ازم می پرسه ؟ برنامه مهاجرت نداری؟
می گم نه.
می گه خوبه ها.
می گم آره خوبه، من مخالف نیستم. به هیچ کس هم نمیگویم نرو،
می گم. بابامو چی کار کنم؟ برادرمو چی کار کنم؟ خواهر مو چی؟ دوستامو چی ؟
ترجیح میدهم همینجا بمانم و لااقل با هم دست و پا بزنیم.
ازم می پرسه ؟ برنامه مهاجرت نداری؟
می گم نه.
می گه خوبه ها.
می گم آره خوبه، من مخالف نیستم. به هیچ کس هم نمیگویم نرو،
می گم. بابامو چی کار کنم؟ برادرمو چی کار کنم؟ خواهر مو چی؟ دوستامو چی ؟
ترجیح میدهم همینجا بمانم و لااقل با هم دست و پا بزنیم.
گفته بودم یک آتئیست در شرکت داریم. این "بنده خدا" هر روز آخر وقت که از شرکت می خواهد برود یک "خسته نباشید" کلی و جمیعا می گوید. من هم همیشه می گویم "خدا" حافظ شما.
خیلی حال می دهد.
دیروز بعد از نماز می خواستم دعا کنم. شرمم شد برای خودم دعا کنم. در حالی که مردم یمن، زنان و کودکان یمن هر روز کشته می شوند و مردم در هیجان جام جهانی فراموش شان کرده اند.
همیشه در هر دوره ای سختی های زیادی هست و بعضی از شیعیان احساس می کنند دیگه واقعا وقتشه و امام زمان ظهور می کند. چرا مثلا؟ چون اوضاع اقتصادی ایران خراب شده؟ چون مثلا ممکنه تغییراتی ...؟
من میگم اتفاقا اصلا این مبنای محاسباتی درست نیست. این که فکر کنیم چون سختی ها شدت گرفته، امام ظهور می کنند مبنای غلطی است ( این نظر منه، اصلا هم علاقه ای ندارم درست باشه) امام زمان هنگام کشتارهای وحشتناک مغول ها نیامد، وقتی تیمور از قتل عامی هولناک در هرات از سر کشته شدگان مناره ساخت، جنگ های جهانی شد... . حالا چه اتفاقی افتاده که امام زمان بیاید؟ کدام دل ها آماده شده؟ کدام زمینه ها فراهم شده؟ این همه اختلاف بین مذهبیون ما هست؟ این همه فساد و دزدی و بی رحمی و ... اصلا ارزشش را داریم که امام زمان ظهور کند؟ نمی دانم پیامبر بود یا حضرت علی که گفت خدایا امتی بهتر از این امت به من بده. راقم پرادعای همین سطور اگر پول داشت احتمال 99 درصد پولش را تبدیل به دلار و سکه میکرد.
نوشته یک نفر در مورد کتاب خمره در گودریدز:
هوشنگ مرادی کرمانی یکی از جهانیترین داستاننویسان ماست. یک جورهایی میشود گفت این نویسندهای که خود جایزهی "هانس کریستین اندرسن" را گرفته، هانس کریستین اندرسن ماست.
داستانهای او در ذهن مخاطب ایرانی همان قدر جاگیر شدهاند که "دخترک کبریت فروش" یا "جوجه اردک زشت" هانس کریستین اندرسن دانمارکی در ذهن مخاطب غربی. "قصههای مجید" و "مهمان مامان" و "خمره" از حافظهی مخاطب داستان ایرانی پاک نمیشود.
داستان "خمره" در یک روستای ناشناختهی مثالی ایران میگذرد که فقر مسئلهی اصلی بسیاری از ساکنان آن است. حالا فقر نه تنها در خانهها حضور دارد، بلکه چهرهی خشنش را به بچههای مدرسه هم نشان میدهد: بچههای مدرسه در زنگ تفریح از یک خمرهی بزرگ آب میخورند که شیر ندارد و برای آب خوردن از آن " لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچهها لیوان را پایین میفرستادند، پر آب که میشد بالا میکشیدند و میخوردند؛ مثل چاه و سطل."
گره به داستان میافتد و "یک روز صبح که بچهها به مدرسه آمدند، دیدند خمره ترکخورده و آبش پاک خالی شده. آب خمره، راه کشیده بود و رفته بود توی باغچه." و با یک تشبیه زیبا و تلخ "خمره مثل آدم کوتاه و چاقی که حالش به هم خورده باشد، وارفته بود. تکیه داده بود به درخت. طناب، بیخ حلقش را سفت چسبیده بود. انگار خفهاش کرده بودند یا گرفته بودش که نیفتد."
مرادی کرمانی همیشه همین طور بی رودروایسی و تلخ بچهها را با مسائلی درگیر میکند که چندان به دنیای قشنگ آنها ربطی ندارد. در "مهمان مامان" هم دنیای بچهها با دنیای بزرگترها به شدت گره خورده است. و "مجید" را به یاد بیاوریم که چه قدر سخت میتوانست شور و شوق نوجوانیاش را به "بیبی" بفهماند. در "چکمه" هم لیلا و چکمهاش به شدت با مادر و گرفتاریهایش گره خورده است.
میتوانیم بگوییم مرادی کرمانی هیچوقت بچهها را در دنیای کوچک و بسته ی خودشان ندیده. همیشه دنیای آنها را با دنیای بزرگترها و با مشکلات بزرگترها گره زده. مرادی کرمانی همیشه راه "بزرگ شدن" را به بچهها نشان داده.
مشکل خمره هم به همهی بچهها مربوط میشود و همه را در یک موقعیت قرار میدهد. پولدار و فقیر ندارد، پسر و دختر ندارد. انگار همه تبدیل به یک تن میشوند که باید فکری برای خمره مدرسه بکنند. و این وسط "قنبری" نقش ویژهای پیدا میکند چون پدرش بلد است خمره را درست کند.
یک بار دیگر نویسنده دنیای بچهها را با دنیای بزرگترها گره میزند. قنبری باید با پدرش چک و چانه بزند که تعمیر خمرهی مدرسه را قبول کند. و حالا تعمیر خمرهی مدرسه یک عالمه تخممرغ و خاکستر میخواهد. و این یعنی یک بار دیگر بچهها باید دم بزرگترها را ببینند و با دنیای بزرگترها درگیر شوند. مرادی کرمانی همیشه حواسش به "رشد" بچهها هست و این درگیر شدن با مسائل بزرگسالی را راهی برای بزرگ شدن آنها ساخته.
کتاب های مرادی کرمانی از آن داستان هایی است که دوست دارم آخر شب برای بچه هایم تعریف کنم تا با آن خوابشان ببرد. البته این کتاب بزرگسال و کودک ندارد همه از خواندنش لذت می برند. از صفا و صمیمیت بچه های مدرسه، شیطنت ها و اذیت ها و تنبلی ها و غیبت ها همه و همه اش خواندنی است.
خاطرات سفیر: مجموعه خاطرات وبلاگی نیلوفرشادمهری (یک دانشجوی مسلمان ایرانی) است که فکر می کنم دوره دکتری خود را در فرانسه می گذراند. محوریت کتاب خاطرات و بحث و گفتگو هایش با دانشجویان همخوابگاهیش در مورد اسلام و اعتقادات و کمی هم ایران است.
شاید یکی از اصلی ترین حرفهایش این بود که :
یاد گرفتهام و اعتقاد دارم "مذهب بدون موضع"، به غایت درست و مستقیم که برود، به ترکستان میرسد. نمیشود به مفاهیمی چون "حق" و "باطل" باور داشته باشی و به پیرامون خودت بیاعتنا بمانی. صدالبته آنچه از انواع مسلمانها دیدم نیز قلم در تأیید این جمله میزد
با همین فرمون جلو می رود و با همه بحث می کند و اعتقادش را پنهان نمی کند.
به نظرم می توانست خیلی کتاب بهتری باشد. سبک زندگی مردم فرانسه از دید یک خانم مسلمان هم میتواند جالب و خواندنی باشد و یا برخورد هایی که یک خانم محجبه با سایرین دارد.
در کل کتاب خوبی بود. با توجه به فضای وبلاگی نوشته ها نقد چندانی بهش ندارم. اونقدری کشش و صمیمیت داره که بشه چند ساعته خوندش.
یک ضعف به نظر من شاید بحث یک جانبه گرایی در این کتاب است. به نظر می آید نویسنده دفاعیات و یا ادعاهای طرف مقابل را خیلی مطرح نمی کند و خیلی سریع از آن قسمت ها می گذرد و البته بعضی جاها این حس را می داد که به خاطر جذب به اسلام یا تشیع یک مقدار اعتقادات را کادوپیچ و خوشگلاسیون می کرد. که البته تا حدودی اقتضای این فضای خارج از کشور و غیر مسلمان است.
--
** من هم در شرکت مان به نوعی سفیرم. شاید اقلیت ترین گروه در این مجموعه مسلمان و مذهبی بودن است. ما اینجا آتئیست داریم، متریالیست داریم، سکولار داریم، کوروش پرست داریم، وطن پرست داریم، شاه دوست هم داریم. لیبرال هم داریم. انسان آزاده هم شاید.
سفر به ولایت عزرائیل . نوشته جلال آل احمد.
* احتمالا ازین به بعد معرفی و نقد کتاب بیشتر باشد.
اگر فکر می کنید قرار است یک سفرنامه بخوانید سخت در اشتباهید.
این کتاب 128 صفحه است. 41 صفحه اول مقدمه ای به درد نخور و بی ربط از شمس آل احمد برادر جلال است برای حجیم کردن کتاب. پر از اسم از شخصیت های بی خود و باخود و دعواها و دلخوری هایشان ازهم که جوان دهه 60 به بعد اکثر آن ها را نمی شناسد. و هیچ نیازی هم به این مقدمه. نبود.
حدود 30 صفحه از کتاب هم نوشته خود جلال بود.
کلی فحش و بد و بیراه و متلک وقت تلف کن در قالب یک بیانیه سیاسی نوشته شده بود. به نظر با اعصاب خرد نوشته است.
جملات طولانی بی سر و تهی که حرف حسابش مشخص نیست.
ادبیات جلال /لااقل در این کتاب/ به شدت وابسته به زمان و مکان است باید در ایران /تهران 1340 آن هم در طبقه روشنفکران تحصیلکرده باشی تا حرف هایش را شاید بفهمی.
ادبیات پر از رمز و راز و کنایه جلال دز این کتاب به شدت آدم را خسته می کند.
حدود 30 صفحه ای هم ضمیمه های کتاب بود که بیانیه های افراد وکشور هاو سازمان در مورد مساله اسرادیل که چیز دندان گیری نبود که این هم ربطی به جلال نداشت.
تمام زیبایی کتاب به بی طرفی نویسنده است ولی در این کتاب نویسنده در هر قسمت از طرفی جانبداری می کند و البته پر از تناقض .
در کل آن 30 صفحه به قلم جلال هم 3-4 تا مقاله بعد از سفرش به اسرائیل است که در این کتاب جمع شده اند و به هم مرتبط نیستند.
در بخش هایی به اعراب تاخته و چه بد تاخته (از موضع بالا - که مثلا فقط من میفهمم) عرب سوسمار خور کمترین اش بود.
در بخش هایی به اسرائیل تاخته و جملات بدیهی که اگر یهودیان را هیتلر سوزانده چرا اعراب یا مسلمان باید جورش را بکشند!!
اگر اسم جلال را از این کتاب بردارید واقعیت این است که هیچ حرفی برای گفتن ندارد(البته از نظر من )
خیلی اسمش را نمی شود گذاشت معرفی کتاب. این نقد و بررسی من در مورد کتاب راز فال ورق نوشته یاستین گاردر است که در گودریدز نوشته بودم و اینجا هم می گذارم.
همین که باعث می شود آدم به فکر بیفتد و به اینکه از کجا آمده است فکر کند خوب است.
این کتاب با بیانی قشنگ و کمی فانتزی فلسفی و با شهر ذهنی در مورد خالق و مخلوق صحبت می کند
.
