گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام
۰۲تیر

ادامه از قسمت قبلی انظام ارزشی

آیا تا بحال به ارزش های زندگی خود فکر کرده ایده اید؟ آیا نظام ارزشی خود را می شناسید؟

حالا اگر بخواهم اولویت بندی کنم براساس شرط مذکور احتمالا به این شکل در می آید.

1. رضای الهی (امیدوارم که این باشد، در عمل که دیده ایم ما انسان ها در شرایط خاص رفتارهای متفاوتی داریم – من صداقت و امور معنوی و مذهبی را ذیل همین مورد می بینم)
2. خانواده
3. ارتباطات
4. آرامش و رضایت فردی
5. رشد فردی و اجتماعی
6. ارزش آفرینی
7. تاثیرگذاری
8. تجربه های جدید
9. موقعیت اجتماعی (در این مورد هم خیلی مطمئن نیستم، به نظرم خیلی هم برایم مهم نیست، یعنی دیگر نیست)

?? به صورت پیش نیاز هم می شود به این نگاه کرد. من رضای الهی را پیش نیاز خانواده می بینم. خانواده را پیش نیاز ارتباطات. البته این بر اساس مدل ذهنی و نگاه من است. در نگاه من، اگر خانواده نباشد، ارتباطاتی که شکل می گیرد، مسیر متفاوتی می رود و از مسیر ارزش های من خارج می شود. ارتباطات و روابط را پیش نیاز آرامش می بینم، بدون ارتباطات خلایی در زندگی من به وجود می آید که آرامش را حذف می کند. آرامش را پیش نیاز رشد می بینم. آرامش که نباشد به رشد نمی توان فکر کرد، یعنی نمی توانم فکر کنم. رضای الهی که نباشد، رشد من رشد سرطانی خواهد بود، در این صورت نمی توانم به رشد دیگران هم فکر کنم. اگر به یک سطحی از رشد و توسعه نرسیده باشم نمی توانم ارزش آفرین باشم، نمی توانم تاثیر گذار باشم. البته تجربه های جدید به نظرم کاملا مستقل است. دوست دارم چیز های جدید. موقعیت اجتماعی هم شاید خیلی برایم مهم نباشد، ولی در میزان تاثیرگذاری و ارزش آفرینی موثر است.
یاد هرم نیازهای مازلو افتادم. اما این یه مقدار برعکسه!

?ببخشید که یک مقدار پراکنده نوشتم، ولی این بحث به خاطر پیچیدگی ای که برای من دارد و فکر های مختلفی که به سمتم می آید نمی توانم منظم تر ازین بنویسم و به این صورت از آب در می آید.

?به نظرم اصلی ترین ارزش من که رضای الهی نوشته ام خیلی جای کار و جای بحث دارد. من ادعا می کنم اگر چیزی باشد که بخاطرش تا پای جان بایستم "همانا" رضای الهی است، از طرفی خیلی وقت ها در عمل ممکن ارزش های دیگری مثل پول و موقعیت و قدرت و ... جای آن را بگیرد.
این نشان دهنده استاندارد های دوگانه و ضعف من است. (این اصطلاح استاندارد های دوگانه را ازین ببعد زیاد از من خواهد شنید :دی)

?از طرف دیگر به نظرم چیزی که در رتبه و جایگاه اول نظام ارزشی من قرار دارد باید قطعا شناخت بیشتر و عمیق تری نسبت به آن داشته باشم. باید نگاهم الهی باشد تا بتوانم رضای الهی را درک کنم، تا بفهمم رضایت او در چیست؟ من چقدر برای این مساله کار کرده ام ؟
تمام این نتیجه گیری ها و اکتشافات در حین نوشتن برای من رخ داده، قبلا به طور جدی به آن فکر نکرده بودم.

?❓شما چقدر برای کشف نظام ارزشی خود وقت گذاشته اید؟

مادی یا معنوی بودن نظامتان به خودتان مربوط است،

❓❓ ولی آیا به ارزش های تان پای بند هستید؟

♨️دوست دارم نظرتان را بدانم. و اگر مایل باشید همین جا در ادامه همین مطلب منتشر بشود.

