گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام

۴۱ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۳تیر

شاید داعش تمام شود. ولی خیلی طول نمی کشد که گروه دیگری مانند داعش به وجود می آید. از این رو شناخت این تفکر ضروری به نظر می رسد.

داعش چگونه به وجود آمد؟

چه اتفاقی می افتد که یک نفر داعشی می شود؟ آن هم کاملا عقلی، قانع می شود، راضی می شود.

چرا خیلی از جوانان اروپایی جذب داعش شدند؟

برعکس چیزی که احتمالا فکر می کنید داعش خیلی افکار جذابی دارد. اگر جذاب نبود این طور جذب  داعش نمی شدند. تسلطی که داعش به قرآن داشت اکثریت ما نداریم.

چرا داعش در جذب موفق تر از شیعه بوده است؟

برای اینکه ما داعشی نشویم چه باید بکنیم؟

برعکس چیزی که احتمالا فکر می کنید داعش خیلی افکار جذابی دارد. اگر جذاب نبود این طور جذب  داعش نمی شدند. تسلطی که داعش به قرآن داشت اکثریت ما نداریم.

ما باید مجهز به چه ابزارهایی برای تفکر شویم و چگونه تفکر کنیم که بتوانیم درست و غلط را از هم تشخیص بدهیم، جایی که همه ادعا می کنند فقط آنها جبهه حق هستند؟

یورگن تودنهوفر قاضی، خبرنگار و نویسنده آلمانی داستان سفر 10 روزه اش به دولت اسلامی را روایت می کند. نکات جالبی در مورد شکل گیری و تفکر و زندگی داعش در این کتاب آمده است که این کتاب را خواندنی تر می کند.

بخش هایی از کتاب را در ادامه می خوانیم.

ما مهاجریم. آدم هایی هستیم که از کشورهای دیگر آمده ایم. امده ایم تا یک دولت اسلامی تاسیس کنیم، تا به شهادت برسیم. سوری عضو ارتش آزاد سوریه برای زندگی بهتر می جنگد. انگیزه اصلی او به کلی فرق دارد. با پول آمریکایی ها و غرب زندگی اش راحت تر شده. حالا اگر کمی فاسد هم باشد و اسلحه و مهماتش را با قیمت خوب آب کند و پول بیشتری گیرش بیاید زندگی اش بهتر می شود. پس چرا باید زندگی اش را به خطر بیندازد و با آدم هایی بجنگد که خواه نا خواه می خواهند بمیرند؟

یا اینجا

همه انسان هایی که به اسلام احترام می گذارند و اسلام را دین بزرگی می دانند، همه این انسان ها را حالا شما تهدید می کنید. با فراخوان شما هر مسلمانی در آلمان در مظان اتهام قرار می گیرد. به هر دانشجوی ترک سبزی فروشی از این به بعد بدتر نگاه خواهند کرد.

زمانی این تصمیم گیری فرا خواهد رسید. منظورم ان است که آن سبزی فروش یا به اصطلاح مسلمان های میانه رو مدت هاست که تصمیم خودشان را گرفته اند. فقط برای ان ها مانده است که بگویند ما اصلا هیچ کاری به کار اسلام نداریم. ما تمام مدت همین طور عمل کرده ایم.


به نظر ابولوط در غرب هیچ اصول ارزشی روشن و هیچ جهت و دورنمایی وجود ندارد. هر روز هم بد تر می شود. آن طور که در غرب می گذرد، نمی تواند خواست پروردگار باشد. (( سرتاسر زندگی فقط امتحانی برای ماست و به این منظور آدم به راهنمای روشن، به کتاب مبین نیاز دارد.))


اشتباه می کنید. یک مسلمان بد که دروغ می گوید، کلاهبرداری می کند و آدم می کشد پیش خدا عزیز تر از نامسلمانی است که شب و روز عمل خیر انجام می دهد.


در راه به سه پیکارجوی جوان بر می خوریم. نمی شود آن ها را نادیده گرفت، چون دو نفر از آن ها موبور اند. یکی فنلاندی است و دیگری سوئدی و سومی کرد موصلی. جوک نمی گویم، این واقعیت داعش است. جوان سوئدی می گوید: موصل بهشت روی زمین است. این روزها بهترین روزهای زندگی من است.

از بحث داعش که بگذریم شخصیت خود نویسنده هم جالب و مهم است. یک قاضی که از جایی به بعد خبرنگار می شود و به خیلی از کشورهای در حال جنگ سفر می کند. یک نفر در 78 سالگی می خواهد حقیقت داعش را بفهمد و مردم را آگاه کند. او در چه فضایی رشد یافته و تربیت شده که چنین دغدغه هایی دارد.

من بعد از این کتاب، کتاب ولایت فقیه امام خمینی  و نصر الله ( مصاحبه با سید حسن نصرالله ) را خوانده ام. وقتی این کتاب ها را با هم بخوانید احتمالا نکات جالبی پیدا خواهید کرد.

آقای میم
۰۳تیر


?احتمالا اگر کمی نوشته باشید تجربه کرده اید که ذهن نویسنده میل سیری ناپذیر و افسار گسیخته ای برای سوژه پیدا کردن دارد. کسی که در اینستاگرام عکس می گذارد، همه چیز را سوژه اینستایی می بیند. علاقه مخاطبانش را کم کم می شناسد و ذهنش و مدل ذهنیش با آن هماهنگ می شود و از هر چیزی سوژه عکاسی پیدا می کند.

ذهن وبلاگ نویس و مقاله نویس هم همینطور است. ذهنش متمرکز می شود روی نوشتن و سوژه. وقتی بخواهی نقد بنویسی، سوژه خودش پیدا می شود. ذهن نویسنده (منتقد اجتماعی و وبلاگ نویس و مقاله نویس ها و اهالی توییتر) از جایی به بعد آرزو می کند یک اتفاقی بیفتد تا یک چیزی بنویسد و توییت کند.

?داستان اخیر استاد عزیز و شوخ طبع مان حاج آقای قرائتی و آقای دوربینی را که با جنجال های خبری حتما شنیده اید. بعد از این اتفاق ذهن ها و قلم های زیادی به کار افتاد وچه قلم فرسایی هایی که نشد. هر سایت و وبلاگ و کانالی که می روی در موردش نوشته اند.

دوستان و خواهران و برادران و فعالان اجتماعی هدفتان چیست؟ نقد منصفانه و اگاهسازی خطاکار و جامعه یا له کردن خطاکار؟ انگار یک مسابقه ای گذاشته شده و همه باید در مورد همه مسائل اظهارنظر کنند و اگر ننویسند بقیه می گویند لال است.

?حواس مان نیست که این کار ما خود اوج بی اخلاقی است. این که ما برای دیده شدن و عقب نماندن از قافله نقد هرکسی و هر چیزی را دستاویز قرار دهیم خود اوج بی اخلاقی است. ما چقدر اشتباهات و خطاها داشته ایم که اگر یکی از آنها پخش زنده داشته باشد دیگر سرمان را نمی توانیم بلند کنیم؟

?نوشتن هم آداب و اخلاق دارد. (البته بنده هم ادعایی ندارم). یکی از علما سال ها پیش (دقیق یادم نیست ولی به نظرم قدمت این مساله بیش از 100 سال باشد) یک کتابی نوشته بود و خیلی روی آن کار کرده بود هنگام چاپ متوجه می شود کتابی با این موضوع و بهتر از کار او اخیرا منتشر شده. این آقا کتابش را بر می دارد و می برد و چاپ نمی کند. این اخلاق نویسندگی است.

