به ابجیه میگم زهرا من الان در یه دوره ی بحرانی هستم یه ذره درک کن منو . برو یه چایی بیار:دی . 10 مین بعد : ابجی منو ببخش من خیلی غیر قابل تحمل شدم تازگیا .بغلش میکنم یه چند دیقه ای . فکر میکنه دارم گریه میکنم محکم فشارش میدم سرمو میزارم رو شونش . بعد نیگام میکنه میبینه دارم میخندم .
حرصش میگیره میگه : فک میکنه خیلی خاصی ؟ ( البته این ریشه در دیالوگ های قبلیه )
من (با یه اعتماد به نفس کاذبی ) میگم : فقط کافیه که بخوای خاص باشه .
**** دیروز انقده خسته شدم که اف دادم . نشستیم کلاه قرمزی نگاه کردیم . واقعا فوق العاده بود . من عاشق پسر خاله ام والبته اون گوسفنده .
*** یه مدته رادیو اوا گوش میکنم . 24 ساعتس . خیلی متنوع . دیگه با تلویزیون قهر کردم . یعنی اصلا حوصله دیدن هیچ برنامه ای نیس .
&*&*** یه چیزی از دوره دبستان یادم اومده تو مایه های نوستالژیک اصلن . ابتدایی که بودیم جمعیت کلاسامون زیاد بود . بعد هر وخ معلم میخواست دیکته بگه یکی میرفت وسط زیر میز . اون پایین واسه خودش عالمی بود . موقعخ نوشتن املا به کفش بچه ها نگاه میکردیم یا به جلویی میرسوندیم یا احتمالا کمک میگرفتیم .
*** به یاد گذشته یه قلک گرفتیم یعنی رضا گرفت قرار شد هر سه تامون پول خرد بریزیم . اون موقعه که من بچه بودم 25 تمونی مینداختیم . احتمالا الان باید سکه 500 تومنی بندازیم . بعد یادمه بعضی وختا میخوردیم به بی پولی قلک رو میشکوندیم یا پاره میکردیم مامان میگفت اخم نکن بازم قلک میگیری پول میریزی باز ما... . . میخواستم یه دوچرخه بگیرم .با حسرت ازین دوران یاد میکنم . بیشتر از هر وخت دیگه دوست داشتم که کنارم میبود .
**** چقدر خوبه که کسی منو اینجا نمیشناسه با این چرت و پرتایی که مینویسم ابروم میرفت . یا این که اصلن نمینوشتم این چیزارو . مجبور میشدم یه سری حرفای مبهم بی سر وته بزنم .
*** امروزم زدم به فاز بیخیالی . البته انگار دست خودم نبود . هنوز تمزینم مونده . باز شب زنده داری . داره کم کم ایام نماز شب و مناجات های خالصانه میرسه .
*** واقعیت مجازی چیه ؟!!
**** کلا این روزا خیلی انتزاعی شدیم .
زمزمه ی امروز : بالله که شهر بی تو مرا حبس میشود اوارگی و کوه و بیابانم ارزوست .
قرار بعدی 11 اذر یا یه ذره دیرتر یا یه ذره زود تر .
نویسنده : - ساعت ۱۱:۱۸ ب.ظ روز شنبه ٢۸ آبان ۱۳٩٠
با زهرا و رضا نشستیم داریم همینجوری از زمین و اسمون حرف میزنیم . زهرا میگفت امروز خیلی با برنامه بودم همین که اذان گفت رفتم نماز خوندم بعدشم درس و اینا . داداش کوچیکه خیلی جدی میگه اقا من تشهد یادم رفت . جاش اذان گفتم . تا نیم ساعتی داشتیم . میخندیدیم . خیلی سوژه اس این پسر . فوق العاده اس . خیلی دوسش دارم .