گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام

۴ مطلب با موضوع «سفرنامه» ثبت شده است

۳۰دی
عجیب ترین چیزی که در ایران دیدی چی بود ؟ از چیزایی بگو که انتظارشون رو نداشتی؟
- مربای هویج
-واقعا؟
-جدی می گم. کی از سبزیجات مربا درست میکنه. این همه چی رو نشون میده ، انقلاب، مساله گروگان ها...همه چی رو
--------------
مسجد پروانه، سفر دختری آمریکایی به عشق و مسلمانی است. این کتاب شرح واقعی از خاطرات نویسنده است.
جی. ویلو ویلسون روزنامه نگار و نویسنده چندین کتاب طنز، رمان و... است
انتظار یک کتاب عمیق رو نداشته باشید. ولی خواندنیست
به نظر من به یک سفرنامه بیشتر شبیه است.سفرنامه مصر. یک سفر بلند مدت چند ساله.
نویسنده خیلی از نحوه تشرفش به اسلام چیزی نمی نویسد و خیلی هم علاقه ای ندارد وارد این حوزه و بحث و جدل هایش بشود.
در یک بخش هایی نگاه غربی ها و شرقی در مسائل زنان با هم مقایسه می شود که جالب است و سردرگمی نویسنده در این که باید چه موضعی بگیرد یک زن آمریکایی که تازه مسلمان شده و با یک مرد مصری ازدواج کرده!!
اسم اسلامی نویسنده به پیشنهاد یکی از اقوام همسرش زینب بود.
برای من احترام مصری ها به امامان شیعه خیلی دلنشین بود و باعث شد حس خیلی مثبت و همدلانه و برادرانه ای به مصری ها داشته باشم.
و نکته خیلی مهم این که به نظر اکثریت اهل سنت نمی دونن اعتقادات شیعه چیه! و یک تصور عجیب غریب و ترسناکی از شیعه دارند
و این که طی کتاب هایی که خوندم دیدم این حکومت ها هستند که با هم مشکل دارند و اتفاقا به خاطر مشکلات شخصی شان مردم را به جان هم می اندازند. وگرنه اکثریت مردم از اقوام و ادیان کشورهای مختلف می توانند در کنار هم مسالمت آمیز و همدلانه زندگی کنند.
-----
** ترجمه به نظرم یه جاهایی اذیت میکرد.
و یک اشتباه خیلی مساله دار که کل داستان رو تحت تاثیر قرار داده.
اسم همسر مصری نویسنده omar بود. عمر
که مترجم به فارسی عمار ترجمه اش کرده بود.
و این ناخودآگاه باعث شده بود زیادی حسم به این شخصیت مثبت باشه چون عمارمنو یاد عماریاسر می اندازد. به چند نفر هم نشون دادم همینطور عمار خواندند به فتح عین.
در صورتی که عمر ما رو یاد افراد دیگری میاندازد و تصویر ذهنی دیگری از این شخصیت در ذهنمان می سازیم.

انصافا فرض کنید اسم شخصیت اول یک رمان عاشقانه یزید یا شمر باشد، شما می توانید با این یزید و شمر ارتباط بگیرید؟
آقای میم
۲۴دی

شانگری لا

نقد و بررسی کتاب " ،مهدی فاضل بیگی

در مقدمه کتاب آمده است: «شانگری لا در حقیقت اوتوپیا یا آرمانشهری است که به عنوان بهشتی زمینی هم شناخته می شود، شهری در حوالی کوه های تبت و هیمالیا که از جهان بیرون پنهان است و در آن خوشحالی ابدی ست». براساس مطالعه شواهد تاریخی و مدارک موجود، پنج مکان که بیشترین احتمال یافتن آرمانشهر در آن هاست عبارتند از: دره هونزا در پاکستان، دره اسپیتی در هند، دره سرینگر در کشمیر هند، دره تسوم در نپال و دره مداگ در چین. اما نویسنده این کتاب به دنبال سرزمین شانگری لا به دره کشمیر و سرینگر، دره اسپیتی و نپال می رود.