به نظر من نوشتن در مورد مسائلی از این دست واجب کفایی است، یعنی اگر یک نفر یا چند نفر نوشتند کافی است بخصوص وقتی در موردی مثل قضیه اخیر، آن شخص متوجه اشتباهش شده و عذرخواهی می کند.

آقای میم
۰۳تیر

?سوار تاکسی شدم و خوشحال بودم که امروز به موقع سرکار می¬رسم نسبتا خلوت بود. مسیر زیادی نرفته بودیم که حجم افزایشی ماشین ها نوید یک روز فوق العاده را می داد، ترافیک سنگینی شده بود و هیچ راه فراری نبود. دوست نداشتم باز هم دیر برسم. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده، بی ملاحظگی مردم کلافه ام کرده بود و البته دعا می کردم اتفاق مهمی نباشد. نیم ساعتی در ترافیک بودم تا به مرکز ترافیک رسیدم. ماشین ها در سه لاین توقف کرده بودند و فقط یک مسیر برای عبور مانده بود که خیلی کند پیش می رفت و لحظه به لحظه بر حجم ترافیک و ماشین هایی که پارک می کردند اضافه می شد. همه از خودروشان پیاده می شدند و طلوع خورشید را نگاه می کردند.

آقای میم
۰۳تیر

"کمی دیرتر" حکایت زندگی جوان منتظر امروز است. او که هر روز می گوید یابن الحسن کجایی... اگر همین الان ظهور اتفاق بیفتد و یکی را بفرستند پی تو! آماده ای یا بهانه می آوری؟ پایان نامه ام مانده! ترم آخرم بذار این یه ترمو تموم کنم! جناح و موضع سیاسی آقا؟ قسط و اجاره خونه دارم بذار 2-3 ماه دیگه و هزار ویک بهانه دیگر.

ایده اصلی کمی دیرتر قشنگ است و تو را به فکر می برد و این خیلی خوب است. ولی من سبک روایت نویسنده را خیلی نمی پسندم. خیلی خلاصه بگویم اسد در این کتاب مامور می شود افرادی را که خیلی زمینه انتظار مدعی اند و زیر پرچم امام عصر سینه می زنند دعوت کند برای سربازی آقا. در ادامه  دو نمونه از این دعوت ها و واکنش ها را بخوانید

اگر می بینی که من این طور قبراق و حاضر به یراقم که می تونم با اشاره آقا مثل فنر از جا بپرم رمزش فقط نداشتن وابستگیه. دور ازدواج و زن و بچه رو خط کشیدم به هیچ پست و مسئولیتی تن ندادم، حتی خودمو مقید به هیچ شغل و حرفه ای نکردم که وقتی ندای "الرحیل" بلند شد از هفت دولت آزاد باشم. من حتی برای این که مدت رهایی و آزادی مو طولانی تر کنم، دوره چهار ساله دانشگاه رو هشت سال کش دادم. ...

  • بنویسید لطفا اسمم رو بنویسید و فقط بفرمایید کی و کجا؟
  • همین الان و همین جا. تا چند دقیقه دیگر از همین جا حرکت می کنیم.
  • یه لحظه اجازه بدین. اصلا رو اصلش تردید نکنید. قبلا هم که گفته ام براتون. من مسیر زندگی مو واسه همچین روزی تنظیم کرده ام. فقط یه مهلت کوچیک می خوام که این چهار واحد پایان نامه رو پاس کنم. مساله من اینه که به خاطر 4 واحد، هشت سال وقت و زحمتم نفله نشه.

اگه یه وقت شرایطی مثل انقلاب فرهنگی و این ها پیش بیاد و این در دانشگاه یه بار دیگه باز و بسته بشه، معلوم نیست چند تا ازین واحدهای آشغالی رو تو سیستم جدید قبول کنن. اون وقت دوباره روز از نو و روزی از نو . دوباره گذروندن واحدهایی که همون یه بارش هم زیاد بوده. یعنی اسراف و اتلاف وقت به مفهوم واقعی. به هر حال هر چی آقا دستور بدن، من مطیع فرمانم. ولی مطمئنم خود ایشون هم این اتلاف وقت رو جایز نمی دونن.


صحنه دوم

خوشبختانه مواضع ما کاملا روشن و شفافه. ما قواعد و معیارها و چارچوب های تعریف شده و مشخصی داریم. اگر ایشون در چارچوب ما بگنج، از حمایت ما برخوردار می شن و الا... البته جایگاه امامت محل مناقشه نیست. ما در احوالات شخصی و امور فردی از ایشون تبعیت خواهیم کرد ولی دین در عرصه سیاسی و اجتماعی، معیارها و مناسبات خاص خودش رو داره. مطمئنا ایشون هم توقع نداردن که ما خلاف مواضع سیاسی مون که مبتنی بر معتقدات دینی مونه عمل کنیم. یا خدای نکرده، دین و سیاستمون رو از هم جدا کنیم.

.

.

نورانی 4-5 طاقه پارچه را از کمد بر می دارد و به اتاق بر می گردد و قبراق مقابل اسد می ایسند.

-این ها برای چیه؟

- پلاکارده عرض ارادت به محضر آقاست. شعارهایی برای تعجیل در ظهور و اینها. هویت جمعی باید معلوم باشه. اسم و رسم تشکیلات زیر شعارها درج شده، اینه که وجودشون لازمه! مدعوین قطعا از مجامع مختلف حضور پیدا می کنن. ما حضور باید کاملا پر و پیمون و مطابق شان حضرت جلو پیدا کنه.

- یعنی شرطتون برای قبول دعوت محسوب می شه؟!

- خب اگر همین قدرم نبایست دیده بشیم اصلا واسه جی بیاییم؟


بهانه ما چه خواهد بود؟

  • این کتاب جز کتاب هایی است که ارزش خواندن و به فکر رفتن را دارد.
  • کمی دیرتر / نوشته سید مهدی شجاعی / 260 صفحه
آقای میم
۰۳تیر

به نظر شما چه چیزهایی دور ریختنی هستند؟

هر چیزی که چند ماهی به سراغش نرویم و احتمالا حتی یادمان نیفتد که یک چنین چیزی داریم، احتمالا دور ریختنی است. برای من این چند ماه حدودا سه ماه است.

انبار کردن کار راحتی است حتی نیاز به فکر کردن ندارد. فکر کنی که برای چه آن را نگه می داری؟ کی قرار است از آن استفاده کنی؟ و چه استفاده ای؟


حدود 13 سال پیش که سوم راهنمایی بودم، یک روز به خانه آمدم و دیدم یک کامپیوتر روی میزم جاخوش کرده، سر از پا نمی شناختم. یک سیستم پنتیوم 4 ویندوز 98 با رم 256 و گرافیک 32 آن بورد. به نظر من یک ابرکامپیوتر بود. از همه چیزش خیلی جدی مراقبت می کردم. تا 7-8 سالی کارتن مانیتور در بهترین قسمت اتاقم بالای کمد ها قرار داشت. چند سال بعد کامپیوتر از رده خارج شد ولی کارتنش نه. من حدودا از سال اول راهنمایی تمام برگه های امتحانی ام را نگه داشته بودم، حتی امتحان های کلاسی که روی نصفه کاغذ نوشته بودیم. همه این ها را در این کارتن مانیتور جا دادم، می گفتم یادگاری است بماند بچه ها و نوه هایم ببینند . بعدها آزمون های آزمایشی و کارنامه های کنکور ها و جزوات دانشگاهی و یک سری کتاب به دردنخور هم سهم این کارتن شد. در تمام این مدت نگاه جدی ای به محتویات ان نینداخته بودم فقط بایگانی می کردم. بعد از ازدواج این کارتن و چند کارتن دربسته دیگر را با خودم بردم. از این خانه به ان خانه از آن خانه به آن یکی خانه، از آن یکی خانه به این یکی خانه. این کارتن ها وبالم شده بودند.

