خب داستان از اونجایی مونده بود که رفتیم حوزه.
ادامه
منتظر خبری از طرف مسئول نازنین حوزه بودیم. و من پیگیری پشت پیگیری. روز ولادت حضرت زهرا بود(31 فروردین 93) که گفتند مورد مورد نظر یافت شد، هماهنگیها انجام شد و قرار شد روز 4 شنبه برم حاج خانم رو رؤیت کنم. ماه ما رؤیت شد و ماه عاشقی شروع شد. کمی از نحوه رؤیت صحیح هلال ماه برایتان بگویم؟!! قضیه ازین قرار است که باید با تلسکوپ رویت می شد ، اما اگر با چشمان غیرمسلح هم دیده شد اشکالی ندارد، حتی اگر آن روز باران زیادی آمده باشد و خیلی خیس شده باشید. بگذارید به حساب رحمت الهی!
قرار شد پنجشنبه هفته بعد برویم مصاحبه عقیدتی سیاسی برگزار کنیم. پنج شنبه 11 اردیبهشت ولادت امام باقر در حوزه آن حضرت. وارد حوزه خواهران که میشدیم همه خواهران با چادر به اطرف متواری و پراکنده میشدند و ما هم عرق شرم شرشر میریختیم. رفتیم و من بی درنگ چند برگ سؤال را که حاصل سالها تحقیق و پژوهش در این عرصه مقدس میباشد بیرون آورده و یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. خواهرم ابتدا خودتان را معرفی کرده و رزومه تان را بگویید. :) شروع کردیم به پرسیدن و دختر بنده خدا که گیر افتاده بود چاره ای نداشت جز کنارآمدن با این وضعیت اسفناک. هرچه بیشتر پرسیدیم کمتر مورد برای گیر دادن پیدا کردیم. مدیر حوزه که آمد و برگه سوالات را دید لبخندی از تعجب زد و گفت جمع کنید دیگه ای باباااااااا... . بعد از جلسه مدیر حوزه نتیجه مصاحبه را از من پرسید و من با اعتماد به نفس خیلی بالا گفتم به نظرم هر دومان موافقیم و شما لطفا تلفن و ادرس منزل .... مشابه اتفاق روز خواستگاری هم افتاد!
.
.
.
.
.
نظرم در مورد ازدواج و زندگی تغییر کرده است. شاید روزی گفتم... نمی دانم.
نویسنده : مسعود - ساعت ۱٠:٢٦ ب.ظ روز پنجشنبه ۳ مهر ۱۳٩۳ | نظرات [77] | لینک ثابت