همین الان در ذهن خود یک شهر را با مردمش تصور کنید، آدم های مختلف را در ذهن تان خلق کنید. این مخلوقات برای خودشان زندگی دارند، زن و بچه دارند و دل خوشی و نگرانی و آینده و اشتغال و تورم دارند. حالا شما یک خالقید. می دانید که با گرفتن جان این مخلوقات هیچ اتفاقی نمی افتد چرا که خودتان خلقشان کرده اید. و آن مخلوقات چون درکی از آن بعد بالاتر ندارند به آن اصلا فکر نمی کنند و درگیر دغدغه ها و مشغله های خودشان هستند ولی شما می دانید که دنیای فراتراز دنیای ذهن شما هست پس خیلی نگران دغدغه ها و یا درد و رنج هایشان نخواهید بود.
چیزی که بیش از حد در آن موج می زند تقدیرگرایی است که با نگاه فلسفی نویسنده و انتظار فلسفی من در تضاد بود.
که این تقدیرگرایی تا حدودی در این کتاب به جبر رسیده است و شخصیت های کتاب به جبر اتفاقاتی برایشان پیش آمده و در نهایت وجود این جبر را قبول می کنند و با آن همراه و سازگار می شوند.
من فلسفه یونان نمیدانم ولی ظاهرا این تقدیرگرایی نویسنده هم ریشه در فلسفه یونان دارد.
اگر کسی دقیقتر می داند لطفا نظر مرا تصحیح کند.
* یکی از قسمت هایی که خیلی دوست داشتم و احتمالا نگاهم به زندگی را عوض می کند: این است که : انسان یک پدر و مادر دارد. دو پدربزرگ و دو مادربزرگ و چهار پدرپدربزرگ و چهار مادر مادر بزرگ همینطور برید عقب. ما هزاران پدر و مادر داشتیم. ما جنگ جهانی اول و دوم را دیده ایم، قحطی های بزرگ و شیوع طاعون و سل و وبا را دیده ایم. اگر فقط یکی از این هزار پدر و مادر نسل قبلی ما در این مسیر برایش اتفاقی می افتاد دیگر "من " نبودم. "من" دیگر این فرصت زندگی را نداشتم. احتمال این که هر یک از ما ها فرصت زندگی را پیدا کنیم یک در چند میلیارد است .
پس ما خیلی موجودات خوشبختی هستیم، چرا که از تمام حوادث و بلایای قرن ها جان سالم به در برده ایم و حالا زنده ایم و فرصت زندگی کردن و زندگی بخشیدن داریم
کار عبادت است. تقدس دارد. من سعی می کنم در تمام حالات سرکار با وضو باشم و به کار به چشم عبادت و برای کسب روزی حلال نگاه می کنم.
سلام.
بالاخره خدمتم در سازمان فخیمه جهاد دانشگاهی پایان یافت و خلاص شدیم. خدمت در این سازمان متاسفانه تجربه و دستاورد خاصی برای من نداشت. البته زمان آزاد زیادی داشتم. در نتیجه مطالعات خوبی داشتم. البته سریال های بی شماری هم در این برحه حساس دیدم. طوری که دیگه شور ـَ ش در آمده بود و خودم هم خسته شده بودم. من متوجه شدم خدمت با کار خیلی فرق می کنه و من ترجیح میدهم کار کنم تا خدمت کنم. باری، چهارشنبه 29 فروردین خدمت تمام شد. البته کارهای اداری وتسویه مانده است. از شنبه در محل کار سابق که به صورت ساعتی مشغول بودم تمام وقت شدم و احساس اول مهر رو داشتم.
این مدت درمورد ادامه وبلاگ نویسی هم مردد بودم و هنوز هم هستم. خیلی انگیزه ای برای این کار ندارم. نه مخاطب دارم و نه حرف هایی هم که میزنم خریداری دارد و تقریبا تاریخش گذشته اند این را می دانم. البته نسبت به جوان خام مخاطب بیشتری دارم که از طریق جستجوی گوگول می آیند ولی اینها مخاطبان خاموش اند. وبلاگ نویسی و نظر گذاشتن در وبلاگ نسبت به شبکه های دیگر سخت تر است و پیگیری پاسخ کامنت سخت تر تر و کسی حوصله این قرطی بازی ها را ندارد. در نتیجه دل و دماغ کم است. از طرفی هزینه هاستینگ برای من منطقی نبود و به یک هاست خیلی ارزانتر کوچ کردم. هزینه هم یک عاملی شده که شاید درآینده به وبلاگهای رایگان کوچ کنم یا کلا تعطیل کنم. البته خود من هم دل و دماغ و زمان وبلاگ گردی را ندارم و جز چند وبلاگ قدیمی یا معروف به جایی سر نمی زنم. نمی دانم اقتضای سن من است یا اقتضا عصر حاضر. باری الان هم اگر می نویسم یک عامل قوی وجود داردآن هم خودم هستم. می نویسم برای خودم. در قسمت درباره ما توضیح دادم که به شدت فراموش می کنم همه چیز را، و این حقیقتا نگرانم می کند. می ترسم از فراموشی. حتی میترسم با نوشتن و فکر کردن در موردش این مساله رسمیت بیشتری برایم پیدا کند و به عنوان یک المان روشنفکری یا باکلاسی هم برایم مطرح شود.
دلم می خواهد این جا مرجعی برای بازشناسی و نگاه به گذشته خودم باشد. هم خاطرات و روزمرگی ها و هم افکار و تغییر و تحولات من. و هم یک چک لیستی برای کارها و برنامه های آینده خودم، من و همسرم، من و دختر آینده ام، من و پسر آینده ام. (البته فعلا خبری نیست)
این روزها می توان گفت حالم خوب است. دیگر شریف را فراموش کرده ام. دیگر آن تب و تاب و نگرانی های بچگانه را ندارم که : عقب ماندم، دوستان و همکلاسی هایم رفتند و من ماندم، فلانی چقدر موفق شده است و مدیر فلان قسمت و بهمان بخش شده است و کجا کار می کند و چقدر حقوق می گیرد. آرام آرام تلاشم را می کنم در کنار همسر آرام جانم که این آرامش را مدیون ایشانم. این که آرامترم خیلی مهم است. این که حرص کمتری می خورم خیلی مهم است. این که دیگر فکر نمی کنم قرار است اتفاق خاصی بیفتد یا باید اتفاق خاصی بیفتد خیلی مهم است. نگاهم به زندگی و استانداردهای آن و رفاه و این ها عوض شده است.
مادیات و رفاه را در حدی که خدا روزیم می کند میخواهم و سعی میکنم برایش حرص نزنم و خودم را جر ندهم. تقریبا غر نمی زنم بیشتر غر می شنوم لبخند می زنم و در دل خدا را شکر می کنم که ما را از زمره نقزنان خارج کرده. می گویند مهندس اشتباه می کنی مانده ای، برای ما دیگر دیر شده است تو هنوز جوانی و امتیازهای خوبی داری برو از این خراب شده. می گویند دوستم که در اینجا حقوق خودش و همسرش مجموعا د2.5 میلیون هم نمی شود آنجا سالانه 100 هزار دلار در آمد دارند و یک خانه ویلایی 500 متری در سابرب (یعنی حومه) به ارزش یک میلیون دلار خریده اند، آن یکی باجناقش هم وضعش خیلی خوب است و چه حالی می کنند. ولی این حرف ها در حال حاضر هیچ تاثیری روی من ندارد نه حسرتش را می خورم نه دلم می خواهد و خلاصه به شصت پایم هم حساب نمی کنم و صد البته برای آن بنده های خدا هم هیچ احساس منفی یا مثبتی مثل تاسف و یا "خوش به حالشان" ندارم.
این روزها با شهید عزیز مرتضی آوینی بیشتر آشنا شده ام و کتابهایش را می خوانم. این بزگوار هم افکار تاریخ گذشته ای مثل من دارد. البته حرف های آوینی در زمان خودش نو بود. ولی این افکار - که من هم دچارش شده ام و دوستش دارم و اعتقاد دارم به ان و از جهتی خوشحالم که کسان دیگری هم بوده اند که اینطور فکر می کرده اند – تاریخش گذشته و به ناچار کلا تاریخ گذشته می شوی.
مثلا کتابی که خیلی دوستش داشتم و کلمه به کلمه اش را چشیدم " توسعه و مبانی تمدن غرب" آوینی بود. اگر شما هم مثل من افکار تاریخ گذشته دارید و دگم و عقب مانده اید توصیه می کنم بخوانید. برخلاف عنوانش، کتاب روان و راحت و قابل فهمی است. در رابطه با توسعه و اینکه اصلا چرا دنیا را با متغیری مثل توسعه یافتگی تقسیم بندی کرده اند و آیا نمیشود جور دیگری دنیا را تقسیم کنیم؟ در رابطه با نظام بانکی و پول و ربا، آینده سرمایه داری، انسان های آینده پرورش یافته با این نگاه صحبت شده است. برخلاف تصورمن، آوینی اهل مطالعه خیلی دقیق و بدون تعصب بود و اتفاقا به کرات به منابع غربی استناد کرده است و "این" کتاب را خواندنی تر کرده است.
شاید این کتاب خروجی مستقیمی نداشته باشد. اخرش بگویید خب مثلا که چه؟ حالا چی کار کنم؟ مساله لااقل برای من یک نگاه نو و عمیق بود، با تغییر نگاه و زاویه دید زندگی کلا شکل دیگری می گیرد. شاید همان کارها را بکنی ولی با هدفی دیگر و با نیتی دیگر. این خیلی مهم است.
نکته دیگر در مورد کتاب توسعه و مبانی تمدن غرب این که: با این که کتاب 30-40 سال پیش نوشته شده ولی هنوز نو و تازه است و اتفاقا با روزگار ما با 2018 همخوانی بیشتری دارد. طوری که شاید تعجب کنی که این سید شهید این ها را 40 سال قبل چطور دیده است؟
انشالله در هفته های آینده بخش هایی از این کتاب را در اینجا می گذارم.
نظر آقای بهنود در مورد شهید آوینی هم خواندنی است. البته من غیر از ایشان جایی ندیدم این مطلب را. این که در آن حد باشند حالا به این حد برسند! این صفحه مطالب جالبی در مورد آوینی دارد.
- مرتضی آوینی را چطور میشناسید؟
مرتضی آوینی را من از زمانی که دانشکده بود میشناسم. از زمانی که او دانشکده میرفت، نه من. مرتضی بچهی تندرویی بود که در هر دوره یک حالی داشت. یک دوره زده بود به مواد مخدر و این جور چیزها. تمام بازوهایش جای سوزن بود. شب در دانشکده خوابش میبرد، فردا صبح جسدش را از دانشکده بیرون میآوردند. اصولا بچهی تندرویی بود. هرکار میکرد تا تهاش میرفت. بعد یک دوره هیپی شد. موهایش را گذاشته بود بلند شود. مدرن شده بود. قرتی مآب شده بود. جین میپوشید. دستبند میبست و از این جور کارها. اما شانس یا بدشانسی که آورد این بود که سال ۵۶ زد به عرفان و ادبیات عرفانی. بقیه کارها را کنار گذاشت.
امسال من طبق برنامه کتاب های خیلی بیشتری خواندم. کتاب هایی که یادم مانده است را در اینجا نوشته ام.
کف خیابون - مستند داستانی - در این مورد عمدا توضیح نمی دهم.
یه سری کتاب های اشتباه هم این وسط بود که بعد از خوندن 30-40 صفحه به نتیجه رسیدم که کاملا انتخاب های اشتباهی بودند که دیگه اسمشون رو هم در این لیست نیاوردم.
من امسال از هر نویسنده ای که کتابی شروع می کردم و خوشم می آمد سعی می کردم کتاب های شاخصش را هم بخوانم.
مثلا هوشنگ مرادی کرمانی، نادر ابراهیمی، محمدرضا زائری و این اواخر هم که علامه جعفری را کمی شناخته ام، مجذوبش شده ام. من هر شخصیتی را که مجذوبش می شوم سعی می کنم آثار بیشتری صوتی و تصویری و مکتوب از او ببینم و کمی با او زندگی می کنم.
علامه عسگری، دکتر فرامرز رفیع پور و اثارشان هم در این لیست قرار گرفته است. برای سال جدید احتمالا از فضای رمان و داستان فاصله بیشتری می گیرم. احساس می کنم کم کم این ظرفیت برای کتاب های کمی جدی تر دارد به وجود می آید.