یک روز تصمیم گرفتم خودم را از شرشان خلاص کنم. من که قرار است دیر یا زود کنده بشوم و بروم پس چه بهتر که خودم شروع کنم. (البته ناگفته نماند که نداشتن انباری و سختی جابجایی هم مزید بر علت شد). از هر کدام از برگه های امتحانی یک نمونه نگه داشتم تا بچه ها و نوه ها حسرت به دل نمانند باقی را ریختم رفت (اگر بچه تر بودم اتش می زدم). لباس هایی بود که یا به تنم نمی شد یا حاصل یک انتخاب نادرست بود، همه را ریختم رفت. کارتن مانیتور دیگر پوسیده بود و بیش ازین کار کشیدن از آن ظلم بود و باید بازنشسته می شد.

از همه مهمتر کتاب است. کتاب برای من مشغله ذهنی زیادی ایجاد می کند، کتاب های نخوانده ام را که نگاه می کنم سر درد می گیرم. کتاب ها برای من چند دسته اند.

  1. کتاب هایی که ارزش بیش از یک بار خواندن را دارند
  2. کتاب هایی که باید یک بار خواند.
  3. کتاب هایی که می توان یک بار خواند ولی نخوانی هم اتفاقی نمی افتد.
  4. کتاب هایی از خواندن شان پشیمانم.
  5. کتاب هایی که ارزش یک بار خواندن را ندارند.

من دل از خیلی از کتاب های گروه 4و5  شستم، خیلی از کتاب های گروه 3 را هم رد کردم رفت. بیش از 100 هزار تومان از مبادله کتاب ها در تبادل کتاب نصیبم شد. الان از ندیدنشان خیلی خوشحالم. بخصوص که کتاب هایی از گروه 1و2 جای آن ها را گرفته است.

بعد از این ها نوبت دورریختنی های مجازی است. من کلی عکس و فیلم و اهنگ و پی دی اف داشتم که از همان 15 سال پیش آرام آرام آرشیو می­کردم. خیلی از فایل­ها بود که یک بار هم باز نشده بود و فقط یک وسواس و طمع برای انبار کردن و آرشیو کردن و کامل کردن کلکسیون مجازی ام بود.

حالا دیگر  دنیا عوض شده، سرعت اینترنت بالا رفته، موتور­های جستجو خیلی با شعور­تر شده اند. احتمال این که فایلی را در اینترنت پیدا کنی از احتمال پیدا کردن آن در آرشیو شخصی خیلی بالاتر است. حتی خیلی وقت ها فراموش می کنیم که ما اصلا این را داشته ایم. حجم زیادی از عکس ها و اهنگ هایی که حالا اصلا برایم معنی ندارند را پاک می کنم. خیلی سبک تر می شوم.

در مورد کانال های تلگرامی باید مفصل تر بنویسم. ولی عجالتا از هر کانالی که جز مطالب فان و گیف و اخبار و اخبار زرد چیزی نیست، و کانال هایی که تعداد مطالب نخوانده­ی آن از 100 و 200 و 500 گذشته و بازش نکرده اید بگذرید. اگر خوب بود حتما تا الان خوانده بودیدش.

حالا این روش تقریبا برای من یک عادت شده، هر چیزی که چند ماه به سراغش نروم احتمالا یعنی هیچ وقت به سراغش نمی­روم.فراموشش می کنم دل می­کنم ازش. این طوری خیلی بهتر است. منظم تر می شوم. ذهنم خلوت تر می شود. جا باز تر می شود.

هر چه سبک بارتر باشیم سبکبال تر خواهیم بود.

آقای میم
۰۳تیر

من با توجه به عمر کوتاه و شناخت محدودی که داشته ام چند نوع از انواع شیعه می شناسم و بعضی را هم شنیده ام. من ابتدا انواع شیعه که به ذهنم رسید ردیف می کنم تا بعد دسته بندی کنم.

✳️نکته خیلی مهم: من در این جا قصد ندارم هر یک از این ها رو ارزشگذاری کنم، فقط مشاهدات خودم در این سال ها رو، دارم بررسی می کنم.

شیعه شناسنامه ای
شیعه مسجدی
شیعه هیئتی
شیعه پایگاه بسیج
شیعه روضه ای – خانم جلسه ای
شیعه بر اساس مرجع تقلید
شیعه مقلد آقا
شیعه مقلد آیت الله وحید
شیعه مقلد شیرازی ها (من به شخصه با این طیف برخوردی نداشته ام)
شیعه مقلد سایر مراجع
شیعه ولایت مدار (ولایت فقیه)
شیعه غیر ولایی
شیعه بی قید و بند (نزدیک به شناسنامه ای)
شیعه صف نذری (نزدیک به شناسنامه ای)
شیعه قمه زن
شیعه پای علم و علامت ( اینهایی که علم بر می دارند، کیس های خاصی هستند، هر چه تیغه علم بیشتر، خاص تر)
شیعه اهل تحقیق و بررسی
شیعه دلت باید پاک باشه
شیعه هنگام بلا و مصیبت
شیعه اصولگرا
شیعه اصلاح طلب
شیعه علی (ع)

به نظرم اعتقادات هر یک از ما ممکنه ترکیبی از این چند مدل شیعه گری باشه، اما قاعدتا یکی پررنگ تر از بقیه است.
?شما خودتان را از کدام نوع می دانید؟

?آیا انواع دیگری هم هست؟

♨️به نظر شما این تنوع در درک اسلام خوب است یا بد؟ آیا انواع شیعه همدیگر را می توانند تحمل کنند یا با هم مکالمه و تضارب آرا داشته باشند؟ ریشه این تنوع در چیست؟

آقای میم
۰۲تیر

ادامه از قسمت قبلی انظام ارزشی

آیا تا بحال به ارزش های زندگی خود فکر کرده ایده اید؟ آیا نظام ارزشی خود را می شناسید؟

حالا اگر بخواهم اولویت بندی کنم براساس شرط مذکور احتمالا به این شکل در می آید.

1. رضای الهی (امیدوارم که این باشد، در عمل که دیده ایم ما انسان ها در شرایط خاص رفتارهای متفاوتی داریم – من صداقت و امور معنوی و مذهبی را ذیل همین مورد می بینم)
2. خانواده
3. ارتباطات
4. آرامش و رضایت فردی
5. رشد فردی و اجتماعی
6. ارزش آفرینی
7. تاثیرگذاری
8. تجربه های جدید
9. موقعیت اجتماعی (در این مورد هم خیلی مطمئن نیستم، به نظرم خیلی هم برایم مهم نیست، یعنی دیگر نیست)

?? به صورت پیش نیاز هم می شود به این نگاه کرد. من رضای الهی را پیش نیاز خانواده می بینم. خانواده را پیش نیاز ارتباطات. البته این بر اساس مدل ذهنی و نگاه من است. در نگاه من، اگر خانواده نباشد، ارتباطاتی که شکل می گیرد، مسیر متفاوتی می رود و از مسیر ارزش های من خارج می شود. ارتباطات و روابط را پیش نیاز آرامش می بینم، بدون ارتباطات خلایی در زندگی من به وجود می آید که آرامش را حذف می کند. آرامش را پیش نیاز رشد می بینم. آرامش که نباشد به رشد نمی توان فکر کرد، یعنی نمی توانم فکر کنم. رضای الهی که نباشد، رشد من رشد سرطانی خواهد بود، در این صورت نمی توانم به رشد دیگران هم فکر کنم. اگر به یک سطحی از رشد و توسعه نرسیده باشم نمی توانم ارزش آفرین باشم، نمی توانم تاثیر گذار باشم. البته تجربه های جدید به نظرم کاملا مستقل است. دوست دارم چیز های جدید. موقعیت اجتماعی هم شاید خیلی برایم مهم نباشد، ولی در میزان تاثیرگذاری و ارزش آفرینی موثر است.
یاد هرم نیازهای مازلو افتادم. اما این یه مقدار برعکسه!

