گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام
۲۷خرداد

بهار نارنج

 

سلام سلام. خوبین؟

این روزا اصلا نمی دونم چیکار می کنم یا می خوام چی کار کنم. ( ههه مثله همیشه) . تازه برنامه سربازیم هم عوض شد که اون هم به وقتش می گم. جدا خدا خودش داره زندگی منو می چرخونه. انقده خنگ بازی در میارم. انقد پراکنده گی و تنبلی تو کارام هست که احساس می کنم خدا هم از دستم خسته میشه.

--- وارد حوزه دانشجویی شدم. اولین برنامه هم اردوی مشهد بود. حقیقتش خیلی با انتظارات من فرق می کرد. من خیلی آدم نازپرورده و تیتیش مامانی نبودم ولی اصلا شرایط اردو مناسب نبود. بقیه شاید به خاطر خوابگاهی بودن بهش عادت داشتند. از نظر بهداشتی شرایط اسکان و خواب طوری بود که 16 نفر مسموم شدن و کارشون به بیمارستان کشید. فکر  کنید بچه ها تو پتوهایی که معلوم نبود برای چند سال پیش و... می خوابیدند خیلی راحت. کلا فضای اسکان تبدیل به یک جایی شده بود که پتو ها به شکل شدیدا نامنظم و به هم پیچیده  تمام حسینیه پراکنده شده بود. خیلی جالب بود صبح می دیدی بیدار می شدند و صبحانه می خوردند و می رفتند زیر همون پتو ها که گرم بشوند. یکی دیگه از مسایلی که جالب بود برام مساله اسراف بود که بچه ها ظاهرا خیلی مقید بودند که اسراف نشه. ولی به نظر من بیشتر یک کار سطحی و ظاهرگرایانه بود و عمق نداشت. مثلا یکی غذاش را تا نصفه خورده، کوبیده رو هم تا نصفه خورده و هی اعلام می کنه که من سیر شدم یه نفر بیاد بقیه اینو بخوره که اسراف نشه! این قضیه چند بار تکرار شد. مثلا قبل از خوردن غذا اگه یک سینی وسط می ذاشتن که هر کس اون مقدار که نمیخوره بریزه اونجا باز یک مقدار توجیه پذیره ولی این کار از نظر من زشت هم بود. البته این نظر منه! بگذریم.

-- این مدت یه چند جا مسافرت هم رفتیم. من تنهایی یک سفر شیراز رفتم. شیراز جاهای دیدنی زیاد داره. با یکی از شیرازی ها در مورد وضعیت مالی این شهر صحبت شد که با خنده گفت اینجا چون اکثر کار خلاف و قاچاق انجام میدن وضعشون خوبه! از دوستان دیگه هم چیز های مشابهی شنیدم. متاسفانه از نظر مذهبی هم این شهر رو به افوله. حتی از تهران خیلی خیلی بدتره اوضاع. واقعا برام سواله که چرا عاقبت شهر عشق و عرفان به اینجا کشیده، ظاهرا از حافظ فقط رندی آن مانده آن هم نه به معنای خوبش.حتی جایی خوندم که 27 قتل با سلاح گرم تو یه زمان کوتاه اینجا اتفاق افتاده. اونوخ یه تیراندازی تو اورنج کانتی آمریکا میشه اینجا زلزله خبری راه میفته!

 

-- خواهرمون هم امیر کبیر قبول شد. خدا بخیر کنه. انقد که خودم فعال نبودم هی زهرا رو تشویق کردم بره گروهها فعالیت کنه. هیچی دیگه هر روز میره بسیج میگه بیاید یه کاری کنیم ولی ظاهرا اینا خسته ان و تنها فعالیتشان در این مدت رساندن غذا به معترضین برجام در مجلس بود که مبادا معترضین اعتصاب غذا نکنند. خلاصه این خواهران همش دور هم جمع میشوند و ساندویچ می خورند و وبگردی میکنند. بهش میگم یه ذره تحمل کن اینا سالای اخراشون مدیریت بسیج خواهران رو میگیری دستت و... . خلاصه دید از اینا بخاری بلند نمیشه رفت کانون انتظار... و ظاهرا متن یه دعوتنامه ای رو برای انیمیشن شاهزاده روم نوشته ... قربونش برم قلمش بد نیست به داداشش رفته.

 

-- جنگل ابر هم رفتیم به اتفاق خانووم. البته ابر نداشت. صاف صاف. با این گروهی که تور  میریم 180 درجه  از نظر فکری و اعتقادی با گروه بالا فرق دارند.البته آدم های متشخصی هستند و گاها اهل دل هم بینشون هست.  

در ادامه چند تا عکس میگذارم. یه سری این عکسا رو تو گروه گذاشتم چند نفر لفت دادند :دی . خلاصه من آمادگیشو دارم.

۹۷/۰۳/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
آقای میم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی