گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام
۱۲بهمن

خیلی وقته چیزی ننوشتم.

امروز خواب های آشفته ای دیدم که باعث شد یاد این صفحه بیفتم.

راستش به نظرم خیلی تغییرکردم. دیگه اون ادم قبلی نیستم.  از نظر سیاسی کاملا عوض شدم و الان راضی ترم و بیخیال ترم. می بینم که مدت ها به خاطر آرمان هایی تو خالی به خودم فشار می آوردم.

از نظر مذهبی هم همینطور معمولی تر شدم. خلاصه این که شل کردم. یه جورایی روش شخصی خودم رو پیدا کردم.

توی کار هم نسبتا اوضاعم خوبه.

حالا مساله این جاست که خیلی هدف و انگیزه جذابی که به خاطرش تلاش کنم ندارم.

دوست دارم مهاجرت کنم. اون میلی که دوستانم 10 سال پیش داشتند رو حالا من دارم.

دوست دارم چند سالی از کشور خودم دور باشم. شاید اشتباه کردم 10 سال پیش. بخشهایی از مسیر را اشتباه رفتم. درگیر یک عشق احمقانه شدم. دوستان اشتباهی انتخاب کردم.

دوست دارم در کشور های مختلف کار و زندگی کنم. هر کشوری که باشد. البته نه هر کشوری. امنیت و آرامش هم لازم است.

این میل به مهاجرت هم هنوز در حد یک میل است نه بیشتر. هنوز به حدی نرسیده که بخواهم برایش تلاش کنم. البته بخش بزرگی از ان هم به تنبلی و البته ترس من بر می گردد. ترس از ناشناخته ها. مهاجرت با همسرم و یک بچه دو ساله.

آقای میم
۳۰مرداد

از آخرین باری که اینجا حرف زدم بیشتر از یک سال گذشته است. اتفاقات زیادی افتاده است که باید بنویسم. شاید فردا نوشتم. حالا ما سه نفریم. محمد هادی اژدهای کوچک نازنینی که الان حدودا 7 ماهشه.

آقای میم
۰۷ارديبهشت

همه مشاغل من - 1

همه مشاغل من - 2

همه مشاغل من -3 (خدمت امریه در یک سازمان دانشگاهی)

همه مشاغل من -۴ | چطور یک استارتاپ ناموفق داشته باشیم

همه مشاغل من - 5 | تب استارتاپ

اگر یادتان باشد از شرکت قبلی استعفا دادم. حالا تقریبا دو ماهی می شود که اینجا هستم. در واقع دو ماه هست که "اینجا" بیکار هستم. حقوقش خوب است در واقع افزایش حقوق نسبت به جایی قبلی هم داشتم. اخلاق و فرهنگ آدم های اینجا نسبتا بهتر است و من بی فرهنگشان هستم. من همچنان در سلام و احوالپرسی ضعیف هستم و خیلی وقت ها یادم می رود و بی توجهم. از فرهنگ داشتم می گفتم. با توجه به اینکه فضای شرکت قبلی کارخانه ای و کارگری و تولیدی بود کمی خشن بود و این به واحد مهندسی شرکت هم سرایت کرده بود. اما اینجا از این لحاظ بهتر است. در این دو ماهی که اینجا بوده ام 3-4 نفر از واحد خودمان استعفا داده اند و جای دیگری مشغول شده اند. مدیر مستقیم من یعنی مدیر مهندسی 28 اسفند آخرین روز کاریش بود و رفت. سرپرست مهندسی هم چند روز پیش خداحافظی کرد و رفت. واحد های دیگر هم تعدیل داشته اند. من هر روز می روم جردن، میشینم کتاب می خوانم و  فصل آخر بازی تاج و تخت را نگاه می کنم و بر می گردم به منزل.  اکثر همکارانم در اینجا به دنبال مهاجرت هستند، یکی از همکاران ماشینش را فروخته و می خواهد دلار و بیت کوین بخرد. امیدوارم ضرر نکند. آها یکی از همکاران 28 اسفند خداحافظی کرد که برود استرالیا. کرمی در به در دنبال وکیل می گردد برای مسائل مهاجرت و چه قدر گران حساب می کنند این وکلا. نواب همان که ماشینش را فروخته تازه به فکر افتاده و فکر میکند اینجا دیگر جای زندگی نیست. امید ندارد آرامش ندارد. سروری با شوهرش می خواهند بروند کانادا تفریحی ولی شاید برنگردند خدا را چه دیدی، آخر مامان اش و خواهر اش در کانادا هستند. یکی هم از طبقه پایین می آید اینجا هی امار و اطلاعات می گیرد برای مهاجرت. مصطفی که اتفاقا هم دانشگاهی هم هست و مذهبی و کنار من مینشیند به خاطر داشتن رزومه نفت و گازی ویزا نتوانست بگیرد وگرنه الان اینجا نبود. 