?ببخشید که یک مقدار پراکنده نوشتم، ولی این بحث به خاطر پیچیدگی ای که برای من دارد و فکر های مختلفی که به سمتم می آید نمی توانم منظم تر ازین بنویسم و به این صورت از آب در می آید.

?به نظرم اصلی ترین ارزش من که رضای الهی نوشته ام خیلی جای کار و جای بحث دارد. من ادعا می کنم اگر چیزی باشد که بخاطرش تا پای جان بایستم "همانا" رضای الهی است، از طرفی خیلی وقت ها در عمل ممکن ارزش های دیگری مثل پول و موقعیت و قدرت و ... جای آن را بگیرد.
این نشان دهنده استاندارد های دوگانه و ضعف من است. (این اصطلاح استاندارد های دوگانه را ازین ببعد زیاد از من خواهد شنید :دی)

?از طرف دیگر به نظرم چیزی که در رتبه و جایگاه اول نظام ارزشی من قرار دارد باید قطعا شناخت بیشتر و عمیق تری نسبت به آن داشته باشم. باید نگاهم الهی باشد تا بتوانم رضای الهی را درک کنم، تا بفهمم رضایت او در چیست؟ من چقدر برای این مساله کار کرده ام ؟
تمام این نتیجه گیری ها و اکتشافات در حین نوشتن برای من رخ داده، قبلا به طور جدی به آن فکر نکرده بودم.

?❓شما چقدر برای کشف نظام ارزشی خود وقت گذاشته اید؟

مادی یا معنوی بودن نظامتان به خودتان مربوط است،

❓❓ ولی آیا به ارزش های تان پای بند هستید؟

♨️دوست دارم نظرتان را بدانم. و اگر مایل باشید همین جا در ادامه همین مطلب منتشر بشود.

آقای میم
۰۲تیر


?6 صبح بود که با تهدید به جریمه آقا نصیر از خواب ناز بیدار شدیم. صبحانه را که شب قبل تقسیم شده بود، خوردیم و چادرها و کوله ها را جمع کردیم و از شهر خلخال به سمت روستای اندبیل ؟ حرکت کردیم. از این جا برنامه پیاده روی شکل جدی به خود می گرفت. همه با کوله هایی سنگین و به شوق دیدن طبیعت زیبای این مسیر، بند کفش ها را محکم کردیم.

آقا نصیر در ابتدای مسیر، برای اینکه زهر چشمی بگیرد یکی دو نفری را مورد عنایت خود قرار داد تا حساب کار دست همه بیاید. البته راست می گوید کوهنوردی دموکراسی بردار نیست. در کوهنوردی یک نفر را به عنوان بلد راه انتخاب می کنند و باید قدم به قدم دنبال او رفت. به نظرم در زندگی هم همین است، کوهنوردی که بخش کوچکی از زندگی است، بدون بلد راه گم می شوی و ممکن است پایت بلغزد، در زندگی با این همه چاله و دره و فراز و نشیب و راه و بیراهه مگر می شود بدون بلد راه؟

حدود یک ساعتی صعود کردیم و از تماشای مناظر لذت بردیم. آنها که فکر می کردند دیگر بهتر از این پیدا نمی شود هی عکس می گرفتند. بعضی دوستان همینانی هم پایشان را به عنوان امضا در عکس ها ثبت می کردند. به حد نهایی صعود که رسیدیم استراحتی کردیم و میوه های که زودتر فاسد می شوند را خوردیم.

حرکت از اینجا جدی تر می شد، وارد سرازیری که شدیم خاطرات شیرین ماسوله و درد زانو ها برایم زنده شد. کلبه های پراکنده و رنگارنگ در ابتدای مسیر در دشت وسیعی مثل گل های خوشرنگ و لعاب اینجا و آنجا بود. زندگی در آرامشی فوق العاده، با یک طبیعت بکر و بدون هرگونه سرویس موبایل و اینترنت.
یکی از بچه ها که دچار خطای استریوتایپ استانی هم بود، ظاهرا تصویر درستی از سختی مسیر نداشت، و با پاهای تاول زده آمد که سختی سفر را به توان 2 می کند، بخش زیادی از مسیر را پیچانده و با موتور آمد، در آن لحظات در چهره ی همه یک غلط کردم خاصی دیده می شد.

حدود 10 کیلومتری در سرازیری حرکت کردیم. زانوها کم کم توان خود را از دست داده بودند و مقاومتی نداشتند. به نفس نفس افتاده بودیم. در روستای ناو (اسامی توقفگاه ها را مطمئن نیستم اگر دقیقتر می دانید بگویید.) برای نهار توقف کردیم. صدای آرامش بخش قرآن و اذان از نمازخانه کوچک روستا به گوش می رسید. بعد از صرف الویه بسته بندی شده! که متناسب با حس و حال و فضا بود، به نماز خانه رفتیم. در اینجا گروهی هم همزمان با ما خیلی لاکچری با شاسی بلند و اسب و تجهیزات کامل آمده بودند البته ما سعی کردیم جوجه ها را با الویه مقایسه نکنیم. بعد از 1-2 ساعت استراحت و نهار و نماز راه افتادیم و دگر بار افتاد مشکل ها.

یکی از خوبی های این سفر برای من این بود که همسفران و هم چادری های فوق العاده ای داشتم و خیلی از بچه ها مقید به نماز اول وقت بودند که باعث می شد من هم در نمازم منظم تر باشم و احساس خوبی داشته باشم. همسفر خوب سفر را خوب می کند.

گهگاهی اهالی محلی را می دیدم یک سلام و خداقوت کلی حالمان را خوب می کرد و به ما انرژی می داد.

مسیر از اینجا به بعد نسبتا راحت تر شده بود، حدود ساعت 6 بود که در جایی پایین تر از ناورود (به نظرم) آن سمت دیگر رودخانه چادر زدیم. برای رسیدن به آن سمت رودخانه باید از تنه درختی که پل شده بود رد می شدیم که کمی سخت بود و برای من که بر زانوهایم کنترلی نداشتم و کمی هم می ترسیدم ترسناک هم می شد. کفش ها را باز کردم و زدم به آب. از رودخانه که رد شدیم به پیشنهاد سرپرست، لباس ها را کندیم و تنی به آب زدیم آب خنکی بود که مسکن درد زانو و ساق پا شد.

چادرها بر پا شد و آتشی روشن، لباس ها را خشک کردیم و املتی آتشی درست کردیم که واقعا در آن فضا چسبید. دور آتش فضا و فرصت خوبی برای دور هم بودن و صحبت و قصه گویی و خاطره گویی و آواز خوانی بود که از دست رفت. البته همه خسته بودیم.

تاریکی محض و سکوت جنگل فوق العاده بود. چه آرامشی. هیچ خبری از هیچ حیوان جدی ای در مسیر نبود، نمیدانم چرا!!

