راستی پنج شنبه تولدم بود . به جون خودم دست خودم نیس ولی اصلن یه تعصب خاصی به اردی بهشت و اردی بهشتیا دارم (فکر کنم سید هم باباشون اردی بهشتی بود یعنی ببین حجم تعصب را کاش فیس بوک داشتن میرفتیم تبریک میگفتیم یعنی عاشقشم ) .
نویسنده : - ساعت ٩:٢٧ ب.ظ روز یکشنبه ۱٧ اردیبهشت ۱۳٩۱
توی یکی از یادمان ها بودیم که یه دروازه مانندی بود که از زیر قران رد می شدیم ما که رد شدیم قرانم بوس کردیم و رفتیم دیدیم کم کم یه ترافیکی پشت این دروازه داره بوجود میاد . خیلی جالب بود . خیلی وقتا اصلا متوجه نیستیم ولی داریم دنبال بقیه میریم . خیلی وقتا اصلا حواسمون نیس چی کار داریم میکنیم . خیلی وقتا دلیل کارامون رو نمیدونیم ، صرفا همین که کاری میکنیم راضیمون میکنه . نباید اینجوری راضی بشیم .
+ فکر کنم هویزه بود که برا اولین بار دعای ندبه خوندم ، خیلی کیف داد بهم انقد پر سوز و گداز بود و مفاهیمش زیبا که دیگه ما هم زدیم زیر گریه (یعنی گریه کردیما چه گریه کردنی ! ) . به قول یکی دلم دوکوهه میخواهد ... دلم شب های با خدا میخواد ... (این آخری ابتکار خودم بود )
+ ما همیشه در حال جنگیدن هستیم ، این نیت ها و اهدافه که نفله شدن یا شهید شدن را مشخص میکنه .
+این همه تصمیم گرفتیم به چه نتیجه ای رسیدیم ؟؟ چند تاشو تونستیم عملی کنیم ؟؟ چند تاشون آروم آروم فراموش شدن ؟؟ بیاین تصمیم نگیریم بیاین برنامه ریزی نکنیم . فقط بخواهیم ، فقط شروع کنیم ،بزاریم که همه چی خودش بشه . به یک بار امتحان کردنش می ارزه .
+نقد آلبرتا به زودی ... اگر خدا بزاره ...