزه نقد و بررسی نسبتا ضعیف و پراکنده کار کرده اند و یک سایت قوی و مرجع وجود نداشت. سایت هایی مثل نقدستان بودند که اکثرا از سایر سایت ها مطلب بر می داشتند.

تصمیم بر این شد که در همه حوزه های نقد و بررسی آرام آرام ورود کنیم. از نقد و بررسی اساتید دانشگاه گرفته تا آفتابه و نمره دادن به آنها از طریق کاربران سایت. در این مورد تقریبا به توافق رسیدیم و چند روزی درگیر انتخاب اسم برای سایت بودیم. بعد از انتخاب اسم و طراحی لوگو کم کم کار اصلی شروع شد و از زیر کار در رفتن ها. اصلی ترین قسمت سایت طراحی منطق و حوزه های کاری سایت و تولید محتوا بود. ما قرار گذاشته بودیم که هز یک از اعضا ماهانه 50 هزارتومان برای این کار سرمایه گذاری کنند. که کردند و تا یکی دو ماه این روند ادامه داشت ولی کار خیلی کند جلو می رفت. به طوری که شکست کار کاملا قابل پیش بینی بود. ولی من یک خوش بینی افراطی خودم را فریب می دادم. من برای این پروزه خیلی وقت گذاشتم و مطالعات زیادی داشتم و البته خیلی چیزها یاد گرفتم. یک مقداری وردپرس یاد گرفتم تقریبا راه انداختن سایت را یاد گرفتم. که یک کنجکاو محصول این یادگیری هاست. یک دوره کامل لیندا در مورد SEO  (search engine optimization) دیدم در مورد گوگل وبمستر و گوگل انالیتیکز و گوگول ادوردز و تحقیقات کلمات کلیدی و... مطالعه کردم. کلی لینک سازی کردم و حتی یکی دو محتوا تولید کردم.

یک از اعضای تیم طراح سایت بود و ما خیلی رویش حساب می کردیم. بزرگترین ضربه را ما از همین دوست عزیز خوردیم که البته خود از حامیان شروع این کار بود ولی متاسفانه به شدت اهمال کار بودند. البته تقصیر من بود. چون تقریبا من این تیم داغان را دور هم جمع کرده بودم. من شناخت خوبی از این دوست نداشتم. البته اصلا گله ای به او ندارم. چون یکی از مشکلات اصلی زندگی این دوستم اهمال کاری و بی برنامگی شدید و به تعویق انداختن سوپر افراطی کارها بود.

یکی دیگر از بچه ها به خاطر اینکه اسم سایت کاملا مورد رضایتش نبود تقریبا از همان اوایل سرد شده بود و خیلی دست و پا شکسته حضور داشت و طوری رفتار می کرد که انگار اصلا قرار نبوده ما با هم یک کاری انجام دهیم. من بارها از او خواستم که تکلیفش را مشخص کند ولی مشکل اینجا بود که تکلیفش با خودش مشخص نبود. احتمالا با خودش می گفت اگر به فرض محال خدای ناکرده این کار نتیجه داد از انصرافم پشیمان می شوم.

دو سه ماهی به این شکل گذشت و من صبر کردم و صبر کردم و صبر  کردم و تمام این مسائل را در خودم می ریختم و حاج خانم هم باید نقهای من را گوش می کرد. خیلی از کارها را من به عهده گرفتم و بخش های زیادی از طراحی سایت و لینک سازی و سئو را به صورت دست و پا شکسته خودم انجام دادم.

تیم ما به شدت تیم ضعیفی بود هر کسی درگیری ها و مشکلاتی داشت و فقط می خواست از منافع این کار بهره ببرد و هزینه نکند. ما برای رسیدن به مرحله کسب در امد قابل توجه حداقل باید 3 سال قوی کار می کردیم و هزینه می کردیم تازه به سود برسد یا نرسد. با ارزیابی که از تیم و توانمندی ها و چشم انداز این کار داشتم به این نتیجه رسیدم که باید اعلام شکست بکنم و خودم را از این جماعت اسکی باز رها کنم. وقتی به دوستان اعلام کردم هیچ کس هیچ مخالفتی نداشت.