روز دوم بخشی از مسیر خطرناک بود و باید دقت بیشتری می کردیم. یکی از قسمت های هیجان انگیز و چالشی برنامه جایی بود که مجبور به تغییر مسیر شدیم. بخشی از مسیر شسته شده بود و آقا نصیر کوله اش افتاد و قابلمه هایش را در این مسیر از دست داد (جریمه ها از اینجا به بعد به طرز عجیبی شدت گرفت) و بچه ها کمی ترسیده بودند، نهایتا تصمیم بر این شد که از رودخانه برویم. نسبتا عمیق بود و حدود 80 سانت عمق داشت و جریان آب قوی بود. من که کفش هایم را هم تازه گرفته بودم کلی حساب کتاب می کردم ولی نهایتا میل به بقا برنده شد و با کفش به آب زدم. خدا رو شکر به خیر گذشت و همه صحیح و سالم از مسیر رد شدند.

حدود ساعت 12 نشانه های تمدن جدی تر شد و به روستای لاکه تاشون رسیدیم. بعد از 1-2 ساعت انتظار اتوبوس آمد. در مسیر برگشت همه با هم آشنا شده بودیم و اینجا و انجا در اتوبوس با هم بحث و گفتگو داشتیم و گذر زمان و 9 ساعت راه را اصلا متوجه نشدیم. راستی اخر مسیر جریمه ها را نقد کردیم و بستنی خوردیم.

برای من طبیعت گردی بیشتر از یک ورزش یا دیدن مناظر طبیعی است (البته این سفر فقط عرق سوزی و درد زانو و ساق پا بود). من در این برنامه نسبت به برنامه قبلی خیلی روحیه کار تیمیم بالا رفته بود. خودم را جزیی از گروه می دانستم هر جا که در توانم بود خودجوش کار می کردم ولو برداشتن یک سنگ کوچک باشد. فراز و نشیب و سختی های مسیر صبر و تحمل آدم را بیشتر می کند، حس همکاری و همدلی با دیگر اعضا بیشتر می شود و دیگر فقط به منافع فردی فکر نمی کنی، اجتماعی تر می شوی. خیلی درس های دیگر هم می شود گرفت که به خودتون واگذار می کنم.

سفرنامه خلخال اسالم -

 

آقای میم
۰۲تیر

ابن مشغله
ما بدون زنان خوب مردان کوچکیم.

ابن مشغله داستان ندارد، فراز و فرود خاصی هم ندارد. چیزی که در این داستان مهم است مسیر است. نکات و تحلیل ها و رفتار ها و... که با آرایش زیبای کلمات و توصیفات مخصوص نادر ابراهیمی خیلی خواندنی می شود. خیلی راحت و روان و ساده و در عین حال قوی و دلنشین. ابن مشغله داستان شغل عوض کردن های نادر ابراهیمی است. دلم نمی آید خیلی حرف بزنم. چند قسمت از کتاب و جملات را که دوست داشتم در ادامه آمده است.


?کافی است که زن بگوید :« من از این وضع خسته شده ام. چقدر بی پولی ؟چقدر خجالت ؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت ؟ آخر شرافت را که نمی شود خورد، نمیشود پوشید، نمی شود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجابت نباش . ما به آسایش احتیاج داریم. ماهم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر. روزگار اینطور است. همه اینطورند.»
در این صورت لرزیدن قطعی ست . و احتمال فراوان سقوط وجود دارد_البته اگر زن و بچه ات را واقعا دوست داشته باشی.
و زن میتواند با لبخندی آرام و مهربان بگوید :« می گذرد همه چیز درست می شود. تو راه درست را انتخاب کن ، فکر نان و کرایه خانه نباش. زندگیمان را کوچک تر می کنیم ، می رویم توی یک اتاق زندگی می کنی

م. به نان و پنیر می سازیم. مگر خیلی ها با نان و پنیر زندگی نمی کنند ؟ همیشه که اینطور نمی ماند ...»


?حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام میدهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر ناتوان مظلوم بی پناه بنمایی.حق نداری به بازی اش بگیری،لکه دار و لجن مالش کنی،آلوده و بی حرمتش کنی، یا دورش بیندازی .

حق نداری در آن چیزی که به زیان دردمندان و ستمدیدگان باشد بکاری،برویانی، و بار آوری.

حق نداری علیهش،حتی در بدترین روزگار و سخت ترین شرایط اعلامیه صادر کنی، یا به آن دشنام دهی


گفت: «اگر از یک تا صد بشمری یک تومان میدهم.» طفل با هیجان و اشتیاق شروع کرد به شمردن. شاید پول برای اون مهم نبود. فقط دلش میخواست ان مرد بداند که او شمردن را می داند. شمرد و شمرد تا رسید به عدد «سی». پسرک، این عدد را نمیدانست اما خیال میکرد که میداند. این بود که بدون مکث و ترس، به جای «سی» گفت: «بیست و ده» و ادامه داد: «بیست و یازده، بیست و دوازده، بیست و سیزده، بیست و ...»
مرد به آرامی گفت: «اینطور درست نیست. سی، چهل، پنجاه ... اما اگر حالا نمیتوانی یکجا تا صد بشمری، پنج دفعه از یک تا بیست بشمر. همان صد می شود. من هم قبول میکنم. بعدها یاد میگیری که چطور باید تا صد بشمری» و طفل شادمانه و بدون معطلی از یک شروع کرد.
مرد نگفت: «حالا دیدی بلد نیستی؟» و یا « تو که تا بیست و نه بیشتر بلد نیستی. بنابراین بازی را باختی.» اگر این کار را میکرد پسرک حسابی دلگیر میشد و قلبش می شکست. و مسلماً اگر مرد در آن چند دقیقه میخواست معلم حساب طفل بشود، راه به جایی نمی برد و طفل را هم خسته میکرد. در عوض او به طفل آموخت که با همان چند عدد که می داند به «صد» برسد و شکست نخورد


« شبی در سیاه چادر چوپان پیری بودم.

از او خواستم که تمام زندگی اش را برایم حکایت کند. گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلا زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.

به خویش گفتم: همین، بزرگترین حکایت دردناکی است که در زندگی یک چوپان می توان گفت و شنید و به آن اندیشید.

اما من آن چوپان پیر سیاه چادر کوه دور نیستم. بسیار زندگی کرده ام و بسی کوشیده ام تا شیره ی هر لحظه را مکیده آن را به زمان فنا شده بسپارم. »


راستی چرا هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید : " نسخه ات مرا خوب نکرد . پولم را پس بده.

یا نسخه ات حال مرا فقط کمی بهتر کرد. بنابراین نصف پولم را پس بده. هیچ می دانید اگر روزی چنین چیزی رسم شود، بدون تردید همه دکترها – حتی بی استعدادترینشان – به فکر معالجه جدی مریض ها می افتند؟

 

 

دوست دارم تمام کتاب را بریده بریده اینجا بگذارم و شما را ترغیب به خواندنش بکنم.

من ساده نویسی نادر ابراهیمی را دوست دارم و احساس می کنم کمی سبک نوشتنم و روحیات و شخصیتم به نادر ابراهیمی نزدیک است. به نظرم بد نباشد من هم داستان کارهای مختلفی که تجربه کرده ام را تا حدودی بنویسم البته ان تنوع و جذابیت را ندارد.

ابن مشغله / نادر ابراهیمی / 130 صفحه

ابن مشغله از کتاب هایی است که دوست دارم چندبار در دوره های مختلف بخوانمش.