یک سری نویسنده های خارجی که البته بیشتر در حوزه مدیریت و اقتصاد رفتاری و روانشناسی و اینها مانند پیترسنگه، دراکر، دن آریلی، دنیل پینک و... هست که سال 97 جدی تر دنبال می کنم.
البته نکته ای که لازم می دانم توضیح بدهم این است که: من احساس می کنم وقتی کتاب های مدیریتی و روانشناسی و اقتصادی نویسندگان غربی را می خوانم بخصوص وقتی چند تا پشت سر هم باشد، شاید کمی از فضای معنویت فاصله می گیرم و قشنگ جریان و حرکت مادی گرایی را درون خودم احساس می کنم و به نوعی جهان بینی و مکتب فکری شان در من رسوب می کند که نمی خواهم. مثلا خوب یادم هست که من تعریفی ملایم تر از سکولاریسم داشتم و کمی به آن تمایل داشتم همینطور در مورد لیبرالیسم.
ولی حالا رویکردی که دارم (و نمی دانم چقدر مفید می تواند باشد) این است که یکی در میان با کتابهای فلسفی و اعتقادی و اخلاقی و ایرانی اسلامی ان کتاب ها را هم بخوانم و هم زمان نگاهی انتقادی داشته باشم و تمام حرفهایشان را به عنوان وحی منزل نپذیرم و بیشتر بررسی کنم.
در این بین یک سری افراد و آثارشان را هم حذف کردم، که البته الان فقط یک نفر در ذهنم مانده است. من تا مدت ها "ما چرا عقب مانده ایم؟" و "غرب چگونه غرب شد؟" در لیست خرید کتابهایم بود. که با دیدن چندین مصاحبه از نویسنده به این نتیجه رسیدم که نویسنده فردی کاملا متعصب و البته عصبی است و به شدت سوگیری ذهنی دارد و ارزش وقت گذاشتن ندارد و مطالعه آثارش فقط بار منفی خواهد داشت و باید هم زمان کلی بررسی های تاریخی بکنم تا به یک نتیجه گیری برسم. دلیل بعدی حذف این بود که این موضوعات از جایی به بعد از اولویت هایم خارج شد. شاید یک روز دوباره به لیستم اضافه شوند.
***امیدوارم سالی خوب و پر از خیر و برکت داشته باشید.
پست مرتبط : تربیت فرزند – اقتصاد فریب
داستان محمد کربلایی را شاید شنیده باشید.
داستان را از کتاب کمی دیرتر بخوانید. (این داستان در منابع دیگر هم هست و استاد ما هم نقل کرده بودند.)
....
وقتی مدل کسب درآمد و مدل کسب و کار و بیزنس پلن محمد کربلایی را با فروشگاه های زنجیره ای مقایسه می کنی با بانکها و فروشگاه ها مقایسه می کنی، می مانی. باشگاه مشتریان درست می کنند! هزار و یک ترفند می زنند، مشتری را روان شناسی میکنند.
چیدمان وسایل در فروشگاه طوری است که احتمالا در کنار دست مال کاغذی چیزهای دیگری هم برداری، بدون این که نیازت باشد. برایت کارت مخصوص درست می کنند، کارت آفرین و صد آفرین مخصوص تو می سازند که اگر 10 تا صد آفرین بگیری ستاره دار می شوی! خدمات ویژه برایت کنار می گذارند! تخفیف ویژه تر و...
در یک محل وقتی یک فروشگاه بزرگ تاسیس می شود تمام کسب و کار های کوچک اطراف متاثر از این قضیه می شوند و دچار رکود و کسادی می شوند.من این کسادی و رکود را به چشم دیده ام. چه تاثیراتی که همین رکود اقتصادی بر زندگی و خانواده و... دارد
استاد میگفت کار فروشگاه های بزرگ با له کردن مغازه های کوچک و کسب و کار های کوچک غیر اخلاقی است.
چه خبره آقا؟ شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.
علامه طباطبایی یک جمله ای دارند که خیلی به دلم نشست
آقایان! اَبَدیّت در پیش دارید،
برای آن کاری کرده اید؟!
سر کوچه ما یک دکانی هست خواربار فروشی. دکان که می گویم برای این است که سوپر مارکت نیست. وسایل خیلی مرتب و منظم و لوکس چیده نشده. از هر چیزی هم 1-2 نمونه بیشتر نیست. گرد و خاکی هم احیانا گرفته. حاج آقا هم سن و سالی ازش گذشته و حوصله این قرطی بازی ها را ندارد. فروشنده پیرمردی است پدر دو شهید. دو شهید خوش تیپ.
من هم مثل همه دوست دارم ماهانه و از فروشگاه خرید کنم تا زیاد وقتم برای خرید نرود. البته همیشه هم با لیست می رویم که فریب چیدمان و بسته بندی های جذاب چیپس و پفک ها را نخوریم. ولی خیلی وقت است که تلاش میکنم این عادتم را عوض کنم. سعی می کنم از همه مغازه ها خرید کنم چرخشان بچرخد. البته خرید های خرد من تاثیر ندارد ولی در حد توان ناچیزم حمایت می کنم. حتی در همین بلاد کفر هم طرح های حمایت از کسب و کار های کوچک وجود دارد.
خرید از این مرد برای من خیلی لذتبخش است، وقتی مشتری می آید پول جنس را که می گیرد بسم الله الرحمن الرحیم می گوید و حساب می کند، این وسط ها با خودش ذکر مرگ بر آمریکا می گیرد آرام با خودش می خواند. و گل از گل ما می شکفد. و چه ذکر خوبی. عکس پسرانش را گوشه ای از این مغازه می بینم چه شاد و خندانند. دوست دارم یک بار بنشینم حسابی با هم صحبت کنیم.
+ در رابطه با فروشگاه های بزرگ فکر می کنم آقای امیرخانی هم در نفحات نفت نوشته بود. مثلا یک راه حل برای افزایش درآمد و البته سهیم کردن سایرین احتمالا روش هایی مثل فرنچایزینگ و شعبه زدن در سایر شهرهاست. که می تواند بدون له کردن کسب و کار های کوچک رونق بیشتری در بازار و آن منطقه به وجود بیاورد. یا مثلا اسنپ و تپسی که در تهران با هم جنگ خونینی راه انداخته بودند به جای له کردن و نابود کردن همدیگر شاید اگر با هم توافق می کردند که هر کدام در چه مناطقی از تهران و کدام استانها کار کنند هر دو رونق بیشتری پیدا می کردند و گردش پول بهتری هم اتفاق می افتاد.
+ من نمیدانم و ادعایی ندارم و هیچ تصوری هم ندارم که اقتصاد و بانکداری اسلامی و اقتصاد اخلاقی در روابط پیچیده امروز چطور می تواند باشد ولی این اقتصاد و بازار و این کسب درآمد لااقل به دل من نمی نشیند. مطالبی هم که در بالا نوشته شده صرفا بلند بلند فکر کردن است، همین.
تربیت فرزند ، اقتصاد فریب و بازار آزاد
در روایات دارد پیامبر اکرم (ص) رد می شد میوه فروشی میوه داشت، اما میوه ها برق و جلا داشت، پیامبر جلب شدند رفتند سر میوه ها دیدند آب روی میوه ها ریخته است و برق و زیبایی مال آب است،به او گفتند: چرا این کار را کردی، چرا این میوه زیر و رو دارد، گفت یا رسول الله باران آمد و اینجور شد، پیامبر فرمود چرا هم نزدی، بعد فرمودند: ((من غشنا فلیس منا)) هر کس مسلمانی را گول بزند مسلمان نیست، حتی بعضی بزرگان اشکال می کنندکه چراغ بزنند در مغازه، چون چراغ زرق و برقی به پارچه و میوه می دهد و همین اشکال دارد.
تربیت فرزند از نظر اسلام – استاد اخلاق آیت الله مظاهری
به نظر شما چرا چنین مطلبی در کتاب تربیت فرزند آمده؟ لقمه حلال و حرام.
ما به قدری در عصر اقتصاد بازار آزاد تنفس کرده ایم، که حتی تصور اقتصادی چنین اخلاقی برایمان سخت و حتی ناممکن شده است.
من مدت هاست که به موضوعات این چنین فکر می کنم و برایم تبدیل به چالشی ذهنی شده است. برای ممکن شدن آن به نظرم و به قول بزرگان باکلاس این عرصه، باید پارادایم ها عوض شوند.
این تازه نمونه ساده ای است که برای ما اصلا قابل توجه نیست. وارد یک فروشگاه می شوید که آفف خورده است. یک قیمتی نوشته شده و خط خورده است، چرا؟ با این کار استاندارد هایی برای ما تعریف می کنند و بعد نسبت به آن استاندارد تخفیف می دهند و ما خوشحال می شویم که برد کرده ایم یا چیزی را می خریم که احتمالا به آن نیاز نداشته ایم.
وارد یک کافی شاپ می شوید در منو یک نوشیدنی 100 هزار تومانی قرار داده شده و بقیه نوشیدنی ها نزدیک 10 هزار تومان است. بررسی که می کنید می بینید این نوشیدنی 100 هزار تومانی معمولا سرو نمی شود و هدف آن چیز دیگری است.
یک فسنجان ساز که اصلا نیاز شما نیست و من هم نمیدانم دقیقا چه کار می کند، را می بینید قیمتی که خورده مثلا 5 میلیون تومان است. کنار این فسنجان ساز، یک فسنجان ساز ساده تر و تقریبا با همان قابلیت ها با قیمت یک میلیون تومان قرار می دهند. شما احتمال زیاد (50 درصد مثلا) با یک مقایسه احساس می کنید با خرید فسنجان ساز یک میلیونی برد کرده اید و 4 میلیون سود کرده اید!
کتاب خوبیست، بخوانید، حتی اگر هنوز فرزندی ندارید مثل ما. خیلی از مراقبت ها حتی قبل از ازدواج شروع می شود. من دسته بندی کتاب ها را نمی دانم ولی خودم می خواهم یک دسته بندی کنم. این کتاب، کتاب بنیادی است، ماهیگیری را یاد می دهد، اصولی که با آنها می توانید در شرایط مختلف طبق آن خودتان روش طراحی کنید برای تربیت فرزند. البته در کنارش کتاب های که خود ماهی را می دهند هم بد نیست. کتاب هایی که دستور العمل دارند برای شرایط و سنین و دوره های مختلف کودکی. ان شاالله بعدا معرفی خواهم کرد.
+ خیلی تلاش می کنم که سالم بمانم و بیشتر زنده بمانم. یکی از دلایلش این است که می خواهم فروپاشی نظام سیاسی و اقتصادی آمریکا و غرب را ببینم و نظام بعد از آن را. تماشایی خواهد بود. اگر فکر می کنید غیر ممکن و غیر قابل تصور است به تاریخ مراجعه کنید. دیر و زود دارد ولی ...
یکی دیگر از دلایلش امید به دیدن حکومتی چنین اخلاقی.
احتمالا این روزها و در واقع این سال ها متوجه هجوم و افزایش ماشین های بزرگ و شاسی بلند شده اید. ذائقه مردم عوض شده است (+تهران پرس). آیا این یک روند طبیعی است؟ به نظر من نه. این یک جور ذائقه سازی است. ذائقه مردم را عوض می کنند. این تغییر ذائقه برای ما آب نداشته باشد برای سازندگان شاسی بلند ها قطعا نان دارد. هر وقت می خواهند یک انسان موفق یا ثروتمند نشان بدهند معمولا یک شاسی بلند مشکی هم در زمینه تصویر دیده می شود. شنیده ام (تحقیق نکرده ام) در ژاپن یا کره معمولا مردم از ماشین های کوچک حتی دو نفره استفاده می کنند. یا خیلی ها به سمت دوچرخه رفته اند و به نظر می آید از این مرحله ظاهر سازی گذر کرده اند. خودشان شده اند.
در هر عصری یک مساله ای نماد مردانگی (نه به معنای مرام و معرفت) بوده است و زنان به آنها بیشتر جذب می شدند. احتمالا یک دوره ای جوانمردی و فتوت، در عصر دیگری جنگاوری و نظامی گری، تا همین چند سال پیش دور بازو و شکم سیکس پک (که هنوز بعضی مناطق همچنان هست) و حالا ماشین های شاسی بلند.