این کار برای من تجربه خیلی مفیدی بود. یک دوره کامل روانشناسی و ادم شناسی و کار تیمی و تعامل اعضا و تضاد منافع و برتری جویی ها. از این که بیش ازین برای این تجربه هزینه نکردم خوشحالم. سایت ما تقریبا با دو مطلب بارگذاری شد و بعد پایان یافت و تا سه ماه پیش فعال بود.

من فکر می کنم سایت های ایرانی زیادی هستند که فرایند شکل گیریشان تقریبا به همین شکل است و مدل کسب درآمدشان نیز به همین شکل. ولی متوجه شکست خود نیستند یا نمی خواهند متوجه بشوند. بخصوص که با ورود و محبوبیت تلگرام و اینستاگرام به کلی این مدل کسب درآمد در حال عوض شدن است و لااقل مخاطب ایرانی در سطحی نیست که کیفیت و صحت و دقت مطلب برایش مهم باشد. صد ها کانال چند هزار نفری جوک و گیف و خنده و مطالب بیخود به نظرم موید این مطلب است.

یک تجربه خیلی مهمی هم که به دست آوردم این است که در شروع یک کسب و کار "ایده" در درجه سوم چهارم اهمیت قرار دارد. چیزی که زیاد است ایده است. یک تیم خوب و قوی و منسجم و حرفه ای و با پشتکار و با اشتیاق به نظر من یکی از اصلی ترین عوامل موفقیت در یک کسب و کار جدید است که البته یافت می نشود جسته ایم ما. یا شاید ما جستن بلد نبوده ایم! در مرحله ی بعدی به نظرم سرمایه قرار دارد. که البته اگر تیم، تیم باشد مشکل سرمایه را می شود حل کرد. در مرحله بعدی درک درست از زمان و مکان و تاریخ و جغرافیاست. ایده هایی هستند که در تاریخ و جغرافیایی عوضی عرضه می شوند و شکست می خورند.

***

تجربه استارتاپ دوم را در پست های بعدی بخوانید.

آقای میم
۰۳تیر

کار ها و تجربه های شغلی قبلی ام را در این دو مطلب

همه مشاغل من - 1

همه مشاغل من - 2

نوشته ام.

و حالا ادامه داستان:

یک سازمان دانشگاهی: این یکی را نمیدانم چطور باید توصیف کنم. من در این جا به خدمت سربازی مشغول شدم و زمان خود را می گذارنم. سربازی لحظاتی است که گذر زمان برایت یک دست آورد محسوب می شود و اصلا از گذر زمان حسرت نخواهی خورد. اصلا خودم هم نمیدانم چه کردم. من برای گذراندن خدمت مجبور شدم امریه بگیرم و در این سازمان خدمت کنم. وقتی همسرم از من می پرسد در انجا چه کار می کنی می گویم هیچ!

در اینجا مهم نیست چه کار می‌کنی، مهم این است که رأس ساعت، در محل کار خود حضور داشته باشی. حتی خیلی وقت ها راس ساعت هم مهم نیست. الان تقریبا همه 9 به بعد وارد سازمان می شوند. من بعضی وقتها اول صبح ها در یک بخش که حدودا 20 نفر باید باشند 8:30 صبح تنها هستم. البته نه اینکه من خیلی علیه السلام باشم من هم هر وقت که بتوانم می پیچانم. چون پیچاندن از اصول این سازمان است. به طور کلی من معتقدم اصلاحات باید از راس شروع شود. از راس کشور و از راس سازمان. رئیسی که دغدغه سازمانش را نداشته باشد کارمندش می پیچاند چون همه فقط به منافع شخصی فکر خواهیم کرد. باطن مسئولین ظاهر مردم است.

در اینجا مهم نیست که چقدر کار بلدی.

در اینجا مهم نیست کارها را به سرانجام می‌رسانی یا نه، مهم این است که نشان دهی خیلی کار می‌کنی. نشان ندادی هم خیلی مهم نیست.

در اینجا مهم نیست خروجی کار تو به درد سازمان می‌خورد یا نه، سفره‌ای پهن است و تو هم مثل سایرین بر سر این سفره نشسته‌ای و می‌روی و می‌آیی و روزگار می‌گذرانی و حقوقی می‌گیری و تو که سرباز هم هستی و حقوق انچنانی هم نمیگیری!

در اینجا ولی یک چیز مهم است آن هم این که به این چیزهای بی‌اهمیت بالا اعتراض نکنی و مثل بچه‌ی آدم سرت به کار خودت باشد.