آقای میم
۰۲تیر

اگر شرایط خوب بود و نگرانی مالی و پرستیژ و جایگاه و اعتبار و دیده شدن نداشتید چه شغلی انتخاب می کردید؟

من شغل های مختلفی هست که دوست دارم تجربه کنم دوست دارم شغل های مختلفی را زندگی کنم.

معلم پرورشی بچه های ابتدایی

من دوست دارم معلم پرورشی بچه های ابتدایی باشم. یک کلاس خلاق بسازم. یک کلاس گفتگو محور. من روش سقراط را در این مورد خیلی می پسندم. سقراط با طرح سوال به مخاطب کمک می کرد مسائل را درست تر ببیند و بهتر تحلیل کند. فرصتی فراهم می کردم که هرکس استعدادش را پیدا کند. توانایی هایش را بهتر بشناسد. چه ضرورتی دارد که همه مشتق و انتگرال و ریاضی بلد باشند؟

خبرنگار جنگ

من بعد از خواندن کتاب ده روز با دولت اسلامی به شدت به خبرنگاری علاقمند شدم. به خبرنگاری جنگ. خبرنگار جنگ با خبرها و مصاحبه هایش می تواند خیلی تاثیر گذار باشد. می تواند منشا اثر باشد، افکار عمومی را آگاه تر کند. این انتخاب من کمی هم ریشه در علاقه من به هیجان و تجربه چیزهای جدید دارد. فرهنگ جدید، تاریخ و جغرافیای جدید مردم جدید، شرایط و فضای جدید. این به نظرم در مورد من کمی عجیب است چون نسبتا ادم محافظه کار و محتاطی هستم.

جنگلبانی

من به طبیعت و جنگل علاقه زیادی دارم. سختی های جنگلبانی را نمی دانم وظایفش را هم. البته تصوری که من از جنگلبانی دارم در حل ولگردی در جنگل است ولی یادم افتاد که همین چند سال اخیر چند جنگلبان به خاطر تیر اندازی و.. درگیر هستند.

تور لیدر

راهنمای تور هم در راستای مورد قبلی برایم جذاب است. خیلی شیک و دقیق و اتمی برنامه بریزم با زمان بندی کاملا دقیق. همراهانم را به جاهای بکر و دیدنی طبیعی و تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی ببرم و قبلش یک مطالعه و شناختی نسبت به آن منطقه پیدا کرده باشم و برای همراهان توضیح بدهم و مردم را با فرهنگ ها و افکار اقوام مختلف آشنا کنم.

نویسندگی

به نظرم نویسندگی هم با حال و هوای من می خواند و دوست دارم.

تازه شاید خیلی شغل ها باشد که من نمیشناسم و اگر می شناختم دوستش داشتم.

 

بگذریم. یک مقدار غر هم بزنم در این مورد:


من به شغل های متفاوتی فکر کرده ام. به نظرم فرهنگ ضعیف، اقتصاد ضعیف، فساد و اختلاف طبقاتی باعث شده همه افراد به مشاغل خاصی کشش داشته باشند. فارغ از اینکه چه توانایی ها و مهارت هایی دارند و چه علایقی دارند. مثلا وقتی در انتخابات شورا و مجلس صف های طولانی برای ثبت نام به وجود می آید مشخص می شود که مردم هیچ راهی برای رشد و پیشرفت و موفقیت نمی بینند جز ورود و اتصال به دولت و حکومت و رانت و نفت. اگر تمام مشاغل ارزش و احترام و جایگاه خود را داشته باشد توزیع بهتری اتفاق می افتد و هرکس به دنبال علایق و توانمندی های خودش می رود. اگر اختلاف طبقاتی و اختلاف پرداختی ها فاحش و وحشتناک نباشد هر کسی به دنبال علایقش می رود و زودتر راهش را پیدا می کند.

اگر یک جوان در 19 سالگی با دیپلم بشود مدیر تحقیقات یک مجموعه خب انگیزه ها برای کشف خود از بین می رود.

اگر مردم واقعا ولی نعمت بودند و مسئولین برای خدمت به مردم بودند برای تسخیر یک پست و سمت این همه فساد و رشوه و سر و دست شکستن نبود.

اگر حقوق یک معلم در حد نماینده مجلس بود  قطعا با آرامش و علاقه بیشتری با بچه ها سر و کله می زد. سال ها از معلمی و جایگاه معلمی تعریف شده است، اما ضعیف ترین معلم ها می شوند معلم پرورشی. ناظم مدرسه که معمولا خشن ترین فرد مدرسه است می شود معلم پرورشی. خب در چنین سیستمی نمی توان انتظار عملکرد بالایی داشت.

اگر حقوق و فرصت های نماینده مجلس در حد یک معلم بود، برای ورود به مجلس پول های عجیب و غریب و میلیاردی خرج نمی شد و هر کسی هم را جایی انتخاب می کرد که واقعا مناسبش است.

بگذریم.

راستی اگر فرصت ها برابر بود و  شرایط خوب بود و نگرانی مالی و پرستیژ و جایگاه و اعتبار و دیده شدن نداشتید  شما چه شغلی انتخاب می کردید؟

آقای میم
۰۲تیر

هنر به کجا می رود؟

قیمت اعضای بدن در بازار سیاه آمریکا

قیمت کلیه: آمریکا 262 هزار دلار ، در چین 62 هزار دلار، در هند 15 هزار دلار، در ایران بین 3 -10 هزار دلار

قیمت کبد 157 هزار دلار

قلب 119 هزار دلار

یک جفت چشم 1500 دلار

دست و ساعد 385 دلار

قیمت دو مستطیل آبی با یک فاصله 5 سانتی متری سفید : 44 میلیون دلار

برای من مهم نیست این نقاشی چقدر معنا و مفهوم و هنر لعنتی را در خودش جا داده است. اصلا ما عوام، شما هنرمند اکسپرسیونیست ابستره!! – کدام هنر است کدام نقاشی است که ارزشی برابر 400 انسان آمریکایی و چند هزار ایرانی دارد؟

یک نمونه دیگر را مستقیم از ویکیپدیا نقل می کنم و پیشاپیش به خاطر آن معذرت می خواهم:

در بیست و یکم ماه مه ۱۹۶۱، پیرو مانزونی مدفوع خود را در ۹۰ قوطی کنسرو جای داد و بر آنها اتیکتی با عنوان «گُه هنرمند» به انگلیسی، آلمانی و ایتالیایی چسبانده و بر روی سطح بالایی هر قوطی شماره‌هایی را از یک تا ۹۰ درج و همهٔ آنها را به امضای خویش رسانید. وزن هر یک از این قوطی‌ها که شمایل کنسرو را داراست سی گرم بود. مانزونی شروع به فروش این مجموعهٔ هنری خویش کرد و هر قوطی را به قیمت طلای هم وزن آن به بازار هنر عرضه کرد. این مجموعهٔ هنری مورد توجهٔ شایسته‌ای قرار گرفت، چه از دیدگاه شکستن رابطه با سنت‌های هنری نیمهٔ دوم قرن بیستم، و چه از نظر پیامی را که با خود داشت، یعنی سقوط ارزش‌های هنر مدرن. (+)

در ماه اوت سال 2016، در یک حراجی هنری در میلان، یکی از قوطی ها به مبلغ 275،000 یورو فروخته شد. (+)

اینجا می توانید 15 تا از نقاشی های هنرمندانه ای رو ببینید که با قیمت های چند صد و چند هزار انسان فروخته شده است. (البته انسان قابل قیمت گذاری نیست، فقط با معیارهای خودشان خواستم بگویم)

به فرض که اینها معنا هم داشته باشد؟ اگر من هم از این ها بکشم می خرید؟ قول می دهم هنرمدانه تر هم بکشم.

