من مثله یه چوب خشک می میمونم. از اولم همینجوری بودم. چند شب پیش یه فیلمی نگاه می کردیم در مورد سقوط یه هواپیما و عملیات نجاتش. همه به صورت خودجوش یه بخش از کار رو گرفته بودند. یکی چادر کمپ برپا می کرد یکی کشتیارو هدایت می کرد مردم خودشون یه بخشی از کار رو می گرقتند. همه بدون هیچ ناظری  و بدون این که کسی بهشون بگه چی کار کن چی کار نکن کارا رو جلو می بردند. خلاصه هیئتی عمل می کردند. حالا من خودم رو تو این فضا تصور می کنم. تنها کسی که ساکن و بی حرکت مونده مثل ماست، سیخ سیخ، انگار پاهاش چسبیده به زمین، انگار صداش از گلوش بیرون نمیاد، اطراف رو نگاه می کنه و ارزو می کنه کاش یکی هم منو به یه کاری دعوت می کرد. یا هی به خودش می گه ددد  کره خر برو یه گوشه کارو بگیر دیگه منتظر چی هستی؟؟؟!! می خوای دعوت نامه بفرستند برات حضرت آقا؟ می خوای نامه فدایت شوم برات بنویسن؟ باز وایساده پاشو برو دیگه اه ه ه ه ه ه. ولی باز هم اتفاقی نمی افته و من سردرگم و در حسرت اطرافم رو نگاه می کنم. خیلی کم خودجوش بودم. مگر در مورد جوش زدن! البته خیلی جوش هم نمیزدم!!! از بچگی دوست داشتم توی مجالس و مساجد و ... چای و قران و.... پخش کنم. یا تو مدرسه توی برپایی اردو و ... فعال باشم و یه گوشه کار رو بگیرم. من حتی دو تا سیخ جوجه هم نتوستم بزنم. خودجوش نبودم. رفقامون یهو می رفتن خودجوش چوب و ... اینا جمع می کردن برا آتیش یکی جوجه رو آماده می کرد یکی سیخ می کرد من چی کار می کردم ؟؟؟ مشخصه من نگاه می کردم!! مثل چوب خشک. دستم به هیچ کاری نمی رفت. هنوزم نمی ره. کلا خیلی با کلاسم! دستم به سیاه و سفید نمی ره اصلا. توجیه هم داشتم. مثلا برای مسجد می گفتم من باید کار فرهنگی کنم برا بچه ها داستان بگم درس بدم و ازین دست خیالات! خلاصه دست به هیچ چی نمیزدم که ما کارای مهم تری باید انجام بدیم! اما حالا می بینم که چقدر تجربه ها و احساسات جدید رو از دست دادم! البته بعید میدونم تغییری کنم ! چون همینم که هستم! ولی دارم یه کوچولو تلاش میکنم تغییر کنم انقد گند و نچسب و بی مزه و بی حس و حال نباشم! البته یه مقدارم انصافا ژنتیکه چون ظاهرا ما جدندرجندرجن اینجوری بودیم. ولی انصافا اطرافم رو تشویق می کنم مثه من نباشند