شانگری لا به معنی آرمان شهر و مدینه فاضله است و نویسنده در جستجوی این آرمان شهر به هند و کشمیر و نپال و تبت سفر می کند.
.
همزمانی این سفرنامه با سفرنامه های حاج منصور ضابطیان باعث شده ناخواسته با هم مقایسه بشوند. حالا کدام به سفرنامه نزدیک تر است نمی دانم. ادبیات ساده و روان و وبلاگی ظابطیان کتابهایش را خواندنی تر می کند. ادبیات این کتاب تا حدودی خشک و جدی است.
من و نویسنده از یک چیز به شدت رنج می بریم: هر دو از نظر حس شوخ طبعی فلجیم. 2-3 موردی که نویسنده تلاش کرده بود بی مزه از آب در امده بود. خنک.
محوریت کتاب و نویسنده بیشتر طبیعت گردی است و بیشتر از طبیعت و کوه و جنگل و درخت صحبت می کند تا برخوردها و فرهنگ و خرده فرهنگ ها. خیلی با اهالی بومی ارتباط نمی گیرد.
بخش های کوچکی که به فرهنگ ها و آداب و رسوم بومی های مناطق اشاره دارد به نظر می آید بیشتر مطالب ویکیپدیایی است تا تجربه و دریافت نویسنده. مثلا در مورد چند شوهری بعضی نپالیها 1-2 صفحه ای نوشته شده که مشخص است تحقیق است و نویسنده خودش این کیس های چند شوهری را ندیده است.
مثلا وقتی زن، شوهر دوم می گیرد ، شوهر اول ناراحت می شود که هوو سرش آورده اند یا نه ؟ شوهر اول غلامی شوهر دوم را می کند و نو که آمد به بازار کهنه می شود دل آزار یا نه ؟ :دی
یا غیرت و ناموس پرستی اینها دارند یا از بیخ ..؟ یا بچه ها به همه شوهرهای مامانشان بابا می گویند؟ دچار بحران هویت نمی شوند؟

نویسنده از تکنیک تفنگ سرپر (و اما تفنگ سرپر ...) چندین بار استفاده کرد که آدم را به شک می اندازد که مطلب کم آورده و باید به تعداد صفحات مشخصی برسد کتاب.
مثلا یک نمونه: در کاتماندو پرنده "هما" می بیند و حدود 1.5 صفحه کامل در مورد هما و تغذیه و زیستگاهش و این که در خطر انقراض است و یک واکسنی است که برای دام ها استفاده می شود و وقتی هما این حیوانات واکسینه شده را می خورد دچار انقراض می شود صحبت میکند!
...
ولی روحیه نویسنده را دوست دارم سر نترسی دارد و همه جا پیاده می رود و فرض کن از یک روستا به یک روستای 2-3 ساعتی راه است و در یک کشور غریب در یک روستای غریبه تر پیاده بزنی به جاده های خاکی روستایی.

---
** در کل به کسانی که به سفر و سفرنامه و هند و نپال و تبت و هیمالیا علاقه دارند توصیه می کنم. ارزش یک بار خواندن را دارد. **

آقای میم
۱۷شهریور

مارک و پلو

[یادداشت پشت جلد کتاب]

ظهر یک روز تابستان، فرشید با یک پیشنهاد آمد: «یک سفر تفریحی به ترکیه!» غیر ممکن بود. من یک خبرنگار تازه کار با درآمدی اندک بودم که تازه باید هزینه های تحصیلم در دانشگاه را هم تامین می کردم. در تفکر ما ایرانیان سفر به خارج همیشه کاری غیر ضروری و از سر سیری بوده است. با نگاه برآمده از چنین تفکری پاسخ اولیه ی من منفی بود. اما فرشید اصرار کرد و نتیجه چیز دیگری شد. آن سفر انجام شد و در پی آن سفرهای دیگر. سفرهای دیگری تا امروز که این کتاب در دست شماست.
«مارک و پلو» مجموعه ایست از سفرنامه های من به فرانسه، ایتالیا، ارمنستان، هند، کره جنوبی، اسپانیا، ایالات متحده و...