اینجا فقط یک پسر ساده دل و نترس و شجاع لازم است که بگوید پادشاه لخت است.

ولی واقعا باید دید چه اتفاقی افتاده که انسان ها این گونه شده اند؟ آیا این ها را باید یک اتفاق ساده و معمولی و بی هدف و صرفا سلیقه شخصی و پول زیاد کلکسیونر ها دید؟

آقای میم
۰۲تیر

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ ] من با هر شدتی باشد می گذرد ولی بحمد اللَّه تا کنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ (2) حقیقتاً جای شما خالی است

فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد.

در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم، باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدری نگران هستیم ولی از حیث مزاج بحمد اللَّه به سلامت، بلکه مزاجم بحمد اللَّه مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است جای شما خیلی خیلی خالیست. دلم برای پسرت (3) قدری تنگ شده است. امید است هر دو (4) به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند اگر به آقا (5) و خانم ها (6) کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید.

 

به نظر شما نویسنده کیست؟
لطفا قبل از سرچ کردن، چند نفر رو حدس بزنید.

آقای میم
۰۲تیر

چند سال پیش به همراه خانواده ام در فرانسه مشغول رانندگی بودم، مجذوب صدها گاوی شدیم که در مرتع زیبایی در کنار جاده می چریدند. از پشت شیشه اتومبیل، به این منظره چشم دوختیم و از این همه زیبایی لذت می بردیم.

گاوها پس از مدتی که آن ها را می بینید، خسته کننده می شوند. ممکن است گاو های بسیار خوب و جذابی باشند، گاو هایی خوش اخلاق یا سالم تر، اما باز کسالت آورند. ولی یک گاو بنفش می تواند جالب باشد. (گاو بنفش / ست گادین)

رقابت برای جلب توجه هیچ وقت تا این حد خونین نبوده است. مدیران رسانه ای

، تا این حد به دوز و کلک و ترفند های روانشناسی، ترس ها، دردها، نیازها و ضعف هایمان برای به دام انداختنمان استفاده می کنند.

مدیران تبلیغات و بازاریابی برای جلب توجه در این فضای بمباران اطلاعات تکنیک هایی مانند گاو بنفش (یعنی استفاده از تمایز و یا تفاوتی که برای شما آشنا نباشد تا تعجب و توجه کنید) را تجویز می کنند و ما حداقل باید بدانیم چه بلایی سر ما می آید و کاملا هوشیار و اگاه باشیم.

در چنین فضایی است که یک نفر برای شنیده شدن و دیده شدن باید زنبیل قرمز به دست بگیرد تا رسانه ها به آن توجه کنند.

در چنین دوره ای ضروری است که ما بدانیم به چیزی باید توجه کنیم و به چه چیزی نباید توجه کنیم.

با سرعتی که دنیا پیشرفت می کند ما برای کنترل خودمان باید مهارت های جدیدتری پیدا کنیم. باید یاد بگیریم که توجهمان به هر چیزی جلب نشود باید آگاهانه توجهمان را به مسائلی که مورد قبول ماست هدایت کنیم.

در این فضا تقریبا همه چیز تبدیل به یک چاقوی دو لبه می شود. از طرفی شما برای دیده شدن و شنیده شدن (اگر فکر میکنید مثلا حرف یا خدمت یا محصول مفیدی دارید) باید گاو بنفش هوا کنید و بدون گاو بنفش احتمالا شکست می خورید و از طرفی باید مراقب باشید گاوهای بنفش علاف مزاحم شما نشوند حواس- تان را پرت نکنند. چند بار اتفاق افتاده که وارد تلگرام شوید تا ببینید پیام جدیدی دارید یا دوستتتان جواب شما را داده یا نه و بعد سر از کانال هایی در بیاورید که اصلا در برنامه تان نبود و ساعتها گذاشته است؟

کلیدی ترین بخش فکر کردن توجه است. با وجود این ما دقت خیلی کمی به خود توجه داریم. توجه می تواند به سمت چیزی غیر عادی جذب یا کشیده شود. اگر شما ببینید کسی در خیابان دراز کشیده، توجهتان به سمت آن شخص خواهد رفت. اگر سگی به رنگ صورتی روشن ببینید، توجهتان به آن خواهد رفت. (ادوارد دوبونو در کتاب شش طرح زندگی بهتر )

من در مورد مرزهای اخلاقی در تبلیغات و گاو بنفش ها و فیل های پرنده و... خیلی حرف ها و دغدغه ها و سوالات و ابهامات دارم. سوالاتی که تقریبا در حوزه هدف و وسیله قرار می گیرد. فرض کنید کسی حرف های خیلی مهمی برای گفتن دارد و جامعه لازم است این حرف ها را بشنود، اتفاقا جامعه هم آزاد است می تواند حرفش را به راحتی در یک کانال تلگرامی یا یک سایت و وبلاگ منتشر کند، اما کسی متوجه نمی شود که این حرف ها وجود دارد و باید گاو بنفش هوا کند و از آن بدتر ممکن است به قدری گاوهای بنفش سلیقه مردم را عوض کنند که این حرف ها اصلا خریدار نداشته باشد حتی اگر امکان دیده شدن فراهم بشود.

چه حد و مرزی برای این گاوهای بنفش وجود دارد؟ آیا حد و مرز لازم است؟ آیا استفاده از خطاهای ذهنی و ترفند های روان شناسی برای جلب توجه و در واقع دزدیدن توجه اشکالی ندارد؟

گاوهای بنفش و زنبیل های قرمز زندگی ما را احاطه کرده و لازم است آگاهانه تر زندگی کنیم. من در این زمینه برای زندگی و تصمیمات و اقدامات و توجه آگاهانه تر قدم هایی برداشته ام ولی کافی نبوده و این مطلب صرفا برای جلب توجه (!!!) و در واقع طرح موضوع بود.

آقای میم
۰۲تیر


مطلب پایین در واقع ترجمه بخشی از مقاله اصلی است که آدرس آن در انتهای مطلب آمده است.

▪️ما عادت کرده ایم روزانه سه وعده غذایی داشته باشیم و هر وقت که احساس گرسنگی می کنیم انواع خوراکی ها در دسترس ما باشد. اما حالا مشخص شده که گرسنگی خوب است. این که همیشه احساس پر بودن و سیر بودن داشته باشیم فقط باعث می شود که سرعت پیری می شود. گرسنگی به بدن کمک می کند که حالت جوانی و شادابی خود را حفظ کند.

▪️فشارهای زیادی برای حفظ الگوی تغذیه فعلی وجود دارد. آیا صنعت غذا از روزه بودن و یا احساس گرسنگی شما می تواند پول در بیاورد؟ آیا صنعت دارو، اگر شما سالم باشید، درآمدی خواهد داشت؟
?تحقیقات زیادی در زمینه فواید روزه گرفتن متناوب وجود دارد و حالا دانشمندان نقش آن را در روند پیری بررسی کرده اند. اگر می خواهید طولانی تر زندگی کنید ( و با کیفیت و سالم تر به تعبیر من) عادت های غذایی تان را تغییر دهید و دوره های خوردن و نخوردن داشته باشید.