حالا یک ماه از دوره آزمایشی من در این شرکت مانده و امیدوارم که کاری پیدا شود و من از اینجا بروم. گذشته از همه اینجا راهش برایم سخت و زمانبر و پر هزینه است. جردن! 

البته این روز ها دیگر تسلیم کامل شده ام. سعی میکنم حرص نخورم و حرص نزنم. باید صبور بود. من دوست داشتم خیلی کار کنم و مشغول باشم. در پست معنای زندگی گفته بودم بیکاری باعث می شود آدم زیادی به معنای زندگی فکر کند و این خوب نیست. من لازم نیست نگران باشم خودم را می سپارم به خدا. به او که منبع همه چیز است اگر او بخواهد می شود. دیگر جای نگرانی نیست.

آقای میم
۰۴ارديبهشت

این که قبول کنیم در یک دنیای ناعادلانه زندگی می کنیم خیلی خوبه. 

باعث میشه نوک پیکان رو با آرامش از رو خودت برداری و... اصلا کلا پیکان و نوکش رو بگذاری کنار. 

تسلیم بشی و با آرامش زندگی کنی. 

سوال اصلی اینه که اصلا ما تحمل زندگی در دنیای عادلانه رو داریم ؟ اصلا تصوری از عدالت داریم؟  اگر عدالت برقرار میشد چه تضمینی هست که من وضع بهتری می داشتم؟ 

----------

در راستای پست قبلی صوتی از دکتر گوش می کردم که حقا استادند. 

یک آیه ای خوند که معروفه و بارها شنیدمش ولی این بار جور دیگری دیدم و شنیدمش : یا ایها الانسان انک کادح الی کدحا ربک فملاقیه. 

قلمم ضعیفه نمیتونم شما رو در فهمی که من از این آیه داشتم همراه کنم. ولی فقط همین خطاب اولش برای من خیلی آرامش بخشه : یا ایها الانسان...

مدتیست که  در مورد تکامل و تفکر داروینیستی و علمی و فلسفه غرب مطالعاتی دارم (من خیلی فضولم و ذهنم خیلی کرم داره . ضمنا این به این معنا نیست که مخالف صد در صد تکاملم، توانستم یک تعادلی بین اینها پیدا کنم و خیلی تناقضی بین آنها نمی بینم سوالاتی دارم ولی فکر می کنم قابل حل اند). خدا رو شکر می کنم. هر چه بیشتر می خوانم بیشتر به حقانیت اسلام می رسم و شاکرم که تقدیرم این بود که مسلمان به دنیا بیایم. و فقط کاش در بعد عمل هم تکانکی بخورم. در مورد رحمت پیامبر که می خوانم عاشقش می شوم. واقعا رحمت للعالمین است. از محمد (ص) که حرف می زنم چشم هایم خیس می شود. به امیر المومنین که فکر می کنم بغضی  گلویم را می فشارد. 

الحمدلله الذی جعلنا ...

آقای میم
۲۷فروردين

بیکاری ای که این روزها گریبانم را گرفته است، من را بیشتر به سمت این سوال هل می دهد که معنی زندگی چیست؟ چرا به زندگی ادامه می دهم؟ انگیزه من برای ادامه زندگی از کجا می آید؟

لازم به توضیح است که بیکار نیستم، بلکه وقت فراغت زیادی دارم. یعنی می روم سرکار ولی کاری برای انجام دادن ندارم. خب این بیکاری من را خیلی به فکر واداشته است. با خودم می گفتم حتما بیکاری افسرده ام کرده است. ولی در واقع کار و مشغله داشتن، درس و امتحان داشتن، زن و بچه داشتن، تفریح و سرگرمی همه و همه در واقع سرپوشی اند بر این سوال اساسی زندگی ام.

البته من همه تلاشم را می کنم که از این سوال تقریبا بی جواب فرار کنم و سرم را گرم کنم سوالی که جوابهایش بیشتر جنبه تسلی بخشی دارند نه یک پاسخ درست و دقیق و جامع و جهان شمول

حتی امیدواریم که زودتر بچه دار بشویم که ونگ ونگ بچه و سختی ها و شیرینی هایش طوری سرمان را گرم کند که فرصتی برای فکر کردن برای این سوال های لوکس و باکلاس نماند.