آقای میم
۰۲تیر


?6 صبح بود که با تهدید به جریمه آقا نصیر از خواب ناز بیدار شدیم. صبحانه را که شب قبل تقسیم شده بود، خوردیم و چادرها و کوله ها را جمع کردیم و از شهر خلخال به سمت روستای اندبیل ؟ حرکت کردیم. از این جا برنامه پیاده روی شکل جدی به خود می گرفت. همه با کوله هایی سنگین و به شوق دیدن طبیعت زیبای این مسیر، بند کفش ها را محکم کردیم.

آقا نصیر در ابتدای مسیر، برای اینکه زهر چشمی بگیرد یکی دو نفری را مورد عنایت خود قرار داد تا حساب کار دست همه بیاید. البته راست می گوید کوهنوردی دموکراسی بردار نیست. در کوهنوردی یک نفر را به عنوان بلد راه انتخاب می کنند و باید قدم به قدم دنبال او رفت. به نظرم در زندگی هم همین است، کوهنوردی که بخش کوچکی از زندگی است، بدون بلد راه گم می شوی و ممکن است پایت بلغزد، در زندگی با این همه چاله و دره و فراز و نشیب و راه و بیراهه مگر می شود بدون بلد راه؟

حدود یک ساعتی صعود کردیم و از تماشای مناظر لذت بردیم. آنها که فکر می کردند دیگر بهتر از این پیدا نمی شود هی عکس می گرفتند. بعضی دوستان همینانی هم پایشان را به عنوان امضا در عکس ها ثبت می کردند. به حد نهایی صعود که رسیدیم استراحتی کردیم و میوه های که زودتر فاسد می شوند را خوردیم.

حرکت از اینجا جدی تر می شد، وارد سرازیری که شدیم خاطرات شیرین ماسوله و درد زانو ها برایم زنده شد. کلبه های پراکنده و رنگارنگ در ابتدای مسیر در دشت وسیعی مثل گل های خوشرنگ و لعاب اینجا و آنجا بود. زندگی در آرامشی فوق العاده، با یک طبیعت بکر و بدون هرگونه سرویس موبایل و اینترنت.
یکی از بچه ها که دچار خطای استریوتایپ استانی هم بود، ظاهرا تصویر درستی از سختی مسیر نداشت، و با پاهای تاول زده آمد که سختی سفر را به توان 2 می کند، بخش زیادی از مسیر را پیچانده و با موتور آمد، در آن لحظات در چهره ی همه یک غلط کردم خاصی دیده می شد.

حدود 10 کیلومتری در سرازیری حرکت کردیم. زانوها کم کم توان خود را از دست داده بودند و مقاومتی نداشتند. به نفس نفس افتاده بودیم. در روستای ناو (اسامی توقفگاه ها را مطمئن نیستم اگر دقیقتر می دانید بگویید.) برای نهار توقف کردیم. صدای آرامش بخش قرآن و اذان از نمازخانه کوچک روستا به گوش می رسید. بعد از صرف الویه بسته بندی شده! که متناسب با حس و حال و فضا بود، به نماز خانه رفتیم. در اینجا گروهی هم همزمان با ما خیلی لاکچری با شاسی بلند و اسب و تجهیزات کامل آمده بودند البته ما سعی کردیم جوجه ها را با الویه مقایسه نکنیم. بعد از 1-2 ساعت استراحت و نهار و نماز راه افتادیم و دگر بار افتاد مشکل ها.

یکی از خوبی های این سفر برای من این بود که همسفران و هم چادری های فوق العاده ای داشتم و خیلی از بچه ها مقید به نماز اول وقت بودند که باعث می شد من هم در نمازم منظم تر باشم و احساس خوبی داشته باشم. همسفر خوب سفر را خوب می کند.

گهگاهی اهالی محلی را می دیدم یک سلام و خداقوت کلی حالمان را خوب می کرد و به ما انرژی می داد.

