?6 صبح بود که با تهدید به جریمه آقا نصیر از خواب ناز بیدار شدیم. صبحانه را که شب قبل تقسیم شده بود، خوردیم و چادرها و کوله ها را جمع کردیم و از شهر خلخال به سمت روستای اندبیل ؟ حرکت کردیم. از این جا برنامه پیاده روی شکل جدی به خود می گرفت. همه با کوله هایی سنگین و به شوق دیدن طبیعت زیبای این مسیر، بند کفش ها را محکم کردیم.
آقا نصیر در ابتدای مسیر، برای اینکه زهر چشمی بگیرد یکی دو نفری را مورد عنایت خود قرار داد تا حساب کار دست همه بیاید. البته راست می گوید کوهنوردی دموکراسی بردار نیست. در کوهنوردی یک نفر را به عنوان بلد راه انتخاب می کنند و باید قدم به قدم دنبال او رفت. به نظرم در زندگی هم همین است، کوهنوردی که بخش کوچکی از زندگی است، بدون بلد راه گم می شوی و ممکن است پایت بلغزد، در زندگی با این همه چاله و دره و فراز و نشیب و راه و بیراهه مگر می شود بدون بلد راه؟
حدود یک ساعتی صعود کردیم و از تماشای مناظر لذت بردیم. آنها که فکر می کردند دیگر بهتر از این پیدا نمی شود هی عکس می گرفتند. بعضی دوستان همینانی هم پایشان را به عنوان امضا در عکس ها ثبت می کردند. به حد نهایی صعود که رسیدیم استراحتی کردیم و میوه های که زودتر فاسد می شوند را خوردیم.
حرکت از اینجا جدی تر می شد، وارد سرازیری که شدیم خاطرات شیرین ماسوله و درد زانو ها برایم زنده شد. کلبه های پراکنده و رنگارنگ در ابتدای مسیر در دشت وسیعی مثل گل های خوشرنگ و لعاب اینجا و آنجا بود. زندگی در آرامشی فوق العاده، با یک طبیعت بکر و بدون هرگونه سرویس موبایل و اینترنت.
یکی از بچه ها که دچار خطای استریوتایپ استانی هم بود، ظاهرا تصویر درستی از سختی مسیر نداشت، و با پاهای تاول زده آمد که سختی سفر را به توان 2 می کند، بخش زیادی از مسیر را پیچانده و با موتور آمد، در آن لحظات در چهره ی همه یک غلط کردم خاصی دیده می شد.
حدود 10 کیلومتری در سرازیری حرکت کردیم. زانوها کم کم توان خود را از دست داده بودند و مقاومتی نداشتند. به نفس نفس افتاده بودیم. در روستای ناو (اسامی توقفگاه ها را مطمئن نیستم اگر دقیقتر می دانید بگویید.) برای نهار توقف کردیم. صدای آرامش بخش قرآن و اذان از نمازخانه کوچک روستا به گوش می رسید. بعد از صرف الویه بسته بندی شده! که متناسب با حس و حال و فضا بود، به نماز خانه رفتیم. در اینجا گروهی هم همزمان با ما خیلی لاکچری با شاسی بلند و اسب و تجهیزات کامل آمده بودند البته ما سعی کردیم جوجه ها را با الویه مقایسه نکنیم. بعد از 1-2 ساعت استراحت و نهار و نماز راه افتادیم و دگر بار افتاد مشکل ها.
یکی از خوبی های این سفر برای من این بود که همسفران و هم چادری های فوق العاده ای داشتم و خیلی از بچه ها مقید به نماز اول وقت بودند که باعث می شد من هم در نمازم منظم تر باشم و احساس خوبی داشته باشم. همسفر خوب سفر را خوب می کند.
گهگاهی اهالی محلی را می دیدم یک سلام و خداقوت کلی حالمان را خوب می کرد و به ما انرژی می داد.
مسیر از اینجا به بعد نسبتا راحت تر شده بود، حدود ساعت 6 بود که در جایی پایین تر از ناورود (به نظرم) آن سمت دیگر رودخانه چادر زدیم. برای رسیدن به آن سمت رودخانه باید از تنه درختی که پل شده بود رد می شدیم که کمی سخت بود و برای من که بر زانوهایم کنترلی نداشتم و کمی هم می ترسیدم ترسناک هم می شد. کفش ها را باز کردم و زدم به آب. از رودخانه که رد شدیم به پیشنهاد سرپرست، لباس ها را کندیم و تنی به آب زدیم آب خنکی بود که مسکن درد زانو و ساق پا شد.
چادرها بر پا شد و آتشی روشن، لباس ها را خشک کردیم و املتی آتشی درست کردیم که واقعا در آن فضا چسبید. دور آتش فضا و فرصت خوبی برای دور هم بودن و صحبت و قصه گویی و خاطره گویی و آواز خوانی بود که از دست رفت. البته همه خسته بودیم.
تاریکی محض و سکوت جنگل فوق العاده بود. چه آرامشی. هیچ خبری از هیچ حیوان جدی ای در مسیر نبود، نمیدانم چرا!!
روز دوم بخشی از مسیر خطرناک بود و باید دقت بیشتری می کردیم. یکی از قسمت های هیجان انگیز و چالشی برنامه جایی بود که مجبور به تغییر مسیر شدیم. بخشی از مسیر شسته شده بود و آقا نصیر کوله اش افتاد و قابلمه هایش را در این مسیر از دست داد (جریمه ها از اینجا به بعد به طرز عجیبی شدت گرفت) و بچه ها کمی ترسیده بودند، نهایتا تصمیم بر این شد که از رودخانه برویم. نسبتا عمیق بود و حدود 80 سانت عمق داشت و جریان آب قوی بود. من که کفش هایم را هم تازه گرفته بودم کلی حساب کتاب می کردم ولی نهایتا میل به بقا برنده شد و با کفش به آب زدم. خدا رو شکر به خیر گذشت و همه صحیح و سالم از مسیر رد شدند.
حدود ساعت 12 نشانه های تمدن جدی تر شد و به روستای لاکه تاشون رسیدیم. بعد از 1-2 ساعت انتظار اتوبوس آمد. در مسیر برگشت همه با هم آشنا شده بودیم و اینجا و انجا در اتوبوس با هم بحث و گفتگو داشتیم و گذر زمان و 9 ساعت راه را اصلا متوجه نشدیم. راستی اخر مسیر جریمه ها را نقد کردیم و بستنی خوردیم.
برای من طبیعت گردی بیشتر از یک ورزش یا دیدن مناظر طبیعی است (البته این سفر فقط عرق سوزی و درد زانو و ساق پا بود). من در این برنامه نسبت به برنامه قبلی خیلی روحیه کار تیمیم بالا رفته بود. خودم را جزیی از گروه می دانستم هر جا که در توانم بود خودجوش کار می کردم ولو برداشتن یک سنگ کوچک باشد. فراز و نشیب و سختی های مسیر صبر و تحمل آدم را بیشتر می کند، حس همکاری و همدلی با دیگر اعضا بیشتر می شود و دیگر فقط به منافع فردی فکر نمی کنی، اجتماعی تر می شوی. خیلی درس های دیگر هم می شود گرفت که به خودتون واگذار می کنم.
سفرنامه خلخال اسالم -