البته به نظر آدم در دوره های مختلف زندگی و در شرایط مختلف به زندگیش معانی مختلفی می دهد. وقتی جوانی و عاشقی تمام معنی زندگیت میشود همسرت. همه چیز را در وجود او می یابی. در دوره هایی بحرانی مثل جنگ ها و سختی ها و بلایا کمک به دیگران و دفاع از کشور و اعتقاداتت به قدری در عمق جانت نفوذ می کند که می شود تمام معنی زندگی ات.

ولی به نظر می رسد که اگر معنای زندگی را جایی بیرون از خودمان جست جو کنیم این معنا خودش وابسته است به چیزی دیگر. یک روز هست و یک روز نیست.

پس باید معنایی پیدا کنم که همیشه جواب بدهد. مستقل از حال خوب یا بد من باشد. مستقل از مشغله ها و روابط و سرگرمی های من باشد.

من این جست و جو را آغاز کرده ام. ولی از شما چه پنهان امیدی به یافتن جواب ندارم.

شاید معنی زندگی همین جست و جو باشد.

بی معنایی زندگی یعنی بود و نبودمان هم که مهم نیست و این با میل بقا و جاودانگی ما در تعارض است.

آقای میم
۳۰دی
عجیب ترین چیزی که در ایران دیدی چی بود ؟ از چیزایی بگو که انتظارشون رو نداشتی؟
- مربای هویج
-واقعا؟
-جدی می گم. کی از سبزیجات مربا درست میکنه. این همه چی رو نشون میده ، انقلاب، مساله گروگان ها...همه چی رو
--------------
مسجد پروانه، سفر دختری آمریکایی به عشق و مسلمانی است. این کتاب شرح واقعی از خاطرات نویسنده است.
جی. ویلو ویلسون روزنامه نگار و نویسنده چندین کتاب طنز، رمان و... است
انتظار یک کتاب عمیق رو نداشته باشید. ولی خواندنیست
به نظر من به یک سفرنامه بیشتر شبیه است.سفرنامه مصر. یک سفر بلند مدت چند ساله.
نویسنده خیلی از نحوه تشرفش به اسلام چیزی نمی نویسد و خیلی هم علاقه ای ندارد وارد این حوزه و بحث و جدل هایش بشود.
در یک بخش هایی نگاه غربی ها و شرقی در مسائل زنان با هم مقایسه می شود که جالب است و سردرگمی نویسنده در این که باید چه موضعی بگیرد یک زن آمریکایی که تازه مسلمان شده و با یک مرد مصری ازدواج کرده!!
اسم اسلامی نویسنده به پیشنهاد یکی از اقوام همسرش زینب بود.
برای من احترام مصری ها به امامان شیعه خیلی دلنشین بود و باعث شد حس خیلی مثبت و همدلانه و برادرانه ای به مصری ها داشته باشم.
و نکته خیلی مهم این که به نظر اکثریت اهل سنت نمی دونن اعتقادات شیعه چیه! و یک تصور عجیب غریب و ترسناکی از شیعه دارند
و این که طی کتاب هایی که خوندم دیدم این حکومت ها هستند که با هم مشکل دارند و اتفاقا به خاطر مشکلات شخصی شان مردم را به جان هم می اندازند. وگرنه اکثریت مردم از اقوام و ادیان کشورهای مختلف می توانند در کنار هم مسالمت آمیز و همدلانه زندگی کنند.
-----
** ترجمه به نظرم یه جاهایی اذیت میکرد.
و یک اشتباه خیلی مساله دار که کل داستان رو تحت تاثیر قرار داده.
اسم همسر مصری نویسنده omar بود. عمر
که مترجم به فارسی عمار ترجمه اش کرده بود.
و این ناخودآگاه باعث شده بود زیادی حسم به این شخصیت مثبت باشه چون عمارمنو یاد عماریاسر می اندازد. به چند نفر هم نشون دادم همینطور عمار خواندند به فتح عین.
در صورتی که عمر ما رو یاد افراد دیگری میاندازد و تصویر ذهنی دیگری از این شخصیت در ذهنمان می سازیم.