مسیر از اینجا به بعد نسبتا راحت تر شده بود، حدود ساعت 6 بود که در جایی پایین تر از ناورود (به نظرم) آن سمت دیگر رودخانه چادر زدیم. برای رسیدن به آن سمت رودخانه باید از تنه درختی که پل شده بود رد می شدیم که کمی سخت بود و برای من که بر زانوهایم کنترلی نداشتم و کمی هم می ترسیدم ترسناک هم می شد. کفش ها را باز کردم و زدم به آب. از رودخانه که رد شدیم به پیشنهاد سرپرست، لباس ها را کندیم و تنی به آب زدیم آب خنکی بود که مسکن درد زانو و ساق پا شد.

چادرها بر پا شد و آتشی روشن، لباس ها را خشک کردیم و املتی آتشی درست کردیم که واقعا در آن فضا چسبید. دور آتش فضا و فرصت خوبی برای دور هم بودن و صحبت و قصه گویی و خاطره گویی و آواز خوانی بود که از دست رفت. البته همه خسته بودیم.

تاریکی محض و سکوت جنگل فوق العاده بود. چه آرامشی. هیچ خبری از هیچ حیوان جدی ای در مسیر نبود، نمیدانم چرا!!

روز دوم بخشی از مسیر خطرناک بود و باید دقت بیشتری می کردیم. یکی از قسمت های هیجان انگیز و چالشی برنامه جایی بود که مجبور به تغییر مسیر شدیم. بخشی از مسیر شسته شده بود و آقا نصیر کوله اش افتاد و قابلمه هایش را در این مسیر از دست داد (جریمه ها از اینجا به بعد به طرز عجیبی شدت گرفت) و بچه ها کمی ترسیده بودند، نهایتا تصمیم بر این شد که از رودخانه برویم. نسبتا عمیق بود و حدود 80 سانت عمق داشت و جریان آب قوی بود. من که کفش هایم را هم تازه گرفته بودم کلی حساب کتاب می کردم ولی نهایتا میل به بقا برنده شد و با کفش به آب زدم. خدا رو شکر به خیر گذشت و همه صحیح و سالم از مسیر رد شدند.

حدود ساعت 12 نشانه های تمدن جدی تر شد و به روستای لاکه تاشون رسیدیم. بعد از 1-2 ساعت انتظار اتوبوس آمد. در مسیر برگشت همه با هم آشنا شده بودیم و اینجا و انجا در اتوبوس با هم بحث و گفتگو داشتیم و گذر زمان و 9 ساعت راه را اصلا متوجه نشدیم. راستی اخر مسیر جریمه ها را نقد کردیم و بستنی خوردیم.

برای من طبیعت گردی بیشتر از یک ورزش یا دیدن مناظر طبیعی است (البته این سفر فقط عرق سوزی و درد زانو و ساق پا بود). من در این برنامه نسبت به برنامه قبلی خیلی روحیه کار تیمیم بالا رفته بود. خودم را جزیی از گروه می دانستم هر جا که در توانم بود خودجوش کار می کردم ولو برداشتن یک سنگ کوچک باشد. فراز و نشیب و سختی های مسیر صبر و تحمل آدم را بیشتر می کند، حس همکاری و همدلی با دیگر اعضا بیشتر می شود و دیگر فقط به منافع فردی فکر نمی کنی، اجتماعی تر می شوی. خیلی درس های دیگر هم می شود گرفت که به خودتون واگذار می کنم.

سفرنامه خلخال اسالم -

 

آقای میم
۰۲تیر

ابن مشغله
ما بدون زنان خوب مردان کوچکیم.

ابن مشغله داستان ندارد، فراز و فرود خاصی هم ندارد. چیزی که در این داستان مهم است مسیر است. نکات و تحلیل ها و رفتار ها و... که با آرایش زیبای کلمات و توصیفات مخصوص نادر ابراهیمی خیلی خواندنی می شود. خیلی راحت و روان و ساده و در عین حال قوی و دلنشین. ابن مشغله داستان شغل عوض کردن های نادر ابراهیمی است. دلم نمی آید خیلی حرف بزنم. چند قسمت از کتاب و جملات را که دوست داشتم در ادامه آمده است.