شاسی بلند بزرگ تر، نماد مردانگی و باروری بیشتر.
روزی می شود که احساس کنی اگر شاسی بلند نداشته باشی مرد نیستی!
به نظرم افرادی که شاسی بلند سوار می شوند اکثرا آدم های حقیری اند. (این گزاره قطعا خیلی ایراد دارد می دانم) ولی گرایش به ماشین های بزرگ نوعی خود کوچک بینی است که انسان می خواهد با این ماشین های بزرگ این حقارت را رفع و رجوع کند و بزرگ شود. جای دور نرویم اگر خود من روزی شاسی بلند بگیرم از سر حقارت است، می خواهم بگویم من هم "دارم".
البته قطعا توجیهاتی هم داریم. مثل ایمنی یا پایداری بیشتر شاسی بلند. ولی احتمال خیلی زیاد اگر دو ماشین با مشخصات نزدیک به هم و ضریب ایمنی نزدیک به هم در توان مالی ما باشد، ماشین شاسی بلند را انتخاب می کنیم. چرا؟
دلایلی یک نفر ماشین شاسی بلند انتخاب می کند.
شاسی بلند که در اصل SUV –Sport utility vehicle است یک ماشین با اهداف ورزشی و مسیرهای پرپیچ و خم و دشوار بوده است که حالا از هدف اصلی خود دور شده است.
سوال اصلی اینجاست چرا خودرو شاسی بلند؟
خودرویی مثل X33 از کمپانی تازه وارد MVM دقیقاً کدام تپه، شیب یا کوه را می تواندپشت سر بگذارد؟ یا برای کدام سفر درون شهری یا برون شهری مناسب است؟!
چرا خودرو شاسی بلند می خریم؟
با توجه به سیستم فنربندی نسبتاً خشک و کم تحرک و پُرتکان این کلاس ، نمی توان از خودرو انتظار سواری نرم و راحتی را داشت! آیا می توان برای ماهیگیری به کنار رودخانه رفت و یا حتی کمی هم بدنه فلزی خودرو را با آب آشنا کرد؟ من که فکر نمی کنم!
در بازار خودروهای داخلی عملاً رسالت اصلی شاسی بلندها فراموش شده است؛ پیمودن مسیرهای صعب العبور که برای 80% خودروهای به اصطلاح شاسی بلند بازار بیشتر شبیه یک لطیفه خنده دار است.
قیمت بالای شاسی بلندها بخاطر نوع شاسی و سیستم تعلیق و اتاق بزرگ آنهاست. حالا کلاه خود را قاضی کنید! به چه میزان از این امکانات استفاده کرده اید؟ آیا بهتر نیست بجای خرید یک شاسی بلند کلاس متوسط که حتی دلتان نمی آید رکاب هایش گلی شوند از یک سدان نسبتاً لوکس و یا یک SUV چِرک و کثیف مثل رنج رور کدل 1970 که تمامی توانایی های یک شاسی بلند واقعی را دارد استفاده کنید.
حال بگذارید احتمالات را بررسی کنیم. شاسی بلند می خریم، می خرند یا خواهند خرید که ...1- پُز آن را به دیگران بدهیم.
2- با آن از روی بقیه خودروها رد شوند.
3- خانم ها ضعف رانندگی خود را جبران کنند.
4- آقایان قراردادهای میلیاردی خود را تضمین کنند.
5- در تصادفات جاده ایی برنده نبردهای تن به تن باشند.
جهان امروز جهان حاکمیت اشیاء است و ذهنیت انسانها حسی و مادی شده به طوریکه افراد شخصیت خودشان را از اشیاء میگیرند و بنده و برده اشیاء شدهاند.
وی با بیان اینکه معنویات در جهان امروز کمرنگ شده، گفت: افرادی که به دنبال فخرفروشی و جلب توجه هستند در صفحات مجازی خودشان را با زندگیهای لاکچری و ماشین و لباس و تتو نشان میدهند.
این جامعهشناس تصریح کرد: در واقع این افراد از لحاظ شخصیتی عقده حقارت دارند و میخواهند با به تصویر کشیدن بدنهای عملی، لباس، خانه و ماشینهای لوکس این عقده حقارت را برطرف کنند.
قراییمقدم با بیان اینکه اینگونه افراد فاقد اصالت خانوادگی و به تعبیری تازه به دوران رسیده هستند،گفت: فردی که اصیلزاده است نیازی ندارد که خودش را به نمایش بگذارد و با نشان دادن وسایلی که در اختیار دارد توجه دیگران را به خود جلب کند. منبع: الف
ایده قصه خوانی در رستوران و کافه
دوست دارم یک رستوران، کافی شاپ یا قهوه خانه داشته باشم. در بخشی از این رستوران یک سن درست کنم، هر شب در یک
ساعت مشخص مثلا ساعت 9 یک صندلی در وسط صحنه ببرم و بنشینم و برای مردم قصه بخوانم. قصه های کهن، قصه های مدرن، قصه های بی سر و ته، قصه های تلخ و شیرین. آدم ها کنار یکدیگر دست در دست هم، به قصه ها گوش می دهند و می خندند و گریه می کنند و به فکر می روند و دست همدیگر را محکمتر می گیرند.
قصه گویی به نظرم سنت خوبیست که آدم ها را به هم نزدیکتر می کند. قصه گویی فقط برای کودک نیست. ما به شنیدن قصه ها نیاز بیشتری داریم.
مقدمه این مطلب را در تجربه یک کلاس تربیتی -1 می توانید بخوانید. من با توجه به این که از شلنگ نمی توانستم استفاده کنم و نمره ای هم دستم نبود که با آن بچه مردم را تهدید کنم یا با مشت دماغش را خورد کنم باید راه حل های دیگری برای درگیر کردن آنها با موضوع کلاس پیدا می کردم.
برای اینکه بچه ها کاملا درگیر موضوع بشوند قرار بر این شد که بچه ها به داستان یا محتوای مورد نظر گوش کنند و در انتها هر یک از بچه ها پشت برگه امتیازشان یک عنوان برای این داستان انتخاب کنند، و بعد عنوان را روی تخته می نویسم و در مورد آن رای گیری می کنیم، کسی که بیشترین رای را بیاورد امتیاز بیشتری خواهد داشت. این باعث شد که بچه ها خیلی جذب شوند و با دقت گوش کنند و به شکلی عمیق تری به موضوع و هدف آن فکر کنند و البته لازم بود که خلاقیت هم به خرج بدهند تا عنوان جالبتری انتخاب کنند.
طبیعتا این ایده مانند هر ایده ای ضعف هایی داشت.بعد از چند جلسه بچه ها با مقوله تقلب در رای گیری و لابی گری آشنا شدند. البته این به نظر من بد نیست، وقتی متوجه آسیب های این کار بشوند. میانگین رای ها به 10-12 رای رسیده بود و سیستم رای گیری کارکرد خود را از دست داده بود. در این جا من تصمیم گرفتم رای گیری را یک مرحله پیشرفته تر کنم. قرار شد کسی که در موردش قرار است رای گیری شود چشمهایش را ببندد تا نداند چه کسانی به او رای داده، و همه براساس این که عنوان داستان ها زیبا و خلاقانه و مناسب است رای بدهند. با این اتفاق میانگین رای ها به 4-5 رای رسید.
در رابطه با بحث لابی، مثلا یک بار یکی از بچه ها خیلی تلاش کرده بود در کلاس مثبت تر باشد و بهتر باشد ولی خیلی نتوانسته بود در جذب رای تاثیر بگذارد و گریه می کرد. همین بهانه ای شد که در مورد رعایت حق و انصاف و عدالت صحبتی بکنیم و ببینیم که وقتی رای گیری و یا قضاوت عادلانه و منصفانه نداشته باشند ممکن است چه ضربات و صدماتی داشته باشد. البته مشکل اصلی با من مربی یا قانونگذار است من مربی یا قانونگذار و یا حاکم (به نظر من) نباید روی انصاف و عدالت و حق پذیری مردم حساب باز کنم من باید سازوکار و سیستمی طراحی کنم که تا جای ممکن مستقل از انصاف و عدالت مردم عمل کند.
من معمولا هر جلسه به همه بچه ها بر اساس عملکردشان در کلاس امتیاز می دادم. برگه امتیاز هم از جایی به بعد کار کرد خود را از دست داد چون همه امتیاز می گرفتند و خیلی شاید متوجه کم و زیادی امتیازشان نسبت به سایرین نمی شدند. در نتیجه در این مورد هم آرام ارام تغییراتی به وجود آوردم.
جلساتی بعدی قرار شد در پایان کلاس یک رای گیری کلی در مورد عملکرد بچه ها در آن جلسه داشته باشیم و به نفر اول جایزه بدهم و به بقیه هم امتیاز بدهم. این روش هم 1-2 جلسه جواب داد. یک سری از بچه ها مشخص بود که اقبال بیشتری داشتند و همیشه مستقل از عملکردشان رای بالاتری می آوردند که این مطلوب من نبود، می خواستم همه بچه ها برای بهتر شدن و البته جایزه گرفتن تلاش کنند. ولی بچه ها امیدی به اول شدن نداشتند.
در یکی از دوره های influence TTC که نگاه می کردم متوجه ضعف کارم شدم. آن هم قسمت طراحی نظام انگیزش ماجرا بود. وقتی شانس موفقیت و جایزه گرفتن مثلا کم تر از 30 درصد باشد ناخودآگاه بچه های متوسط و ضعیف عقب می کشند و هیچ تلاشی نمی کنند. اما اگر شانس موفقیت به 50 درصد برسد یعنی نصف بچه های کلاس پاداش بگیرند، حتی بچه های ضعیف هم احتمال می دهند یکی از آن دو نفر باشد.
کاری که کردم این بود که به نفر اول جایزه بدهم و به 5-6 نفر بعدی امتیاز بدهم. من با اجرای این تغییرات، رشد محسوسی در بچه ها احساس می کنم و واقعا خوشحال می شوم.
در جلسات بعدی برای اینکه همه این احتمال موفقیت را برای خودشان بیشتر بدانند، نفری که جلسه قبل اول شده و جایزه گرفته تا انتهای دوره جایزه نمی گیرد و برای اینکه نظام انگیزشی نفر اول به هم نریزد جلسات بعدی می تواند امتیاز بگیرد و در انتهای فصل براساس مجموع امتیازها جایزه بگیرد. همچنین یک حرکت دیگر برای عدالت و انصاف بیشتر این بود که کسی که یک جلسه بیشترین امتیاز را می گیرد (مانند رییس یک جمهور که یک دوره در انتخابات نمی تواند شرکت کند) جلسه بعدی به عنوان داور انتخاب می شود (مجمع تشخیص مصلحت کلاس) و حق رای دو برابری دارد. یعنی می تواند به نفرات به تشخیص خود دو رای یا یک رای دهد.
همچنین در این کلاس هر جلسه یک نفر دبیر جلسه می شود و خلاصه ای از اتفاقات کلاس را می نویسد.
یکی از جنبه های دیگر این قضیه سیستم سازی است. من فکر می کنم دوره فرهنگ سازی گذشته است، باید سیستم سازی کرد. باید سیستم ها و ساز و کارهایی طراحی کرد که در آن آدم ها برای بهتر شدن ناخوداگاه مسیر درست تری را انتخاب کنند. البته قطعا سیستم سازی مورد نظر من ضعف هایی دارد، و آن هم اخلاص و نیت در عمل است. ولی به نظرم این در سطح بعدی قرار دارد.
من سعی کردم در این کلاس سیستمی طراحی کنم که بچه ها به خودشان و بقیه نظارت کنند و برای بهتر شدن، با انتخاب و تصمیم خودشان، خودشان را اصلاح کنند. که البته نتیجه در این موارد خیلی پایین تر از سطح انتظار من بوده است.
ادامه در قسمت بعدی.
