سلام.

امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتم که بنویسم و دوباره شروع کنم. امیدوارم که یادم نره.

خب چند ماهی گذشته و تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده.

خدمت مقدس سربازی بنده شروع شد. دوره آموزشی سمنان بودم. یکی از آزار دهنده ترین دوره های زندگیم بود. سمنان که نه، بیابانی در 30 کیلومتری سمنان. آب نبود، غذا نبود، سرویس نبود، بهداشت نبود، آرامش نبود، خواب نبود. خلاصه مرد شدیم. اخر هفته ها یعنی از چهارشنبه ظهر متاهلین و یه تعداد دیگه میتوانستند مرخصی بروند. همه روزها را به امید مرخصی می گذراندیم، امروز شنبه است، فردایکشنبه، بعدش دوشنبه، سه شنبه هم که یک روز مانده بود به مرخصی تحملش خیلی راحتتر بود. جمعه شب حدود 10 شب باید راه میفتادیم به سمت ترمینال جنوب، که حدود 4 صبح در پادگان باشیم. دل کندن از خانه و اهل خانه خیلی سخت و تلخ بود. بخصوص که میدانستی فردا قرار است چگونه بگذرد. ما در این پادگان انواع پست ها را داشتیم! پاسبان می شدیم، پاس پوتین که باید دو ساعتی پوتین ها را نصفه شب نگاه می کردیم. پاس آسایشگاه که ورود و خروج سربازان را نصفه شبی ثبت می کردیم. پاس انبار بود که باید نصفه شب به مدت 2 ساعت جلوی در انبار می ایستادیم. پاس 24 ساعت کولر که باید پشت آسایشگاه کولر را نگاه میکردیم. پاس خوبی بود، من 2 بار این پاس را گرفتم و تمام مدت کتاب خواندم. من در مدت خدمت حدودا 4-5 کتاب خواندم. ازین جهت برای من خوب بود. دو بار میدان تیر رفتیم و چند تیر در کردیم. واقعا صدای گلوله رعب آور است و تو نمیدانی.

از نکات جالب و شیرین دوره خدمت ما این بود که از هفته اول که آمدیم برای مرخصی، جلسات خواستگاری هم شروع شد. خواستگاری خواهرمان. جلسه اول در پلی تکنیک، جلسه بعدی خانه پدر، و یک جلسه هم خانه ما. این برنامه هر هفته ما شده بود. طوری که دوره آموزشی عملا به حاشیه رفته بود و فقط این دوره را سر می کردم. و خلاصه همان اواسط دوره اموزشی، خواستگاری تمام شد.  یکی از همین آخر هفته ها رفتیم یک حوزه در جنوب تهران و یک صیغه عقد مفصل جاری شد. نکته جالب این که آقای داماد با زرنگی تمام مهریه ای که من با کلی چانه زنی با خانم  و پدر خانم به توافق رسیده بودیم را ارائه کرد و شد آنچه شد.  هفته بعدی یک جشن کوچکی هم برگزار شد و ما هم چنان بین پادگان و خانه و خواستگاری و مراسم ها در رفت و آمد بودیم.

به هر سختی و مرارتی بود آموزشی تمام شد و حالا در جهاد دانشگاهی پشت دانشگاه سابق خودمان مشغول به خدمت هستیم. اینجا هم فضا خوب است، کاری به کارت ندارند. خیلی کار هم نیست. خدا رو شکر فضا دوستانه و خوب است، و نسبتا منعطف هستند. مثلا من از اول برنامه ریزی کرده بودم که ساعت کاری در جهاد را طوری تغییر بدهم که بتوانم به کارم در شرکت قبلی برسم و خوشبختانه تا اینجا مشکلی نبوده است.

شهریور ماه هم مثلا عروسی خواهر مان است. "مثلا" را از ین جهت گفتم که خواهر گرامی از همان روزهای اول عقد رفته جهیزیه اش را هم بدو بدو گرفته و خوشحال رفته سر خانه زندگی اش. دهه هفتادی ها را هم که می شناسید اصلا نمی شود باهاشان حرف زد. البته ما خودمان هم همینطوری بودیم.  حتی آقای پدر که سنتی تر فکر میکند و گاها سرسختی می کند هم خیلی کاری به این ها ندارد و می گوید که این ها سه بار عقد کرده اند.