?کافی است که زن بگوید :« من از این وضع خسته شده ام. چقدر بی پولی ؟چقدر خجالت ؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت ؟ آخر شرافت را که نمی شود خورد، نمیشود پوشید، نمی شود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجابت نباش . ما به آسایش احتیاج داریم. ماهم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر. روزگار اینطور است. همه اینطورند.»
در این صورت لرزیدن قطعی ست . و احتمال فراوان سقوط وجود دارد_البته اگر زن و بچه ات را واقعا دوست داشته باشی.
و زن میتواند با لبخندی آرام و مهربان بگوید :« می گذرد همه چیز درست می شود. تو راه درست را انتخاب کن ، فکر نان و کرایه خانه نباش. زندگیمان را کوچک تر می کنیم ، می رویم توی یک اتاق زندگی می کنی

م. به نان و پنیر می سازیم. مگر خیلی ها با نان و پنیر زندگی نمی کنند ؟ همیشه که اینطور نمی ماند ...»


?حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام میدهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر ناتوان مظلوم بی پناه بنمایی.حق نداری به بازی اش بگیری،لکه دار و لجن مالش کنی،آلوده و بی حرمتش کنی، یا دورش بیندازی .

حق نداری در آن چیزی که به زیان دردمندان و ستمدیدگان باشد بکاری،برویانی، و بار آوری.

حق نداری علیهش،حتی در بدترین روزگار و سخت ترین شرایط اعلامیه صادر کنی، یا به آن دشنام دهی


گفت: «اگر از یک تا صد بشمری یک تومان میدهم.» طفل با هیجان و اشتیاق شروع کرد به شمردن. شاید پول برای اون مهم نبود. فقط دلش میخواست ان مرد بداند که او شمردن را می داند. شمرد و شمرد تا رسید به عدد «سی». پسرک، این عدد را نمیدانست اما خیال میکرد که میداند. این بود که بدون مکث و ترس، به جای «سی» گفت: «بیست و ده» و ادامه داد: «بیست و یازده، بیست و دوازده، بیست و سیزده، بیست و ...»
مرد به آرامی گفت: «اینطور درست نیست. سی، چهل، پنجاه ... اما اگر حالا نمیتوانی یکجا تا صد بشمری، پنج دفعه از یک تا بیست بشمر. همان صد می شود. من هم قبول میکنم. بعدها یاد میگیری که چطور باید تا صد بشمری» و طفل شادمانه و بدون معطلی از یک شروع کرد.
مرد نگفت: «حالا دیدی بلد نیستی؟» و یا « تو که تا بیست و نه بیشتر بلد نیستی. بنابراین بازی را باختی.» اگر این کار را میکرد پسرک حسابی دلگیر میشد و قلبش می شکست. و مسلماً اگر مرد در آن چند دقیقه میخواست معلم حساب طفل بشود، راه به جایی نمی برد و طفل را هم خسته میکرد. در عوض او به طفل آموخت که با همان چند عدد که می داند به «صد» برسد و شکست نخورد


« شبی در سیاه چادر چوپان پیری بودم.

از او خواستم که تمام زندگی اش را برایم حکایت کند. گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلا زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.

به خویش گفتم: همین، بزرگترین حکایت دردناکی است که در زندگی یک چوپان می توان گفت و شنید و به آن اندیشید.

اما من آن چوپان پیر سیاه چادر کوه دور نیستم. بسیار زندگی کرده ام و بسی کوشیده ام تا شیره ی هر لحظه را مکیده آن را به زمان فنا شده بسپارم. »


راستی چرا هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید : " نسخه ات مرا خوب نکرد . پولم را پس بده.

یا نسخه ات حال مرا فقط کمی بهتر کرد. بنابراین نصف پولم را پس بده. هیچ می دانید اگر روزی چنین چیزی رسم شود، بدون تردید همه دکترها – حتی بی استعدادترینشان – به فکر معالجه جدی مریض ها می افتند؟

 

 

دوست دارم تمام کتاب را بریده بریده اینجا بگذارم و شما را ترغیب به خواندنش بکنم.

من ساده نویسی نادر ابراهیمی را دوست دارم و احساس می کنم کمی سبک نوشتنم و روحیات و شخصیتم به نادر ابراهیمی نزدیک است. به نظرم بد نباشد من هم داستان کارهای مختلفی که تجربه کرده ام را تا حدودی بنویسم البته ان تنوع و جذابیت را ندارد.