پست های مرتبط:
حدودا دو سالی می شود که (به عنوان مربی) 1-2 ساعت در هفته در مسجد با بچه ها کار میکنیم. تجربه های خوب و ارزشمندی تا اینجا به دست آوردیم. ابتدا لازم است توضیح بدهم من شدت به سیستم فعلی ب.س.یج نقد دارم و خودم را از آنها جدا می دانم و به قول رهبری باید خون گریست به حال این سیستم. متاسفانه افرادی فاقد صلاحیت در راس این امور هستند که باعث بیزاری یا در بهترین حالت بی تفاوتی اکثر مردم نسبت به مسجد و بسیج شده اند. این نظر شخصیه منه، و لا اقل تا الان چند مورد دیدم.به نظر من در این تیپ سازمان ها نمیشود سالم کار کرد و از جایی به بعد برای بقا در این سازمان باید مزین به انواع رذایل اخلاقی شد. حتی دغدغه مندترین افراد هم در این گونه سازمان ها (باز تاکید میکنم به نظرم) دچار استحاله و سستی اخلاقی می شوند. یک ایرادش هم این است که شخص وقتی در این سازمان ها کار می کند دچار نوعی خود علیه السلام پنداری مفرط می شود که باید فقط بقیه را تربیت کند.
تمام برنامه ها سطحی و ظاهری و برای گزارش رد کردن و گزارش سازی. در یک جلسه ای که با چند نفر از مسئولین پایگاه های منطقه داشتیم یکی از مسئولین معمم یک ساعتی به ما گزارش داد و قرار بود اتاق فکری! تشکیل بشود و ما هم نظراتی گهربار بدهیم. این بزرگوار یک ساعت در مورد فعالیت های عملیاتی و برنامه های ایست بازرسی و اردوهای نظامی و میدان تیر و برنامه های تشییع شهدا و این دست مسائل حرف زد. یک بار نگفت در کل این منطقه یک کتابخانه یا حتی کتابفروشی وجود ندارد. تنها دغدغه فعالیت های عملیاتی و عکس گرفتن و گزارش سازی داشتند ( از نظر من). البته این بزرگوار به زعم خودش روشنفکر بود و می خواست اتاق فکر بگذارد تا این کارها به شکل بهتری انجام شود. اما هیچ برنامه ای برای گسترش کتاب (گسترش تفکر و تامل)، شناخت درست دین و اصلاح نگرش ها نداشتند. چند ماهی از این جلسه گذشته و ما همچنان منتظر این اتاق لعنتی فکر هستیم تا این مسائل را مطرح کنیم. بگذریم.
ما متاسفانه آدرس های غلط زیاد می دهیم. یک برنامه ای که در مسجد ما دارد شکل میگیرد برگزاری کلاس های تقویتی و آمادگی برای تیزهوشان و این دست خزعبلات است البته آخرش XBOX هم هست.
این برنامه ها چه پیامی به مخاطب می دهد؟
هدف تقریبا وسیله را پاره کرده است. ما برای جذب به مسجد، مسجد را تبدیل به قلم چی می کنیم. مسجد امام قلم چی (ع).
ما مسجد را به گیم نت تبدیل کرده ایم. من مخالفت خودم را بارها اعلام کرده ام. این که می گویم "ما" برای این است که من عرضه نداشتم جلوی این کارها را بگیرم و قانع شان کنم که اشتباه است.
جذب به چه قیمتی؟ کسی که با XBOX جذب مسجد شود با حذف XBOX احتمال خیلی زیاد از مسجد می رود. او جذب مسجد نشده است، جذب XBOX مسجد شده است. (من مخالف بازی و شادی بچه ها نیستم. چند بار با پیرمرد های مسجد برخورد تند داشته ام به خاطر برخورد تندشان با بچه ها.) من معتقدم تا زمانی که نگرش ها اصلاح نشود گرایش ها اصلاح نخواهد شد. می شود یک سری رفتارهای هیجانی. کم نیستند اطراف من کسانی که دوره های ابتدایی و راهنمایی مسجدی بودند، مکبر بودند یا مدارس خیلی مذهبی می رفتند ولی الان هیچ اعتقادی ندارند.
بیشتر بگذریم. حالا ببینیم من خودم چه گلی بر سر بچه مردم می زنم. می خواهم کمی از این کلاس و تجربه ها و کارهایم بگویم که خودم با اعتماد به نفس کامل با توجه به شرایط موجود از آن راضی هستم.
من سعی کردم کلاس به شکل گفت و گو محور باشد و من فقط نقس مدیریت این کلاس را داشته باشم و بحث ها را مدیریت کنم.
چند تا از ایده هایی که در کلاس اجرا کردم و به نظرم حدودا موفق بوده را در این جا می نویسم.
خب من از همان اول برای بچه ها داستان می خواندم با محوریت داستان راستان و قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذریزدی و گاها داستان های مدیریتی و تفکر سیستمی مثل اثر مار کبرا ! (حتما بخوانید). و بعد از پایان داستان می خواستم بچه ها تحلیل کنند. خیلی راضی نبودم، بچه ها به اقتضای سن شان شلوغ می کردند و هی با یک چیزی ور می رفتند و پرش فکری داشتند پس این نتیجه نداد. با ترکیب کردن چند ایده از کتاب های مختلف به یک راه حل رسیدم. یکی از کتاب ها فکر می کنم الگوی تفکر یا تفکر خلاق دوبونو بوده است.
(این نکته را هم اینجا در پرانتز بگویم من خیلی سعی کردم کلاس یک بعدی نباشد و تماما دینی و مذهبی و به خصوص احکام نباشد و بچه ها را دین زده نکنم. سعی کردم این کلاس بر محور های تقویت تفکر و تحلیل، پرورش خلاقیت، مهارت های اجتماعی و آشنایی با اهل بیت و احکام ابتدایی باشد. از جهت آموزش دینی همین که بچه ها به مسجد بیایند برای من کافی بود، من تلاشم این بوده که بچه ها نگرش پیدا کنند و تحقیق و مطالعه یکی از اصول شان باشد. مهارت تصمیم گیری و عزت نفسشان افزایش یابد. گرایش بدون نگرش، سطحی و هیجانی خواهد بود و با یک شبهه و با یک دعوت به یک کار اشتباه ممکن است از خط خارج شود.)
خیلی خوشحال می شوم اگر نقدی در مورد حرف های من داشتید بشنوم تا خیلی یک طرفه نباشد. ایده و پیشنهادی در این زمینه هم داشتید خیلی استقبال می شود.
ادامه در قسمت بعد.
پست های مرتبط:
جستارهایی در باب عشق نوشته آلن دو باتن
این از آن دسته کتاب هایی است که دوست دارم هدیه هم بدهم. جستارهایی در باب عشق کتابی است که حداقل یک بار دیگر باید بخوانمش.
نویسنده در این کتاب روایت عشق دو نفر را نقادنه و البته هنرمندانه، تحلیلی و فلسفی بررسی و موشکافی می کند. و مانند یک جراح احساسات را جراحی و باز می کند و نسبت ها و ریشه های این احساسات را بررسی می کند. نسبت عشق و تقدیر گرایی، نسبت عشق و مارکسیسم! بله درست است انتظار یک کتاب عاشقانه تینیجری نداشته باشید.
نمی دانم در حق کدام جفاست ولی شاید بتوان گفت آلن دو باتن، جلال آل احمد و نادر ابراهیمی سوییسی هاست یا بر عکسش. من در این کتاب با تفکر عمیق آشنا شدم و کمی هم یاد گرفتم جور دیگر و عمیق تری نگاه کنم. نگاه نقادانه و تحلیلی فلسفی.
بارها برایم پیش آمد که تحلیل ها و نگاه ها به قدری برایم جذاب بود که بلند بلند برایم همسرم می خواندم و با زندگی خودمان تطبیق می دادیم و فکر می کردیم. این که ما تقدیر هم بودیم یا حاصل یک انتخاب کاملا منطقی؟ احتمال در کنار هم بودن مان را بررسی می کردیم؟!
بریده هایی از کتاب جستارهایی در باب عشق را در ادامه بخوانید و لذت ببرید. اگر کمی اهل کتاب باشید حتما از این کتاب لذت خواهید برد و جمله به جمله اش را مزه مزه خواهید کرد.
تقدیر گرایی - ما در زندگی عاشقانه مان بیش از هرچیز به دست تقدیر نیازمندیم.اگر آرزو کنیم یا باور داشته باشیم(برخلاف تمام قوانین عصر روشنگری مان)که روزی دست تقدیر ما را برابر مرد یا زنی قرار می دهد که خوابش را می دیده ایم،آیا مرتکب گناه شده ایم؟آیا مستحق نیستیم،با گونه ای باور خرافی،آرزو کنیم سرانجام به موجودی بربخوریم که مرهم تمام رنج های ملال آور ما باشد؟
مارکسیسم - وقتی به کسی از موضع عشق یک طرفه نگاه می کنیم و به لذتی می اندیشیم که از بودن با او در بهشت برین به ما دست می دهد، ناخودآگاه نکته ای اساسی را فراموش می کنیم: این که اگر او هم ما را دوست بدارد، علاقه ما به چه سرعتی رنگ خواهد باخت. ما عاشق می شویم چون نیازمندیم با توسل به فردی آرمانی از دست خود فاسدمان برهیم. خب اگر این فرد روزی برگشت و متقابلا عاشق ما شد چه؟
احتمالا آسان ترین افراد برای عاشق شدن کسانی هسند که درباره شان چیزی نمیدانیم . روابط عاشقانه ،هرگز به آن نابی خیالبافی های سفر های طولانی قطار نیستند ، که پنهانی فرد زیبایی را که روبرویمان نشسته و از پنجره بیرون را می نگرد ارزیابی کنیم و وقتی معشوق (خیالی) سرش را رو به داخل برگرداند و سر صحبت را با کنار دستی اش درمورد موضوع پیش پا افتاده ای مثل قیمت گران ساندویچ های قطار باز کرد ، یا بینی اش را با صدای بلند در دستمالی فین کرد قصه پایان بگیرد .
سرمایه داری مدرن – اس ام گریفیلد طی مقاله ای نوشته بود امروز سرمایه داری مدرن است که عشق را زنده نگه داشته است تا افراد را (وقتی که هیچ چیز دیگری به آنها هدف نمی دهد) هدفمند کند تا موقعیت شوهر، پدر وهمسر و مادر را اشغال کند و وادارشان کند هسته خانواده ای را تشکیل بدهند که نه تنها برای تولید مثل و روابط اجتماعی ضروری است، بلکه در کل برای حفظ نظم موجود توزیع و مصرف اجناس و خدمات نیز حیاتی است و بدینوسیله کل آن را به عنوان چرخه ای متحرک حفظ کند.
جستارهایی در باب عشق نوشته آلن دو باتن | حدود 200 صفحه
کار ها و تجربه های شغلی قبلی ام را اینجا نوشته ام
همه مشاغل من -3 (خدمت امریه در یک سازمان دانشگاهی)
همه مشاغل من -۴ | چطور یک استارتاپ ناموفق داشته باشیم
و حالا استارتاپ بعدی:
حدودا یکی دو ماهی از اعلام شکست پروژه قبلی گذشته بود. یکی از دوستان دوره دبیرستانم 1-2 باری با من تماس گرفته بود و گفته بود بیایم مغازه اش صحبت کنیم. تابلو فرش می فروخت. امانی می گرفت و می فروخت. همزمان یک کار تمام وقت هم داشت. کمی از فشارهای مالی شکایت داشت و می گفت چرا بعد از ازدواجم روزی ام بیشتر نشده و این حرف ها. خلاصه حرف هایمان گل انداخت. از دوستان دبیرستان، زندگی و ایده ها و تجربه ها و شوخی های خاص این رفیق شفیق. از یکی از ایده هایش برایم تعریف می کرد. مدتی در یک مجموعه حقوقی و وکلا کار کرده بود و مسئولیت سایت و شبکه های اجتماعی این مجموعه با او بود و متوجه یک نکته یا به قول خودش باگ (bug) در این بین شده بود. تحصیلکردگان رشته حقوق اکثرا تعصب خاصی به رشته خود دارند و و رشته حقوق به نوعی تبدیل به بخشی از هویت شان شده بود. چیزی که در سایر رشته ها کمتر دیده می شود. البته من فعلا فقط یافته های این دوستم را دارم گزارش می کنم. برای نمونه وقتی مثلا یک کیف چرمی یا ساعت که مزین به نماد های رشته حقوق (تراز و چکش و...) در اینستاگرام می گذاشت به شدت لایک می خورد و بازدید کنندگان پیگیر بودند که از کجا می توانند یکی از این محصولات پیدا کنند. و اینجا جرقه زده شد. ظاهرا ما یکی از ردیف های هرم مازلو را پیدا کرده بودیم.