انصافا فرض کنید اسم شخصیت اول یک رمان عاشقانه یزید یا شمر باشد، شما می توانید با این یزید و شمر ارتباط بگیرید؟
آقای میم
۲۹دی

استعفا

جناب مهندس فلانی عزیز

سلام

در ابتدا لازم می دانم از اعتماد و فرصتی که در این چند سال به بنده دادید تشکر و قدردانی نمایم. کار کردن در کنار شما تجربه و آموخته های زیادی چه از نظر فنی و چه از نظر اخلاقی برای بنده داشته است، که از یاد نمی برم. من مهندسی را با XXX شروع کرده ام و نسبت به ان خودم را مسئول می دانم. (مثلا)

با توجه به شرایط فعلی شرکت، با اجازه شما، بهتر می دانم که با رفتنم باری هر چند کوچک از دوش این مجموعه برداشته شود. امید است در آینده با بهبود شرایط کشور و شرکت در پروژه های آینده در خدمت باشم.

لذا خواهشمند در خصوص تسویه  ( یا تصفیه؟) حساب با اینجانب دستورات مقتضی صادر بفرمایید.

 

ارادتمند

--

 لازم است یک توضیحاتی اضافه کنم که چرا این استعفا به این شکل نوشته شده.

اوضاع شرکتی که در ان کار می کنم مثل اکثر شرکت ها وضع جالبی ندارد و در حال تعدیل است. من حدود 2-3 سالی به صورت ساعتی و پروژه ای در حین خدمت سربازی با این شرکت کار می کردم و از این جهت خودم را مدیون می دانم و قدردان شرکت بودم. و البته مسئولیت من در شرکت، نسبتا خاص بود و همکاران دیگر دانشش را نداشته اند و تا اینجا خودم را در این زمینه ثابت کرده بودم و شرکت های دیگر هم در این زمینه وقتی نیاز پیدا می کردند سراغم می آمدند. من مدت هاست که به دنبال کار می گردم و چند فرصت هم پیش آمده بود که به خاطر کار در این شرکت رد کردم و از ان ها گذشتم و اخلاقا متعهد بودم که این 2-3 سال سربازی که از من حمایت کردند جبران کنم.

اتفاقی که افتاد این بود که چند روز پیش مدیر مهندسی به من اطلاع داد که با شرایط پیش آمده تعدیل ها بیشتر شده و بخش زیادی از کارگری تعدیل شده اند و تا چند ماه آینده  (بهار 98 ) نوبت به مهندسی می رسید. و من جز یکی از گزینه های اول بودم . ( البته دیر یا زود نوبت بقیه هم می شود. ) چرا من جز گزینه های اول بودم؟ اولا سابقه من نسبت به همکاران دیگر کمتر است و همکاران قدیمی تر به هر حال حق آب و گل دارند. دوم مسئولیت من در شرکت در شرایط فعلی کمی لاکچری به نظر می رسد و همیشه در شرایط بحران خانواده ها اول هزینه های لاکچری را حذف می کنند. همیشه اول موز حذف می شود نه  نان و سیب زمینی پیاز.

هر دو این دلایل منطقی بود ولی با این حال کمی آزرده شدم از این که جز گزینه های اول هستم.  در آن لحظه دوست داشتم یک ضربه سنگین به شرکت بزنم و خودم را خالی کنم.

ولی تجربه به من نشان داد هیچ وقت اقدام سریع و هیجانی نکنم و پل های پشت سرم را هم خراب نکنم و تصویر بدی از خودم به جا نگذارم. ضمن این که مساله شخصی نبود ولی من دوست داشتم شخص اش کنم.

یک اقدام و برخورد تند و نارضایتی اتفاقا چیزی است که مدیریت میخواهد. این جوری با خودش می گوید همون بهتر که انداختیمش بیرون  ان بی شعور ناسپاس را! (دقیقا  با این لحن) . و کاملا راضی از کاری که کرده به سراغ بقیه کارها می رود.

من نمیخواستم و نمی خواهم این لذت را به کسی بدهم. میخواهم تلخی از دست دادن من همیشه در ذهنش بماند. می خواهم مطمئن بشود که من چیزی از دست ندادم و این شرکت است که یک جواهر !  :دی را از دست داده است. ( و واقعا من چیزی از دست نمی دهم. شور و شوقی که الان من دارم وصف شدنی نیست. کلی انرژی و انگیزه دارم و خدا را شکر کار جدید هم و با حقوق و شرایط و کار بهتر جور می شود.