اگر روزی قدرت و اختیار مربوطه را پیدا می کردم حتما این سازمان مفتخوار را با خاک یکسان می کردم.

کار در این جا برای من هیچ تجربه ی مفیدی نداشت. فقط گذران زمان برای پایان خدمت. و زمان آزاد و فراغت برای فکر کردن و نوشتن. کتاب می خوانم، می نویسم، برای آینده برنامه ریزی می کنم.

من در این برهه زمانی از فرط آزاد بودن دو کار به قول امروزی ها استارت آپ شروع کردم که هر دویش خوشبختانه با شکست مواجه شد و من تقریبا ازخیر مستقل شدن و رئیس خود شدن گذشتم و لااقل تا 4-5 سال آینده به آن فکر هم نخواهم کرد و فقط به یادگیری و کار کردن و کتاب خواندن مشغول خواهم بود.

در مطلب بعدی در مورد اینکه چطور یک استارتاپ ناموفق داشته باشیم صحبت خواهم کرد.

و امیدوارم بعد ها در یک مطلب جداگانه در مورد ویرانی این سازمان مفصل تر بنویسم.

***

مطالب مرتبط

ابن مشغله - نادر ابراهیمی

آقای میم
۰۳تیر

همه مشاغل من - قسمت اول

مهندس طراح: شاید این اولین تجربه جدی من باشد. حدودا 22 سالم بود تازه پشت لبم سبز شده بود وته ریشی داشتم. می خواستم کم کم مستقل شوم و حداقل پول تو جیبیم از خودم باشد. در آگهی ها دنبال کار گشتم و برای چند مورد رزومه فرستادم. یکی شان زنگ زد و قرار گذاشتیم و ساعت 7 شب یک شب سرد پاییزی در یکی از اتوبان های شرق تهران (حوالی اهنگ و فرجامش یادم هست)  دربه در دنبال آدرس می گشتم و تقریبا ناامید شده بودم می خواستم برگردم، زنگ زدم به آنها بگویم که نتوانستم پیدا کنم منتظر نباشند که مهندس گفت بیا نزدیکی و... . همیشه از این که کلی بیل بزنم نزدیک رسیدن به گنج منصرف شده باشم میترسم پس یکی دو بیل دیگر می زنم. رفتیم و صحبت کردیم و قرار شد با یک پروژه ساده شروع کنم. من در رزومه چیزهایی نوشته بودم که فاصله زیادی با واقعیت داشت، باتوجه به آگهی ها رزومه طراحی کرده بودم. مثلا من فقط 1-2 بار فضای یک نرم افزاری را دیده بودم و در رزومه نوشته بودم مسلط به آن و با همان هم کار گرفته بودم! البته من کلا دوست داشتم براساس نیاز سراغ یادگیری بروم و با چند پروژه اول من بر چند نرم افزار مسلط شدم. مهندس هم از کارم راضی بود.

من موظف بودم به شهربازی های مشخصی بروم و ابعاد دستگاه ها را بردارم و یک بررسی کلی داشته باشم و بعد با توجه به یک سری استاندارد ها و محاسبات و مدلسازی گزارشی در مورد استحکام و الزامات ایمنی ان وسیله می دادم. حقوق خوبی داشت. ما در این شرکت کلا 3-4 نفر بودیم. خوبی این کار این بود که به صورت پروژه ای و دور کاری بود و ارتباط ما بیشتر تلفنی بود. بعضی وقتها یک خانم با من تماس می گرفت و کار ها را هماهنگ می کرد، من هیچ وقت این خانم را ندیدم. بعد از مدتی من با شرکت به دلیل بعضی دروغگویی ها و خالی بندی ها فاصله گرفتم و بخصوص به این خانم انتقاداتی کردم. آن خانم دیگر با من تماس نگرفت. بعدها که از مهندس سراغ آن خانم را گرفتم گفت برای ادامه تحصیل رفته است خارججج. و مهندس بعد از 2-3 ماه صاحب یک دختر شد. ارتباط این خارج با آن بچه جز مسائلی است که هنوز برای من حل نشده است. مهندس خیلی زبان باز بود. من متوجه دروغ ها و تناقض ها در حرف ها می شدم و این اذیتم می کرد. وعده وعید هایی داده می شد که  من بدون آن دروغ ها خیلی راحت کار می کردم ولی این دروغ ها من را خیلی اذیت می کرد. یک مساله دیگری که بود این بود که من را خیلی دور از کارها نگه می داشتند و به هیچ وجه دوست نداشتند همه چیز شفاف و روشن باشد از من می ترسیدند. می ترسیدند شرکت مشابه خودشان بزنم – در یک برهه هایی به طور جدی تصمیم به این کار گرفته بودم و 5 نفر را برای تاسیس شرکت مسئولیت محدود انتخاب کرده بودم - یکی از خوبی های این کار این بود که من به خیلی شهرها رفتم. شیراز، اصفهان، یزد، نیشابور، مشهد و...  من برای هر پروژه که خیلی وقت ها کمتر از 5-6 ساعت کار داشت 200 هزارتومان می گرفتم اواخر شده بود 250 تومان. اینگونه بود که من در دوره دانشجویی 2-4 میلیون در ماه درآمد داشتم. چیزی که هیچ کدام از دوستانم تصورش را نمی کردند. من تقریبا 4-5 سالی با این مجموعه همکاری داشتم.