دوستم این ایده را مطرح کرد و من هم به فکر رفتم. به نظرم ایده بدی نبود. با بررسی هایی که کردم متوجه شدم تقریبا هیچ جا به صورت متمرکز و منسجم کاری از این جنس انجام نشده.
یعنی ما بیاییم و محصولات مختلف را بسته به شخصیت و هویت و علایق و سلایق مشتری، سفارشی و اختصاصی تر کنیم. به نظرم این نیاز یک نیاز بالفعل نبود، بلکه یک نیاز بالقوه بود و پتانسیل بالفعل شدن هنوز هم وجود دارد. مثلا یک وکیل تا زمانی که یک لیوان یا ساعت یا کیف یا هر چیز دیگری که به صورت اختصاصی برای رشته حقوق طراحی شده نبیند، احتمالا احساس نیاز پیدا نمی کند ولی اگر بداند چنین چیزی وجود دارد و با داشتنش می تواند هویت حرفه ایش را تکمیل تر کند و در مقابل مشتریانش حرفه ای تر جلوه کند احساس نیاز پیدا می کند.
به نظرم می توانست شروع یک کار جذاب باشد. محصولات با طراحی سفارشی و اختصاصی برای دانشجویان رشته های مختلف، یا برای علاقمند یک حوزه خاص، مثلا هنر و سینما و موسیقی و ...
خلاصه صحبت ها کردیم و یک نفر دیگر از دوستان را هم وارد کردیم و کار شروع شد. باز هم مثل استارتاپ قبلی. یکی از نکات جالبی که اگر تجربه این قرطی بازی ها را داشته باشید احتمالا متوجه شده اید این است که ما در ابتدا جهانی و خیلی اینترنشنال و حتی اینترکانتینتال فکر می کنیم و نگران دزدیده شدن ایده و هر یک از اعضا نگران سهم خود است ولی کسی پیگیر وظایف محوله و تقسیم کارها نیست. ولی روزی می رسد که استارتاپ شما یتیم شده است نه پدر دارد نه مادر و هیچ کس بر سر قبر این مظلوم گریه نمی کند.
خدا رو شکر ما در این پروژه دست به عصا تر و هوشمندانه وارد شدیم. قرار بر این شد که ابتدا بازار را تست کنیم و بازخورد بگیریم و اگر مثبت بود جدی تر وارد شویم. پس ابتدای کار محدود به لیوان شد. یک سری طرح های حقوقی بزنیم و بر روی لیوان چاپ کنیم. ما می خواستیم پرینتر مخصوص و تجهیزات اولیه بگیریم که مجموعا حدود 5 میلیون می شد. این مبلغ برای ما زیاد بود. و در صورت جواب نگرفتن ضرر بیشتری داشت.
یکی از دوستان پیشنهاد کرد که اصلا نیازی به خرید تجهیزات نیست. ما در حال تست بازار هستیم. کافیست طرح ها را آماده کنیم و با مبلغ کمی سفارش دهیم برای مان چاپ کنند. شاید 1-2 هزار تومان تفاوت بود که سفارش دهیم برای ما چاپ شود یا خودمان چاپ کنیم.
یک پیش نیاز جدی برای ما یک گرافیست و در واقع تصویر ساز بود نه یک فتوشاپ کار، که هزینه زیادی داشت. شاید یک طرح برای ما بیش از 200 هزار تومان تمام می شد. پس طرح ها را هم خودمان زدیم.
فکر می کنیم 10 یا 12 طرح زدیم (طرح هایی که خودمان هم از آنها راضی نبودیم) و دادیم چاپ شود که مجموعا 100 هزارتومان شد.
مساله پست و ارسال هم برای خودش داستانی بود که اینجا دیگر حوصله آن نیست.
این فرآیند و قرارهای ما و پیشرفت کار به هیچ وجه خطی نبود. مورد داشتیم که طراح ایده 2-3 هفته غیبش می زد و هیچ گونه الزامی نمی دید که به ما خبر بدهد، خیر سرمان ما داشتیم با هم کار می کردیم. یک مدت انقدر جواب نداده بود ما نگرانش شده بودیم که نکند اتفاقی افتاده. بالاخره جواب داد و گفته بود که رویش نمی شده جواب بدهد به خاطر غیبت های طولانی و بدقولی ها.
(از حق نگذریم این دوست ما هم حق داشت، نامزد کرده بود و درگیری های خاص خودش را داشت و سرکار هم میرفت و...)
از جایی به بعد من احساس کردم شاید مشکل از من است و من خیلی پیگیرم و می خواهم کار را سریع تر به سرانجام برسانیم. پس من هم کار را دایورت کردم. احساس کردم اگر مدیریت کار بر عهده یکی دیگر از دوستان باشد انگیزه بیشتری پیدا می کند و کارها بهتر پیش می رود، ولی این هم جواب نداد.
خلاصه کار یک هفته ای شاید چند ماه طول کشید و من هم تب روزهای اول را نداشتم. امیدی هم نداشتم و با سرعت بچه ها جلو می رفتم.
خلاصه سایت هم با مشقات زیاد بالا آمد. محصولات را در سایت گذاشتیم. یک اکانت اینستا با 13 کیلو! فالوور داشتیم که حدودا 1-2 هزار نفر آن حقوقی بودند. محصولات را در اینستا هم بارگذاری کردیم.
محرم و صفر آمد.
این دوستان ما آتش شان از ما هم تند تر بود. خلاصه محرم و کربلا و اربعین.
اگر آتشی هم بود در کربلا ماند.
منتظر ماندیم و منتظر ماندیم.
یک بار من برای بچه ها حساب کرده بودم که اگر 1000 لیوان بفروشیم، 5 میلیون سود می کنیم. یعنی نفری 1.5 میلیون. نگاه کوتاه مدت من بچه ها را سرد تر کرده بود. کلی خندیده بودیم و رفته بودیم پی زندگی هامان.
قرار بود تبلیغ کنیم. با دانشکده های حقوق و سمینارهای حقوقی و هر آت و آشغال حقوقی که به ذهنتان می رسد همکاری کنیم و تبلیغ کنیم. ولی نکردیم. امید و انگیزه کافی نداشتیم.
ما میخواستیم معجزه دیجی کالا بدون هیچ زحمت و تلاش و مداومت و شب بیداری و دود چراغی اتفاق بیفتد. اما نیفتاد.
ما دوست داشتیم یک سیستمی طراحی کنیم که خودش کار کند و پول در بیاورد. به نظرم نزدیکترین سیستم برای طرح مورد نظر ما پرینتر های چاپ پول بود. ولی ما پول لازم برای خرید پرینتر و جوهر و کاغذ مخصوص چاپ پول را نداشتیم.
شاید 1-2 ماه بعد بود که متوجه شدیم یک نفر یکی از لیوان ها را سفارش داده. تعجب کردیم که چطور به ما اعتماد کرده! البته بنده خدا اصلا پیگیر سفارشش نبود. خلاصه با کلی تلفن و هماهنگی لیوان مورد نظر را پست کردیم. مقصد بوشهر بود! زنگ زدیم جواب نداد. امیدوارم به دستش رسیده باشد.
یک بار هم 2 ماه بعد از سفارش قبلی یک نفر به من زنگ زد و پیگیر سفارشش بود. دلایل تاخیر را توضیح دادیم و سفارش را ارسال کردیم.
حالا کار غیر فعال شده. به نظرم در بلند مدت این کار می توانست نتیجه دهد ولی ما حوصله نداریم. یک دستگاه چاپ پول می خواهیم.
اسفند ماه عروسی سیدمیلاد است و ما هم دعوتیم. شاید یکی از لیوان ها را هم کادو کردم برایش بردم.
یکی از کارهایی که خیلی دوست دارم این است که کتاب فروش سیار شوم. یک ون فولکس از این قدیمی ها بردارم و پر کتاب ش کنم و بروم در کوچه و خیابان های شهر های ایران – هر چه از پایتخت دورتر بهتر – دوره بیفتم و یک بلندگو بگیرم و مردم شهر را صدا کنم:
خانه دار بچه دار کتاب داریم.
کتاب های قشنگ، کتاب های خوندنی.
خونه دار و بچه دار اگه می خواید شوهراتون مهربون بشن، براتون کتاب دارم.
اگه می خواید بچه هاتون آدم بشن براتون کتاب دارم.
اگه می خواید زندگی تون عوض بشه براتون کتاب دارم.
همسر و بچه ها در کنار من، می گیم و می خندیم و کتاب می خوانیم. زیر باران، زیر آفتاب، در گرمای کویری، در سرمای زمستان شهر ها را می گردیم و کتاب می خوانیم و دنیا را سیر می کنیم. یک کاروان هم پشت ماشین. همانجا زندگی کنیم. هر روز شهرهای مختلف.
خونه دار و بچه دار کتاب داریم. همه رقم همه مدل، زنونه، مردونه، بچگونه. کتابای نو، کتابای دسته دو. تا فرصت هست بیاید.
به نظر من در این دنیا که اکثریت ما به یک شکل و روش و سبک زندگی می کنیم، همه داریم شبیه هم می شویم با زندگی های یکنواخت و با قالب های تکراری و تحمیلی، این می تواند یک تجربه ناب باشد. کاش جرات و جسارت لازم را داشتم. البته فرصت هست. باید فعلا روی چیزهایی که پشت بلندگو می خواهم بگویم بیشتر کار کنم.
من لذت می برم وقتی کیم جونگ اون رهبر کره شمالی به جای گزینه روی میزش یه دکمه می گذارد و می تواند با فشردن آن فرمان پرتاب موشک به تمام نقاط آمریکا را بدهد. این یعنی بازدارندگی. شاید بگویید چه فایده دیکتاتور است و مردمش گرسنه اند. ولی این همان تصویری است که خواستند به خورد ما بدهند. مردم کره شمالی باید احساس غرور و عزت نفس بکنند. اگر همه مردم در یک سطح نزدیک به هم زندگی بکنند و تفاوت طبقاتی و رفاه فاحش نباشد کسی احساس بدبختی نمی کند. (البته این به معنی این نیست که "کیم" رو قبول دارم)
من احساس حقارت می کنم وقتی یک نخاله آمریکایی خواستار تغییر نظام در کشور من می شود و انقدر راحت در امور کشورم دخالت می کند.
به نظر من باید در عرصه جنگ فرهنگی و رسانه ای با غرب از لاک دفاعی خارج بشویم و کاملا تهاجمی عمل کنیم. البته قطعا هزینه دارد. و سوال اینجاست که مردم آیا علاقه ای به این هزینه کردن دارند؟ یا فقط رفاه برایشان مهم است؟
قطعا این ایده ها به راحتی قابل اجرا نخواهند بود ولی قطعاتر تا زمانی که نگاه تهاجمی به سیستم آمریکا وجود نداشته باشد راهی از پیش نخواهیم برد و فقط باید توییت های ترامپ را جواب بدهیم. تا زمانی که در زمین آمریکا بازی کنیم بازنده خواهیم بود. باید طوری شود که ترامپ و رسانه های انها تماما درگیر پاسخگویی به نقد های ما در زمینه انواع فساد و ناکارآمدی و ظلم سیستم آمریکا باشند و اصلا فرصت حمله نداشته باشند. اگر فکر می کنید نمی شود احتمالا نگاهتان کوتاه مدت است. این طرح که یک طرح اولیه است و قطعا باید بیشتر روی آن کار شود! یک طرح شاید 50-100 ساله. البته در کنار این راهکارهای تهاجمی باید درون کشور را پاک سازی کرد و کشور را ساخت.
احتمالا بعد از خواندن این متن احساس کنید نویسنده تندرو است. احساستان تا حدودی درست است من با معیارهای امروزی تا حدودی تندرو هستم. اما این متن کمی جنبه طنز هم داشت و البته این تقریبا همان کاری است که آنها با ما می کنند!
پیش نوشت 1. این مطلب ممکن است حاوی مطالب کمی ناامید کننده و انرژی منفی باشد. پس یا نخوانید و یا ناامید نشوید.
پیش نوشت 2. این مطالب کاملا تحلیل های شخصی است و خیلی هم اصرار و علاقه ای به درستی آن ندارم.