در این اوضاع بلبشوی اقتصادی احتمالا آخرین دغدغه شما سفر است. ولی شاید بد نباشد کمی لیست دغدغه هایمان را بازنگری کنیم و ببینیم چه چیزی کجای لیست است. چه چیزی برای ما می ماند و چه چیزی می رود؟

کتابی سبک و جذاب و خواندنی. علاقه ام به سفر خیلی بیشتر از قبل و جدی تر شد. عکس ها به نظرم کمی شلخته بود.
سفر کردن خود یک فرهنگ است. در جایی از کتاب اشاره می کند که جوان غربی همین که پولی دستش می آید می رود سفر و جهان گردی. جوان ایرانی با پولش یک گوشی 1 میلیونی (با نرخ دلار هزارتومان!) می خرد که با همین پول می شد حداقل 1-2 سفر خارجی رفت.
ما اولویت هایمان چیز دیگر بوده وگرنه پول بهانه است
جایی از سرباز-پرشک آمریکایی که از جنگ عراق برای مرخصی بر می گشت پرسید چه چیز این جنگ بیشتر از همه اذیتت کرد، سرباز گفت : گرما

دوست دارم زودتر سفر را شروع کنم. اول ایرانگردی. بعد کشورهای همسایه بخصوص بدون ویزا!
و بعد هند . هند را خیلی دوست دارم.
تبت هم جز آرزوهای دیرینه من است.
بسیار سفر باید تا پخته شود جوان خام.
آقای میم
۰۲تیر


?6 صبح بود که با تهدید به جریمه آقا نصیر از خواب ناز بیدار شدیم. صبحانه را که شب قبل تقسیم شده بود، خوردیم و چادرها و کوله ها را جمع کردیم و از شهر خلخال به سمت روستای اندبیل ؟ حرکت کردیم. از این جا برنامه پیاده روی شکل جدی به خود می گرفت. همه با کوله هایی سنگین و به شوق دیدن طبیعت زیبای این مسیر، بند کفش ها را محکم کردیم.

آقا نصیر در ابتدای مسیر، برای اینکه زهر چشمی بگیرد یکی دو نفری را مورد عنایت خود قرار داد تا حساب کار دست همه بیاید. البته راست می گوید کوهنوردی دموکراسی بردار نیست. در کوهنوردی یک نفر را به عنوان بلد راه انتخاب می کنند و باید قدم به قدم دنبال او رفت. به نظرم در زندگی هم همین است، کوهنوردی که بخش کوچکی از زندگی است، بدون بلد راه گم می شوی و ممکن است پایت بلغزد، در زندگی با این همه چاله و دره و فراز و نشیب و راه و بیراهه مگر می شود بدون بلد راه؟

حدود یک ساعتی صعود کردیم و از تماشای مناظر لذت بردیم. آنها که فکر می کردند دیگر بهتر از این پیدا نمی شود هی عکس می گرفتند. بعضی دوستان همینانی هم پایشان را به عنوان امضا در عکس ها ثبت می کردند. به حد نهایی صعود که رسیدیم استراحتی کردیم و میوه های که زودتر فاسد می شوند را خوردیم.

حرکت از اینجا جدی تر می شد، وارد سرازیری که شدیم خاطرات شیرین ماسوله و درد زانو ها برایم زنده شد. کلبه های پراکنده و رنگارنگ در ابتدای مسیر در دشت وسیعی مثل گل های خوشرنگ و لعاب اینجا و آنجا بود. زندگی در آرامشی فوق العاده، با یک طبیعت بکر و بدون هرگونه سرویس موبایل و اینترنت.
یکی از بچه ها که دچار خطای استریوتایپ استانی هم بود، ظاهرا تصویر درستی از سختی مسیر نداشت، و با پاهای تاول زده آمد که سختی سفر را به توان 2 می کند، بخش زیادی از مسیر را پیچانده و با موتور آمد، در آن لحظات در چهره ی همه یک غلط کردم خاصی دیده می شد.

حدود 10 کیلومتری در سرازیری حرکت کردیم. زانوها کم کم توان خود را از دست داده بودند و مقاومتی نداشتند. به نفس نفس افتاده بودیم. در روستای ناو (اسامی توقفگاه ها را مطمئن نیستم اگر دقیقتر می دانید بگویید.) برای نهار توقف کردیم. صدای آرامش بخش قرآن و اذان از نمازخانه کوچک روستا به گوش می رسید. بعد از صرف الویه بسته بندی شده! که متناسب با حس و حال و فضا بود، به نماز خانه رفتیم. در اینجا گروهی هم همزمان با ما خیلی لاکچری با شاسی بلند و اسب و تجهیزات کامل آمده بودند البته ما سعی کردیم جوجه ها را با الویه مقایسه نکنیم. بعد از 1-2 ساعت استراحت و نهار و نماز راه افتادیم و دگر بار افتاد مشکل ها.