کارشناس تحلیل تنش – مهندسین مشاور : از کار کردن در اینجا به صورت پراکنده نوشتم و فراوان نق زده ام. اواخر دوره فوق لیسانس و همزمان با پایان نامه و اقدام به ازدواج و حفظ سمت در کار قبلی وارد این کار شدم. من اصولا عادت ندارم فقط یک هندوانه در دستم بگیرم. کارم در این شرکت به صورت ساعتی بود. وظیفه من تحلیل استحکام بخشی از تجهیزات نیروگاه بود.  من نسبتا در آن فاصله کوتاه توانسته بودم جای خودم را در شرکت پیدا کنم و همکاران تخصص و مهارت من را قبول داشتند. من معمولا صبح ها ساعت 9-10 می رسیدم، کسی هم کاری به کارم نداشت. به خاطر تشابه اسمی با رئیس سازمان بعضی ها فکر می کردند خبری است من هم تکذیب نمی کردم. در این شرکت به دلیل خصولتی بودنش، کار واقعی اتفاق نمی افتاد. اکثرا زمان می گذارندند. وقت زیادی از همکاران به نقد و بررسی رستوران های معروف و غذاهایش و هایپراستار و نوشیدنی ها می گذشت. ما هم جوان بودیم و هزار سودا در سرمان.یک سالی در این شرکت بودم. تجربه های خوب، دوستان خوب ولی اینجا را جای مناسبی در بلند مدت نمی دیدم. بعد از پایان پروژه و با پیشنهاد یک کار بهتر اینجا را ترک کردم. مدیر ما عاشق فوتبال بود و همیشه منظورش را با یک داستان فوتبالی می رساند. یک روز صبح مدیر آمد و گفت این قرارداد جدید است، امضا کن. خیلی حس خوبی بود که با فراغ بال امضا نکردمش. مدیر ما احساس می کرد قدرت بلامنازعی دارد و اصلا نیازی به مذاکره و چانه زنی و حتی اطلاع دادن به من نیست. وقتی گفتم که می خواهم بروم یک پارچ آب یخ روی سری ریخته باشند. البته از دل مدیرمان درآوردم و سعی کردم تا جای ممکن حرفه ای و اخلاقی رفتار کنم. پروژه هایی که دستم بود را تکمیل کردم و همه چیز را تحویل دادم. یک روز دیگر نیامدم. البته هنوز با بعضی همکارانم ارتباط دارم.

ادامه دارد...

 

آقای میم
۰۳تیر

بنایی: اولین کاری که من انجام دادم بنایی بود. البته مزدی نداشت و برای خانه خودمان بود. من کلا هیچ علاقه ای به کار یدی و خاکی نداشتم ولی مجبور بودم. بالاخره برای خودش تجربه ای بود. حدودا 8-9 سالم بود که در این زمینه به پدرم کمک می کردم. من آجر می انداختم بالا و پدرم دیوار چینی می کرد. شرفعلی هم یکی از بناها بود که یادم مانده است و من برایش آجر می انداختم یا موزاییک می بردم. معمولا آخر وقت هم زباله های ساختمانی و سنگ و گچ و ... را با فرقون می بردم سرکوچه. این قسمت را هم خیلی دوست نداشتم. بالاخره بچه بودم و برای خودم غروری داشتم و البته نیمچه علاقه ای به دختر همسایه!لطفا یک کلوزآپ از من و این صحنه بگیرید. فرقون و من در حالی که سرتاپاگلی خاکی، دختر همسایه و گوشه پنجره و بچه های محل که تر تمیز تو کوچه مشغول بازی بودند. گاهی وقت ها هم در لوله کشی به پدر کمک می کردیم. لوله کشی آب و فاضلاب. بچگی و آن دوران حس و حال خود را دارد. حالا دختر همسایه 2-3 تا بچه قد و نیم قد دارد.

