بعد از ماهها دیداری سرزده از فیس بوک داشتیم . دوستان مان در آن طرف آب خوش میگذرانند . عکس های متنوعی از در و دیوار در فیسبوک می برند و از چیزهایی میگویند و مینویسند که آنجا هست و اینجا نیست ، از ویکندشان تعریف میکنند و اینکه سپتامبر است و ...
حال همه ی ما خوب است ...
اما تو........ باور نکن (این مکثش بعد از تو واجبه)
این بار خودم خودمو از زیر قرآن رد کردم .
همه پر از نشاط و خوش حال از اینکه قراره دوستای جدید پیدا کنیم . خیلی از بچه ها لباسای نو خریده بودند . بعضی ها کیفشون هم نو شده بود . به هر کی می رسیدم میگفتم سلام من مسعودم میای با هم دوست بشیم ؟ از تابستون حرف می زدیم و اینکه کجاها رفتیم و چه کارها که نکردیم . استاد که اومد سال تحصیلی جدید رو به ما تبریک گفت و ازمون خواست نوبتی بلند بشویم و مشخصات بگیم و معدل و ... . استاد پرسید تابستان خود را چگونه گذراندید ؟ آیا به شما خوش گذشت ؟ استاد از تک تک مان پرسید در آینده میخواهی چه کاره بشوی ؟
امروز یه ربع به 3 در سمعی بصری 1 ارایه پروژه داشتیم . 5 تا از اساتید اومده بودند . همگی خیلی راضی بودیم در حد عالی ، مخصوصا که اسلاید های ما عالی شده بود ، یک سیر منطقی داشت و خیلی شکیل و...
حتی استاد ممتحن گفت کارتون خیلی بی عیب و نقص و خوب بود . بعد از دفاع ما شیرینی و ساندیس پخش کردیم (بچه های گروه ما خیلی خست به خرج دادن هیچی نیاورده بودن ، مال خود آدم هم که از گلوش پایین نمیره :))
در پایان هم با استادا عکس انداختیم و تمام .
اخیش خستگیم در رفت .
خدایا شکرت .