لذا بهتر دیدم پیش دستانه این کار را انجام دهم و خیلی شیکتر است و نشانه های تمدنی از خودمان نشان بدهیم بهتر است. و البته چیزهایی که نوشتم صادقانه است . کمی افکار پلید پیشتش بود ولی بعد دلم را صاف کردم.  به مدیریت حق می دهم که در این شرایط برای زنده ماندن هزینه ها را کم کند.

پ.ن. هنوز این نامه قطعی نشده است و شاید خروجم هم قطعی نشود!

آقای میم
۲۴دی

شانگری لا

نقد و بررسی کتاب " ،مهدی فاضل بیگی

در مقدمه کتاب آمده است: «شانگری لا در حقیقت اوتوپیا یا آرمانشهری است که به عنوان بهشتی زمینی هم شناخته می شود، شهری در حوالی کوه های تبت و هیمالیا که از جهان بیرون پنهان است و در آن خوشحالی ابدی ست». براساس مطالعه شواهد تاریخی و مدارک موجود، پنج مکان که بیشترین احتمال یافتن آرمانشهر در آن هاست عبارتند از: دره هونزا در پاکستان، دره اسپیتی در هند، دره سرینگر در کشمیر هند، دره تسوم در نپال و دره مداگ در چین. اما نویسنده این کتاب به دنبال سرزمین شانگری لا به دره کشمیر و سرینگر، دره اسپیتی و نپال می رود.

شانگری لا به معنی آرمان شهر و مدینه فاضله است و نویسنده در جستجوی این آرمان شهر به هند و کشمیر و نپال و تبت سفر می کند.
.
همزمانی این سفرنامه با سفرنامه های حاج منصور ضابطیان باعث شده ناخواسته با هم مقایسه بشوند. حالا کدام به سفرنامه نزدیک تر است نمی دانم. ادبیات ساده و روان و وبلاگی ظابطیان کتابهایش را خواندنی تر می کند. ادبیات این کتاب تا حدودی خشک و جدی است.
من و نویسنده از یک چیز به شدت رنج می بریم: هر دو از نظر حس شوخ طبعی فلجیم. 2-3 موردی که نویسنده تلاش کرده بود بی مزه از آب در امده بود. خنک.
محوریت کتاب و نویسنده بیشتر طبیعت گردی است و بیشتر از طبیعت و کوه و جنگل و درخت صحبت می کند تا برخوردها و فرهنگ و خرده فرهنگ ها. خیلی با اهالی بومی ارتباط نمی گیرد.
بخش های کوچکی که به فرهنگ ها و آداب و رسوم بومی های مناطق اشاره دارد به نظر می آید بیشتر مطالب ویکیپدیایی است تا تجربه و دریافت نویسنده. مثلا در مورد چند شوهری بعضی نپالیها 1-2 صفحه ای نوشته شده که مشخص است تحقیق است و نویسنده خودش این کیس های چند شوهری را ندیده است.
مثلا وقتی زن، شوهر دوم می گیرد ، شوهر اول ناراحت می شود که هوو سرش آورده اند یا نه ؟ شوهر اول غلامی شوهر دوم را می کند و نو که آمد به بازار کهنه می شود دل آزار یا نه ؟ :دی
یا غیرت و ناموس پرستی اینها دارند یا از بیخ ..؟ یا بچه ها به همه شوهرهای مامانشان بابا می گویند؟ دچار بحران هویت نمی شوند؟

نویسنده از تکنیک تفنگ سرپر (و اما تفنگ سرپر ...) چندین بار استفاده کرد که آدم را به شک می اندازد که مطلب کم آورده و باید به تعداد صفحات مشخصی برسد کتاب.
مثلا یک نمونه: در کاتماندو پرنده "هما" می بیند و حدود 1.5 صفحه کامل در مورد هما و تغذیه و زیستگاهش و این که در خطر انقراض است و یک واکسنی است که برای دام ها استفاده می شود و وقتی هما این حیوانات واکسینه شده را می خورد دچار انقراض می شود صحبت میکند!
...
ولی روحیه نویسنده را دوست دارم سر نترسی دارد و همه جا پیاده می رود و فرض کن از یک روستا به یک روستای 2-3 ساعتی راه است و در یک کشور غریب در یک روستای غریبه تر پیاده بزنی به جاده های خاکی روستایی.

---
** در کل به کسانی که به سفر و سفرنامه و هند و نپال و تبت و هیمالیا علاقه دارند توصیه می کنم. ارزش یک بار خواندن را دارد. **

آقای میم