بعد از مدتها رفته بودم صفحه فیس بوک خودم رو بررسی می کردم.

فاجعه بود. ینی شدید افسرده.  یه شعرای دری وری گذاشته بودم. ینی اگه صفحه خودم نبود قطعا می گفتم طرفش بدجوری حالش خرابه.

بیچاره دوستان ما. چه طور تحمل کردند اون دوران ما رو.  احتمالا منو آنفالو کرده باشن.

اصن چندشم می شد وقتی می خوندم پستای خودمو.  به قول اسباب بازی فروش محلمون : آدام ایرگنیر

Adam irganir

خلاصه با شوق خاصی دونه دونه اشونو پاک کردم.

البته در دنیای واقعی به این شکل نبودم واقعا. ولی احساس می کنم کلا ادبیاتم انرژی منفی داره. یه چی تو مایه های کافکا و صادق هدایت و اینا فقط یه مقدار دری وری تر از سبک اونا (فقط یه مقدار)

توی وبلاگ هم تقریبا همین روند بود. طوری که زهرا خواهرم می گفت هر وقت وبلاگتو می خوندم موج یاس بهم وارد می شد.

من خودم اون موقع ها در مورد نوشته هام و روحیاتم این حس رو نداشتم ولی الان که به گذشته نگاه می کنم به نوشته هام نگاه می کنم یاد کوزت می افتم. البته این روحیات متاثر از عشق دوران دانشجویی بود که همزمان شده بود با از دست دادن یک عزیز که همزمان شده بود که با یک فضای غربیه به اسم دانشگاه و با همکلاسی های غریبه تر.

من همین جا معذرت می خوام ازتون.

احساس می کنم یکی از دلایلی که شاید حالم بهتر باشه تموم شدن دانشگاهه. دانشگاهی که برای من پر شده بود از تلخی ها. از عشق ها از شکست ها از تنهایی ها. از ترس ها. از سکوت کردن ها.

نوشته شده در یکشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۶

اما تازه آزادیمو بدست آوردم. دیگه می خوام خودم زندگی کنم. اونجور که دلم می خواد زندگی کنم.

دوست دارم قبل از این که کامل فراموشم بشه عشق دانشجوییم رو یک بار با تمام جزییات چندشی که داره بنویسم. قبلا به صورت پراکنده یه چیزهایی نوشتم فک کنم. امیدوارم رئیس مجمع تشخیص مصلحت ما مصوب بفرمایند.