یکی از دلایلی که مغزهای فراری ما و دوستان ما در خارج از کشور موفق می شوند این است که می دانند مهاجرند و شهروند درجه دو محسوب می شوند، در نتیجه دست و دلشان را از هر گونه رابطه و پارتی و لابی و باند و معرف و واسطه و سفارش کننده می شویند و دست به کار می شوند. می دانند که فقط خودشان هستند، پس بدون هیچ انتظار و امید بیخودی، تلاش می کنند و تلاش می کنند و تلاش می کنند.
الحمدالله این شرایط برای خیلی از ما در کشور خودمان فراهم شده است. نه رابطه و معرف داریم نه زبانم لال پارتی و نه ،رویمان به دیوار، امیدی به مسئولین. ما می توانیم کاملا خود را در کشور خودمان مهاجر و شهروند درجه دو فرض نموده، که البته فرض دور از واقعیتی نیست، و تلاش کنیم و تلاش کنیم و تلاش کنیم.
البته یک تفاوت وجود دارد. من هیچ برادر افغانی موفقی (موفقیت شغلی) در ایران ندیده ام.
با این حال تلاشتان را بکنید و شهروند درجه دو خوبی باشید و از همه مهم تر امیدوار باشید که آدمی به امید زنده است.
به قول دکتر لشکر بلوکی، تجویز راهبردی:
اینها مواردی است که من برای خودم تجویز کرده ام و خوشحال میشوم نسخه های شما را بدانم و البته تاکید می کنم که این جنس نسخه ها نسخه های فردی هستند و نه اجتماعی.
کار ها و تجربه های شغلی قبلی ام را در این دو مطلب
همه مشاغل من -3 (خدمت امریه در یک سازمان دانشگاهی)
و حالا ادامه داستان:
استارتاپ اول: من به خاطر شور و علاقه و اشتیاقی که برای استقلال داشتم در مورد کسب و کار با دوستان سازمانی ام وقت ناهار خیلی صحبت می کردم و نهایتا با هم به توافق رسیدیم که با هم همکاری کنیم. تیم اصلی ما سه نفر بودیم و بعد 2 نفر دیگر را هم اضافه کردیم. ما کسب و کار های مختلفی را بررسی کردیم که بیشتر از جنس کسب و کار های پلتفرمی بود مانند کیک استارتر و ایندی گوگو (کسب و کار مبتنی بر سرمایه گذاری مردمی جمعی crowd funding) و چند مورد دیگر و یا تحویل آنلاین یک سری کالاهای خاص و به صورت تخصصی مثلا نان یا شیر و... . لحظات خوشی بود ، ما ایده پردازی می کردیم و طوفان مغزی راه می انداختیم، طوفان هایی که اخرش به دری وری گفتن می رسید.
ما نهایتا با بررسی هایی که داشتیم به این نتیجه رسیدیم که هیچ غلطی نمی توانیم بکنیم. چرا که تمام این ایده ها برای موفقیت و جا افتادن هزینه های زیادی داشت که در توان ما نبود. ضمن اینکه همزمان خیلی از این ها نمونه های مشابه ایرانی داشت که البته موفق هم نبودند. من طی بررسی هایی که داشتم سایت هایی با رتبه های خیلی خوب (زیر 500) پیدا کردم و مدل کسب درآمد شان را بررسی کردم. سایت هایی مثل شنبه مگ و دیجیاتو و... . مدل کسب درآمد این سایت ها تا جایی که من متوجه شدم از طریق تولید محتوا و جذب مخاطب و در نتیجه جذب تبلیغات و یک سری روش های فرعی دیگر بود.
این کار تقریبا برای شروع هزینه زیادی نداشت. شاید کمتر از 100 هزار تومان. در این مورد همه به توافق رسیدیم. حالا باید در مورد حوزه کاری سایت تصمیم می گرفتیم. با بررسی هایی که داشتیم متوجه شدیم سایت های ایرانی در حوزه نقد و بررسی نسبتا ضعیف و پراکنده کار کرده اند و یک سایت قوی و مرجع وجود نداشت. سایت هایی مثل نقدستان بودند که اکثرا از سایر سایت ها مطلب بر می داشتند.
تصمیم بر این شد که در همه حوزه های نقد و بررسی آرام آرام ورود کنیم. از نقد و بررسی اساتید دانشگاه گرفته تا آفتابه و نمره دادن به آنها از طریق کاربران سایت. در این مورد تقریبا به توافق رسیدیم و چند روزی درگیر انتخاب اسم برای سایت بودیم. بعد از انتخاب اسم و طراحی لوگو کم کم کار اصلی شروع شد و از زیر کار در رفتن ها. اصلی ترین قسمت سایت طراحی منطق و حوزه های کاری سایت و تولید محتوا بود. ما قرار گذاشته بودیم که هز یک از اعضا ماهانه 50 هزارتومان برای این کار سرمایه گذاری کنند. که کردند و تا یکی دو ماه این روند ادامه داشت ولی کار خیلی کند جلو می رفت. به طوری که شکست کار کاملا قابل پیش بینی بود. ولی من یک خوش بینی افراطی خودم را فریب می دادم. من برای این پروزه خیلی وقت گذاشتم و مطالعات زیادی داشتم و البته خیلی چیزها یاد گرفتم. یک مقداری وردپرس یاد گرفتم تقریبا راه انداختن سایت را یاد گرفتم. که یک کنجکاو محصول این یادگیری هاست. یک دوره کامل لیندا در مورد SEO (search engine optimization) دیدم در مورد گوگل وبمستر و گوگل انالیتیکز و گوگول ادوردز و تحقیقات کلمات کلیدی و... مطالعه کردم. کلی لینک سازی کردم و حتی یکی دو محتوا تولید کردم.
یک از اعضای تیم طراح سایت بود و ما خیلی رویش حساب می کردیم. بزرگترین ضربه را ما از همین دوست عزیز خوردیم که البته خود از حامیان شروع این کار بود ولی متاسفانه به شدت اهمال کار بودند. البته تقصیر من بود. چون تقریبا من این تیم داغان را دور هم جمع کرده بودم. من شناخت خوبی از این دوست نداشتم. البته اصلا گله ای به او ندارم. چون یکی از مشکلات اصلی زندگی این دوستم اهمال کاری و بی برنامگی شدید و به تعویق انداختن سوپر افراطی کارها بود.
یکی دیگر از بچه ها به خاطر اینکه اسم سایت کاملا مورد رضایتش نبود تقریبا از همان اوایل سرد شده بود و خیلی دست و پا شکسته حضور داشت و طوری رفتار می کرد که انگار اصلا قرار نبوده ما با هم یک کاری انجام دهیم. من بارها از او خواستم که تکلیفش را مشخص کند ولی مشکل اینجا بود که تکلیفش با خودش مشخص نبود. احتمالا با خودش می گفت اگر به فرض محال خدای ناکرده این کار نتیجه داد از انصرافم پشیمان می شوم.
دو سه ماهی به این شکل گذشت و من صبر کردم و صبر کردم و صبر کردم و تمام این مسائل را در خودم می ریختم و حاج خانم هم باید نقهای من را گوش می کرد. خیلی از کارها را من به عهده گرفتم و بخش های زیادی از طراحی سایت و لینک سازی و سئو را به صورت دست و پا شکسته خودم انجام دادم.
تیم ما به شدت تیم ضعیفی بود هر کسی درگیری ها و مشکلاتی داشت و فقط می خواست از منافع این کار بهره ببرد و هزینه نکند. ما برای رسیدن به مرحله کسب در امد قابل توجه حداقل باید 3 سال قوی کار می کردیم و هزینه می کردیم تازه به سود برسد یا نرسد. با ارزیابی که از تیم و توانمندی ها و چشم انداز این کار داشتم به این نتیجه رسیدم که باید اعلام شکست بکنم و خودم را از این جماعت اسکی باز رها کنم. وقتی به دوستان اعلام کردم هیچ کس هیچ مخالفتی نداشت.
این کار برای من تجربه خیلی مفیدی بود. یک دوره کامل روانشناسی و ادم شناسی و کار تیمی و تعامل اعضا و تضاد منافع و برتری جویی ها. از این که بیش ازین برای این تجربه هزینه نکردم خوشحالم. سایت ما تقریبا با دو مطلب بارگذاری شد و بعد پایان یافت و تا سه ماه پیش فعال بود.
من فکر می کنم سایت های ایرانی زیادی هستند که فرایند شکل گیریشان تقریبا به همین شکل است و مدل کسب درآمدشان نیز به همین شکل. ولی متوجه شکست خود نیستند یا نمی خواهند متوجه بشوند. بخصوص که با ورود و محبوبیت تلگرام و اینستاگرام به کلی این مدل کسب درآمد در حال عوض شدن است و لااقل مخاطب ایرانی در سطحی نیست که کیفیت و صحت و دقت مطلب برایش مهم باشد. صد ها کانال چند هزار نفری جوک و گیف و خنده و مطالب بیخود به نظرم موید این مطلب است.
یک تجربه خیلی مهمی هم که به دست آوردم این است که در شروع یک کسب و کار "ایده" در درجه سوم چهارم اهمیت قرار دارد. چیزی که زیاد است ایده است. یک تیم خوب و قوی و منسجم و حرفه ای و با پشتکار و با اشتیاق به نظر من یکی از اصلی ترین عوامل موفقیت در یک کسب و کار جدید است که البته یافت می نشود جسته ایم ما. یا شاید ما جستن بلد نبوده ایم! در مرحله ی بعدی به نظرم سرمایه قرار دارد. که البته اگر تیم، تیم باشد مشکل سرمایه را می شود حل کرد. در مرحله بعدی درک درست از زمان و مکان و تاریخ و جغرافیاست. ایده هایی هستند که در تاریخ و جغرافیایی عوضی عرضه می شوند و شکست می خورند.
***
تجربه استارتاپ دوم را در پست های بعدی بخوانید.
کار ها و تجربه های شغلی قبلی ام را در این دو مطلب
نوشته ام.
و حالا ادامه داستان:
یک سازمان دانشگاهی: این یکی را نمیدانم چطور باید توصیف کنم. من در این جا به خدمت سربازی مشغول شدم و زمان خود را می گذارنم. سربازی لحظاتی است که گذر زمان برایت یک دست آورد محسوب می شود و اصلا از گذر زمان حسرت نخواهی خورد. اصلا خودم هم نمیدانم چه کردم. من برای گذراندن خدمت مجبور شدم امریه بگیرم و در این سازمان خدمت کنم. وقتی همسرم از من می پرسد در انجا چه کار می کنی می گویم هیچ!
در اینجا مهم نیست چه کار میکنی، مهم این است که رأس ساعت، در محل کار خود حضور داشته باشی. حتی خیلی وقت ها راس ساعت هم مهم نیست. الان تقریبا همه 9 به بعد وارد سازمان می شوند. من بعضی وقتها اول صبح ها در یک بخش که حدودا 20 نفر باید باشند 8:30 صبح تنها هستم. البته نه اینکه من خیلی علیه السلام باشم من هم هر وقت که بتوانم می پیچانم. چون پیچاندن از اصول این سازمان است. به طور کلی من معتقدم اصلاحات باید از راس شروع شود. از راس کشور و از راس سازمان. رئیسی که دغدغه سازمانش را نداشته باشد کارمندش می پیچاند چون همه فقط به منافع شخصی فکر خواهیم کرد. باطن مسئولین ظاهر مردم است.
در اینجا مهم نیست که چقدر کار بلدی.
در اینجا مهم نیست کارها را به سرانجام میرسانی یا نه، مهم این است که نشان دهی خیلی کار میکنی. نشان ندادی هم خیلی مهم نیست.
در اینجا مهم نیست خروجی کار تو به درد سازمان میخورد یا نه، سفرهای پهن است و تو هم مثل سایرین بر سر این سفره نشستهای و میروی و میآیی و روزگار میگذرانی و حقوقی میگیری و تو که سرباز هم هستی و حقوق انچنانی هم نمیگیری!
در اینجا ولی یک چیز مهم است آن هم این که به این چیزهای بیاهمیت بالا اعتراض نکنی و مثل بچهی آدم سرت به کار خودت باشد.
اگر روزی قدرت و اختیار مربوطه را پیدا می کردم حتما این سازمان مفتخوار را با خاک یکسان می کردم.