بعد از این ماجرا حالا در 27 سالگی سخت ترین کارهای من مربوط به تعمیرات خانه است. خانه قبلی که من و خانم در آن بودیم یک خانه 45 متری بود که دیوار پاگرد ما به شدت ترک خورده بود و 100 تومان بیشتر هزینه نداشت ولی من گفتم به آن دست هم نمیزنم تا چند ماه پیش که فروختیمش! کلا من در این کارها خیلی تنبل هستم. آن موقع هم پدر خیلی از من راضی نبود و جوش می آورد. الان لیستی از کارهای خانه داریم که من هر ماه به زور یک مورد آن را انجام می دهم.

پشتیبانی: بعد از یک دوره 5-6 ساله بالاخره خانه ما تکمیل شد و من خلاص شدم از بنایی. حالا کنکورم را داده بودم و دانشگاه هم قبول شده بودم. همان سال اول بود که پشتیبان قلم چی شدم. این از آن کارهایی بود که اصلا نمی پسندیدم چون مجبور بودم حرف هایی بزنم که به آنها اعتقادی نداشتم. من نمی توانستم مردم را فریب بدهم. من می توانستم پدر مادر دانش اموزان را مجاب کنم که این کلاغ نیست بلکه قناری ای است که دلبند شما را در تست زدن موفق می کند. طبیعتا این هم با روحیات من خیلی جور نبود. مدیر کانون هر هفته آمار فروش هر یک از پشتیبان ها را چک می کرد و من معمولا امارم نسبتا رو به پایین بود که آن فروش هم تحت تاثیر من نبود که اگر به من بود احتمالا ان کتاب ها را نمی خریدند. ابتدای کار از ما چند میلیون سفته گرفتند، یادم نیست چقدر بود. من تجربه اولم بود و هیچ شناختی نسبت به مسائل حقوقی کار نداشتم و خیلی راحت سفته داده بودم. البته الان هم اوضاع تغییر جدی نکرده. تنها تفاوت اینه که اگر لازم باشد مجبورم با علم سفته بدهم. یادم هست در یک مصاحبه کاری از من سفته و تضمین خواسته بودند؟ نوشتم شما به من چه تضمینی می دهید؟ اصلا چرا باید تضمین بدهم؟

تدریس: از کانون که بیرون آمدم یکی دو سالی به نظرم کار خاصی نکردم (که سخت پشیمانم، می شد تجربه های خوبی به دست آورد) در این بین پیگیر بودم که تدریس خصوصی داشته باشم. تدریس خصوصی هم تجربه ای بود! که من خوشم نیامد. این کار هم محدود به 3-4 تجربه شد. 2-3 مورد من به خانه شان رفتم و 1-2 مورد هم آمدند خانه ما! یادم است که یکی از شاگردانم سوم دبیرستان بود خانه شان پل امیربهادر بود. وارد یک خانه غریبه می شوم، سرم را پایین می اندازم تا کوچکترین جزئیاتی از خانه نبینم. بعد از پایان تدریس هم باید منتظر بمانم تا دستمزدم را بگیرم، این برای یک جوان سخت است، ان هم در آن فضا. پسری بود به غایت خنگ و لوس. کار کردن با بچه های خنگ یک مصیبتی است وصف ناشدنی.  حرف نمی فهمید تنها هدفش فقط قبولی در امتحان ترم بود، آخرش هم پولم را درست و حسابی پرداخت نکردند. تدریس هم با من نساخت. به خصوص تدریس دروس تخصصی. اتفاقا خوب می توانستم منتقل کنم (البته به نظر خودم) ولی برایم جذابیتی نداشت.

 

ادامه در قسمت بعدی.

آقای میم