یکی از خوبی های این سفر برای من این بود که همسفران و هم چادری های فوق العاده ای داشتم و خیلی از بچه ها مقید به نماز اول وقت بودند که باعث می شد من هم در نمازم منظم تر باشم و احساس خوبی داشته باشم. همسفر خوب سفر را خوب می کند.

گهگاهی اهالی محلی را می دیدم یک سلام و خداقوت کلی حالمان را خوب می کرد و به ما انرژی می داد.

مسیر از اینجا به بعد نسبتا راحت تر شده بود، حدود ساعت 6 بود که در جایی پایین تر از ناورود (به نظرم) آن سمت دیگر رودخانه چادر زدیم. برای رسیدن به آن سمت رودخانه باید از تنه درختی که پل شده بود رد می شدیم که کمی سخت بود و برای من که بر زانوهایم کنترلی نداشتم و کمی هم می ترسیدم ترسناک هم می شد. کفش ها را باز کردم و زدم به آب. از رودخانه که رد شدیم به پیشنهاد سرپرست، لباس ها را کندیم و تنی به آب زدیم آب خنکی بود که مسکن درد زانو و ساق پا شد.

چادرها بر پا شد و آتشی روشن، لباس ها را خشک کردیم و املتی آتشی درست کردیم که واقعا در آن فضا چسبید. دور آتش فضا و فرصت خوبی برای دور هم بودن و صحبت و قصه گویی و خاطره گویی و آواز خوانی بود که از دست رفت. البته همه خسته بودیم.

تاریکی محض و سکوت جنگل فوق العاده بود. چه آرامشی. هیچ خبری از هیچ حیوان جدی ای در مسیر نبود، نمیدانم چرا!!

روز دوم بخشی از مسیر خطرناک بود و باید دقت بیشتری می کردیم. یکی از قسمت های هیجان انگیز و چالشی برنامه جایی بود که مجبور به تغییر مسیر شدیم. بخشی از مسیر شسته شده بود و آقا نصیر کوله اش افتاد و قابلمه هایش را در این مسیر از دست داد (جریمه ها از اینجا به بعد به طرز عجیبی شدت گرفت) و بچه ها کمی ترسیده بودند، نهایتا تصمیم بر این شد که از رودخانه برویم. نسبتا عمیق بود و حدود 80 سانت عمق داشت و جریان آب قوی بود. من که کفش هایم را هم تازه گرفته بودم کلی حساب کتاب می کردم ولی نهایتا میل به بقا برنده شد و با کفش به آب زدم. خدا رو شکر به خیر گذشت و همه صحیح و سالم از مسیر رد شدند.

حدود ساعت 12 نشانه های تمدن جدی تر شد و به روستای لاکه تاشون رسیدیم. بعد از 1-2 ساعت انتظار اتوبوس آمد. در مسیر برگشت همه با هم آشنا شده بودیم و اینجا و انجا در اتوبوس با هم بحث و گفتگو داشتیم و گذر زمان و 9 ساعت راه را اصلا متوجه نشدیم. راستی اخر مسیر جریمه ها را نقد کردیم و بستنی خوردیم.

برای من طبیعت گردی بیشتر از یک ورزش یا دیدن مناظر طبیعی است (البته این سفر فقط عرق سوزی و درد زانو و ساق پا بود). من در این برنامه نسبت به برنامه قبلی خیلی روحیه کار تیمیم بالا رفته بود. خودم را جزیی از گروه می دانستم هر جا که در توانم بود خودجوش کار می کردم ولو برداشتن یک سنگ کوچک باشد. فراز و نشیب و سختی های مسیر صبر و تحمل آدم را بیشتر می کند، حس همکاری و همدلی با دیگر اعضا بیشتر می شود و دیگر فقط به منافع فردی فکر نمی کنی، اجتماعی تر می شوی. خیلی درس های دیگر هم می شود گرفت که به خودتون واگذار می کنم.

سفرنامه خلخال اسالم -

 

آقای میم