کار در این جا برای من هیچ تجربه ی مفیدی نداشت. فقط گذران زمان برای پایان خدمت. و زمان آزاد و فراغت برای فکر کردن و نوشتن. کتاب می خوانم، می نویسم، برای آینده برنامه ریزی می کنم.
من در این برهه زمانی از فرط آزاد بودن دو کار به قول امروزی ها استارت آپ شروع کردم که هر دویش خوشبختانه با شکست مواجه شد و من تقریبا ازخیر مستقل شدن و رئیس خود شدن گذشتم و لااقل تا 4-5 سال آینده به آن فکر هم نخواهم کرد و فقط به یادگیری و کار کردن و کتاب خواندن مشغول خواهم بود.
در مطلب بعدی در مورد اینکه چطور یک استارتاپ ناموفق داشته باشیم صحبت خواهم کرد.
و امیدوارم بعد ها در یک مطلب جداگانه در مورد ویرانی این سازمان مفصل تر بنویسم.
***
مطالب مرتبط
مهندس طراح: شاید این اولین تجربه جدی من باشد. حدودا 22 سالم بود تازه پشت لبم سبز شده بود وته ریشی داشتم. می خواستم کم کم مستقل شوم و حداقل پول تو جیبیم از خودم باشد. در آگهی ها دنبال کار گشتم و برای چند مورد رزومه فرستادم. یکی شان زنگ زد و قرار گذاشتیم و ساعت 7 شب یک شب سرد پاییزی در یکی از اتوبان های شرق تهران (حوالی اهنگ و فرجامش یادم هست) دربه در دنبال آدرس می گشتم و تقریبا ناامید شده بودم می خواستم برگردم، زنگ زدم به آنها بگویم که نتوانستم پیدا کنم منتظر نباشند که مهندس گفت بیا نزدیکی و... . همیشه از این که کلی بیل بزنم نزدیک رسیدن به گنج منصرف شده باشم میترسم پس یکی دو بیل دیگر می زنم. رفتیم و صحبت کردیم و قرار شد با یک پروژه ساده شروع کنم. من در رزومه چیزهایی نوشته بودم که فاصله زیادی با واقعیت داشت، باتوجه به آگهی ها رزومه طراحی کرده بودم. مثلا من فقط 1-2 بار فضای یک نرم افزاری را دیده بودم و در رزومه نوشته بودم مسلط به آن و با همان هم کار گرفته بودم! البته من کلا دوست داشتم براساس نیاز سراغ یادگیری بروم و با چند پروژه اول من بر چند نرم افزار مسلط شدم. مهندس هم از کارم راضی بود.
من موظف بودم به شهربازی های مشخصی بروم و ابعاد دستگاه ها را بردارم و یک بررسی کلی داشته باشم و بعد با توجه به یک سری استاندارد ها و محاسبات و مدلسازی گزارشی در مورد استحکام و الزامات ایمنی ان وسیله می دادم. حقوق خوبی داشت. ما در این شرکت کلا 3-4 نفر بودیم. خوبی این کار این بود که به صورت پروژه ای و دور کاری بود و ارتباط ما بیشتر تلفنی بود. بعضی وقتها یک خانم با من تماس می گرفت و کار ها را هماهنگ می کرد، من هیچ وقت این خانم را ندیدم. بعد از مدتی من با شرکت به دلیل بعضی دروغگویی ها و خالی بندی ها فاصله گرفتم و بخصوص به این خانم انتقاداتی کردم. آن خانم دیگر با من تماس نگرفت. بعدها که از مهندس سراغ آن خانم را گرفتم گفت برای ادامه تحصیل رفته است خارججج. و مهندس بعد از 2-3 ماه صاحب یک دختر شد. ارتباط این خارج با آن بچه جز مسائلی است که هنوز برای من حل نشده است. مهندس خیلی زبان باز بود. من متوجه دروغ ها و تناقض ها در حرف ها می شدم و این اذیتم می کرد. وعده وعید هایی داده می شد که من بدون آن دروغ ها خیلی راحت کار می کردم ولی این دروغ ها من را خیلی اذیت می کرد. یک مساله دیگری که بود این بود که من را خیلی دور از کارها نگه می داشتند و به هیچ وجه دوست نداشتند همه چیز شفاف و روشن باشد از من می ترسیدند. می ترسیدند شرکت مشابه خودشان بزنم – در یک برهه هایی به طور جدی تصمیم به این کار گرفته بودم و 5 نفر را برای تاسیس شرکت مسئولیت محدود انتخاب کرده بودم - یکی از خوبی های این کار این بود که من به خیلی شهرها رفتم. شیراز، اصفهان، یزد، نیشابور، مشهد و... من برای هر پروژه که خیلی وقت ها کمتر از 5-6 ساعت کار داشت 200 هزارتومان می گرفتم اواخر شده بود 250 تومان. اینگونه بود که من در دوره دانشجویی 2-4 میلیون در ماه درآمد داشتم. چیزی که هیچ کدام از دوستانم تصورش را نمی کردند. من تقریبا 4-5 سالی با این مجموعه همکاری داشتم.
کارشناس تحلیل تنش – مهندسین مشاور : از کار کردن در اینجا به صورت پراکنده نوشتم و فراوان نق زده ام. اواخر دوره فوق لیسانس و همزمان با پایان نامه و اقدام به ازدواج و حفظ سمت در کار قبلی وارد این کار شدم. من اصولا عادت ندارم فقط یک هندوانه در دستم بگیرم. کارم در این شرکت به صورت ساعتی بود. وظیفه من تحلیل استحکام بخشی از تجهیزات نیروگاه بود. من نسبتا در آن فاصله کوتاه توانسته بودم جای خودم را در شرکت پیدا کنم و همکاران تخصص و مهارت من را قبول داشتند. من معمولا صبح ها ساعت 9-10 می رسیدم، کسی هم کاری به کارم نداشت. به خاطر تشابه اسمی با رئیس سازمان بعضی ها فکر می کردند خبری است من هم تکذیب نمی کردم. در این شرکت به دلیل خصولتی بودنش، کار واقعی اتفاق نمی افتاد. اکثرا زمان می گذارندند. وقت زیادی از همکاران به نقد و بررسی رستوران های معروف و غذاهایش و هایپراستار و نوشیدنی ها می گذشت. ما هم جوان بودیم و هزار سودا در سرمان.یک سالی در این شرکت بودم. تجربه های خوب، دوستان خوب ولی اینجا را جای مناسبی در بلند مدت نمی دیدم. بعد از پایان پروژه و با پیشنهاد یک کار بهتر اینجا را ترک کردم. مدیر ما عاشق فوتبال بود و همیشه منظورش را با یک داستان فوتبالی می رساند. یک روز صبح مدیر آمد و گفت این قرارداد جدید است، امضا کن. خیلی حس خوبی بود که با فراغ بال امضا نکردمش. مدیر ما احساس می کرد قدرت بلامنازعی دارد و اصلا نیازی به مذاکره و چانه زنی و حتی اطلاع دادن به من نیست. وقتی گفتم که می خواهم بروم یک پارچ آب یخ روی سری ریخته باشند. البته از دل مدیرمان درآوردم و سعی کردم تا جای ممکن حرفه ای و اخلاقی رفتار کنم. پروژه هایی که دستم بود را تکمیل کردم و همه چیز را تحویل دادم. یک روز دیگر نیامدم. البته هنوز با بعضی همکارانم ارتباط دارم.
ادامه دارد...
بنایی: اولین کاری که من انجام دادم بنایی بود. البته مزدی نداشت و برای خانه خودمان بود. من کلا هیچ علاقه ای به کار یدی و خاکی نداشتم ولی مجبور بودم. بالاخره برای خودش تجربه ای بود. حدودا 8-9 سالم بود که در این زمینه به پدرم کمک می کردم. من آجر می انداختم بالا و پدرم دیوار چینی می کرد. شرفعلی هم یکی از بناها بود که یادم مانده است و من برایش آجر می انداختم یا موزاییک می بردم. معمولا آخر وقت هم زباله های ساختمانی و سنگ و گچ و ... را با فرقون می بردم سرکوچه. این قسمت را هم خیلی دوست نداشتم. بالاخره بچه بودم و برای خودم غروری داشتم و البته نیمچه علاقه ای به دختر همسایه!لطفا یک کلوزآپ از من و این صحنه بگیرید. فرقون و من در حالی که سرتاپاگلی خاکی، دختر همسایه و گوشه پنجره و بچه های محل که تر تمیز تو کوچه مشغول بازی بودند. گاهی وقت ها هم در لوله کشی به پدر کمک می کردیم. لوله کشی آب و فاضلاب. بچگی و آن دوران حس و حال خود را دارد. حالا دختر همسایه 2-3 تا بچه قد و نیم قد دارد.
بعد از این ماجرا حالا در 27 سالگی سخت ترین کارهای من مربوط به تعمیرات خانه است. خانه قبلی که من و خانم در آن بودیم یک خانه 45 متری بود که دیوار پاگرد ما به شدت ترک خورده بود و 100 تومان بیشتر هزینه نداشت ولی من گفتم به آن دست هم نمیزنم تا چند ماه پیش که فروختیمش! کلا من در این کارها خیلی تنبل هستم. آن موقع هم پدر خیلی از من راضی نبود و جوش می آورد. الان لیستی از کارهای خانه داریم که من هر ماه به زور یک مورد آن را انجام می دهم.
پشتیبانی: بعد از یک دوره 5-6 ساله بالاخره خانه ما تکمیل شد و من خلاص شدم از بنایی. حالا کنکورم را داده بودم و دانشگاه هم قبول شده بودم. همان سال اول بود که پشتیبان قلم چی شدم. این از آن کارهایی بود که اصلا نمی پسندیدم چون مجبور بودم حرف هایی بزنم که به آنها اعتقادی نداشتم. من نمی توانستم مردم را فریب بدهم. من می توانستم پدر مادر دانش اموزان را مجاب کنم که این کلاغ نیست بلکه قناری ای است که دلبند شما را در تست زدن موفق می کند. طبیعتا این هم با روحیات من خیلی جور نبود. مدیر کانون هر هفته آمار فروش هر یک از پشتیبان ها را چک می کرد و من معمولا امارم نسبتا رو به پایین بود که آن فروش هم تحت تاثیر من نبود که اگر به من بود احتمالا ان کتاب ها را نمی خریدند. ابتدای کار از ما چند میلیون سفته گرفتند، یادم نیست چقدر بود. من تجربه اولم بود و هیچ شناختی نسبت به مسائل حقوقی کار نداشتم و خیلی راحت سفته داده بودم. البته الان هم اوضاع تغییر جدی نکرده. تنها تفاوت اینه که اگر لازم باشد مجبورم با علم سفته بدهم. یادم هست در یک مصاحبه کاری از من سفته و تضمین خواسته بودند؟ نوشتم شما به من چه تضمینی می دهید؟ اصلا چرا باید تضمین بدهم؟
تدریس: از کانون که بیرون آمدم یکی دو سالی به نظرم کار خاصی نکردم (که سخت پشیمانم، می شد تجربه های خوبی به دست آورد) در این بین پیگیر بودم که تدریس خصوصی داشته باشم. تدریس خصوصی هم تجربه ای بود! که من خوشم نیامد. این کار هم محدود به 3-4 تجربه شد. 2-3 مورد من به خانه شان رفتم و 1-2 مورد هم آمدند خانه ما! یادم است که یکی از شاگردانم سوم دبیرستان بود خانه شان پل امیربهادر بود. وارد یک خانه غریبه می شوم، سرم را پایین می اندازم تا کوچکترین جزئیاتی از خانه نبینم. بعد از پایان تدریس هم باید منتظر بمانم تا دستمزدم را بگیرم، این برای یک جوان سخت است، ان هم در آن فضا. پسری بود به غایت خنگ و لوس. کار کردن با بچه های خنگ یک مصیبتی است وصف ناشدنی. حرف نمی فهمید تنها هدفش فقط قبولی در امتحان ترم بود، آخرش هم پولم را درست و حسابی پرداخت نکردند. تدریس هم با من نساخت. به خصوص تدریس دروس تخصصی. اتفاقا خوب می توانستم منتقل کنم (البته به نظر خودم) ولی برایم جذابیتی نداشت.
ادامه در قسمت بعدی.