?پ.ن. من تقریبا 20 روزی می شود که شروع کرده ام به کمتر خوردن و نسبتا موفق بوده ام و حالا خیلی احساس سبکی و طراوت و البته گرسنگی دارم. من برای اینکه به این برنامه مقید باشم ظرف غذای کوچکتری برای خودم تهیه کردم تقریبا کمتر از نصف ظرف غذای قبلی، این طوری دیگر راه فراری ندارم. شاید باورتان نشود ولی با همان نصف غذا زنده و سرحالم و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! (البته طب سنتی هم ظاهرا می گوید وعده ی ظهر را تا جای ممکن کم و حتی حذف کنید).
انشا الله ماه بعد گزارش دقیق تری در این مورد خواهم داد.

https://ideapod.com/harvard-study-shows-impact-intermittent-fasting-aging-process/

آقای میم
۰۲تیر

1-2 هفته پیش یک کارگاه 2 ساعته روزنامه نگاری در دانشگاه شرکت بودم. معلم کارگاه سردبیر روزنامه اعتماد بود. تعریف می کرد که یک کانال به اسم کره شمالی به زبان فارسی مطالبی را منتشر کرد که مثلا رهبر کره شمالی نسبت به برخی سیاست های ایران انتقاد کرده است و به قدری مساله جدی شد که به مسئولین وزارت خارجه انتقاد می شد که چرا در این باره موضع گیری نمی شود خلاصه بعد از کلی بالا و پایین مشخص شد که تنها منبع این خبر یک کانال است که گردانندگانش چند جوانند که هیچ ارتباطی هم به کره شمالی ندارند و این وسط گاهی شیطنت هم می کنند.
به نظرم شبکه های اجتماعی و آزادی بیان زیادی و در واقع سهولت و کم هزینه تر شدن "رسانه شدن" باعث نوعی اختلال شده و کسی در مقابل مطلب و عکس و ویدیویی که منتشر می کند احساس مسئولیت نمی کند چون برایش هیچ هزینه ای ندارد. من نمی دانم چه ساز و کار و فیلتر عاقلانه و منطقی ای می توان اندیشید که جلوی این حجم از مطالب اسپم و هرز گرفته شود و همزمان سانسور به وجود نیاید. ولی می دانم که مسیری که الان می رویم اشتباه است.
آیا تعداد لایک ها و اعضای یک سایت و کانال می تواند شاخص خوبی باشد؟ به نظر من نه. کانال های جک و فان و گیف زیادی دیده ام که تعداد اعضای آن بیش از 50 هزار نفر است و یا کانال هایی که به دلیل گرایشات سیاسی و یا مذهبی اعضای زیادی دارد ولی مطالب کیفیت ودقت و اعتبار لازم را ندارند.
نمی دانم چطور ولی باید هزینه فشردن دکمه ارسال مطلب زیاد شود. منظور هزینه مالی در لحظه ارسال مطلب نیست بلکه بعد از ارسال مطلب است. اگر مطلبی منتشر شد و آثار منفی داشت (که این خود قابل بحث است) و به تعداد قابل توجهی در جامعه دیده شد به همان نسبت تولید کننده محتوای مساله دار جریمه شود.
و مورد بعدی این که هر محتوایی قابل ردیابی و پیگیری باشد یعنی تولید کننده آن محتوا (مطلب و عکس و ویدیو) مشخص باشد و بداند که مسئولیت انتشار آن را هم باید قبول کند.

و مورد بعدی این که حداقل بداند و برایش مهم باشد در مقابل وقتی که از مخاطب می گیرد و اثری که می گذارد مسئول است.
به نظرم آداب نقد و تحلیل و رسانه را هم در کنار این ها باید یاد بگیریم. نه اینکه من بلد باشم یا اصلا رسانه باشم ولی سعی میکنم به یک اصولی پایبند باشم.
هر کاری بشود به هر حال به آن نقدی وارد است. (نمی گویم جلوی راه نقد بسته شود) ولی وقتی هر کاری می کنید هزاران نفر هستند که هر یک از زاویه ای قضیه را نقد و بررسی می کنند تراکم و انباشت این نقدها باعث دلسردی و ترس از اقدام و ابتکار می شود و البته گاهی ممکن است باعث تنش و تشنج عمومی شود مثل همین زلزله اخیر.
یک رفتاری هم که به وجود آمده این است که (نمی دانم اسمش را چه بگذارم) مردم از یک سوژه به سوژه دیگر به صورت دسته جمعی کوچ می کنند، هر کانال و سایتی که می روی زلزله است. یکی عکس زلزله می گذارد ، یکی ویدیوهای زلزله می گذارد، کلی سایت و کانال که زلزله را از جوانب مختلف سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و علمی و عملکردی و امدادی تحلیل می کنند. حجم زیادی از کانال ها که جک و گیف زلزله می گذارند و..
بنده هم که بقیه رو نقد می کنم :دی

آقای میم
۰۲تیر

آخرین باری که با خودتان خلوت کردید کی بود؟ خود خودتان تنها بدون تلگرام!
اخرین باری که با خدا خلوت کردید کی بود؟

آخرین باری که به مسیر زندگی تان فکر کردید و برایش برنامه ریزی کردید کی بود؟

آیا موفقیت را برای خودتان معنا کرده اید؟ به کجا برسید خودتان را موفق می دانید؟

خودم را می گویم. احتمالا آخرین بار به طور جدی زمان کنکور سراسری بودکه با خودم و خدا خلوت کردم، آن هم در فضای خوف و وحشت کنکور، که کلی وعده وعید های سنگین به خدا دادم. شاید سال ها باشد که با خودم خلوت نکرده ام. خلوت کردن ترسناک است، چون باید فکر کنی، آن هم در مورد موضوعات جدی زندگی، در مورد مسیر، باید خودت را سبک سنگین کنی، باید گذشته را مرور کنی و آینده را پیش بینی کنی. این ها ترسناک است، ولی به نظر من اجتناب ناپذیر است.

خلوت کردن هر روز سخت تر می شود. هزاران دلمشغولی بی اهمیت، وبلاگ هایی که باید چک کنی، تلگرام و کانال ها و گروه ها، اینستاگرام و عکس ها و لایک هایش، سایت های خبری، کانال های خبری. مگر می شود لحظه ای از هجوم اینها در امان بود؟!

دیگر نمی توان تکنولوژی و رسانه را کنار گذاشت، من هم بحثی ندارم. اگر متهم به توهم توطئه نمی شدم می گفتم حتما دست هایی پشت پرده در کار است تا ما همیشه مشغول باشیم، سرگرم باشیم و فرصت خلوت کردن و فکر کردن نداشته باشیم.

باید عادت کنیم برای خودمان وقت بگذاریم. جزئی از برنامه روزانه مان باشد. این را از تجربه شخصی و با نگاهم به دنیا می گویم نه براساس واقعیت ها و تحقیقات و مقالات، به نظرم اگر انسان ها وقت بگذارند و خلوت کنند و فکر کنند خیلی از مسائل حل می شود و البته خیلی از کسب و کارها تعطیل و کساد.

اطرافتان را خلوت کنید. وای فای را خاموش کنید محض رضای خدا. گوشی را خاموش کنید. تلویزیون را خاموش کنید. تبلت و لپ تاپ را هم. اصلا گذشته و آینده را هم چند لحظه بذارید کنار. خب، دور برتان ساکت شده؟ چند دقیقه به صدای سکوت گوش کنید.

نمیدانم کویر یا بیابان رفته اید یا نه، جان می دهد برای خلوت کردن.

➖➖➖➖➖
با ترس هایتان روبرو شوید.
➖➖➖➖➖
به نظرم می شود به این بحث ادامه داد.

♨️اصلا به چه چیز هایی باید فکر کنیم؟
25/6/96

آقای میم