ابن مشغله / نادر ابراهیمی / 130 صفحه

ابن مشغله از کتاب هایی است که دوست دارم چندبار در دوره های مختلف بخوانمش.

آقای میم
۰۲تیر

اگر شرایط خوب بود و نگرانی مالی و پرستیژ و جایگاه و اعتبار و دیده شدن نداشتید چه شغلی انتخاب می کردید؟

من شغل های مختلفی هست که دوست دارم تجربه کنم دوست دارم شغل های مختلفی را زندگی کنم.

معلم پرورشی بچه های ابتدایی

من دوست دارم معلم پرورشی بچه های ابتدایی باشم. یک کلاس خلاق بسازم. یک کلاس گفتگو محور. من روش سقراط را در این مورد خیلی می پسندم. سقراط با طرح سوال به مخاطب کمک می کرد مسائل را درست تر ببیند و بهتر تحلیل کند. فرصتی فراهم می کردم که هرکس استعدادش را پیدا کند. توانایی هایش را بهتر بشناسد. چه ضرورتی دارد که همه مشتق و انتگرال و ریاضی بلد باشند؟

خبرنگار جنگ

من بعد از خواندن کتاب ده روز با دولت اسلامی به شدت به خبرنگاری علاقمند شدم. به خبرنگاری جنگ. خبرنگار جنگ با خبرها و مصاحبه هایش می تواند خیلی تاثیر گذار باشد. می تواند منشا اثر باشد، افکار عمومی را آگاه تر کند. این انتخاب من کمی هم ریشه در علاقه من به هیجان و تجربه چیزهای جدید دارد. فرهنگ جدید، تاریخ و جغرافیای جدید مردم جدید، شرایط و فضای جدید. این به نظرم در مورد من کمی عجیب است چون نسبتا ادم محافظه کار و محتاطی هستم.

جنگلبانی

من به طبیعت و جنگل علاقه زیادی دارم. سختی های جنگلبانی را نمی دانم وظایفش را هم. البته تصوری که من از جنگلبانی دارم در حل ولگردی در جنگل است ولی یادم افتاد که همین چند سال اخیر چند جنگلبان به خاطر تیر اندازی و.. درگیر هستند.

تور لیدر

راهنمای تور هم در راستای مورد قبلی برایم جذاب است. خیلی شیک و دقیق و اتمی برنامه بریزم با زمان بندی کاملا دقیق. همراهانم را به جاهای بکر و دیدنی طبیعی و تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی ببرم و قبلش یک مطالعه و شناختی نسبت به آن منطقه پیدا کرده باشم و برای همراهان توضیح بدهم و مردم را با فرهنگ ها و افکار اقوام مختلف آشنا کنم.

نویسندگی

به نظرم نویسندگی هم با حال و هوای من می خواند و دوست دارم.

تازه شاید خیلی شغل ها باشد که من نمیشناسم و اگر می شناختم دوستش داشتم.

 

بگذریم. یک مقدار غر هم بزنم در این مورد:


من به شغل های متفاوتی فکر کرده ام. به نظرم فرهنگ ضعیف، اقتصاد ضعیف، فساد و اختلاف طبقاتی باعث شده همه افراد به مشاغل خاصی کشش داشته باشند. فارغ از اینکه چه توانایی ها و مهارت هایی دارند و چه علایقی دارند. مثلا وقتی در انتخابات شورا و مجلس صف های طولانی برای ثبت نام به وجود می آید مشخص می شود که مردم هیچ راهی برای رشد و پیشرفت و موفقیت نمی بینند جز ورود و اتصال به دولت و حکومت و رانت و نفت. اگر تمام مشاغل ارزش و احترام و جایگاه خود را داشته باشد توزیع بهتری اتفاق می افتد و هرکس به دنبال علایق و توانمندی های خودش می رود. اگر اختلاف طبقاتی و اختلاف پرداختی ها فاحش و وحشتناک نباشد هر کسی به دنبال علایقش می رود و زودتر راهش را پیدا می کند.

اگر یک جوان در 19 سالگی با دیپلم بشود مدیر تحقیقات یک مجموعه خب انگیزه ها برای کشف خود از بین می رود.

اگر مردم واقعا ولی نعمت بودند و مسئولین برای خدمت به مردم بودند برای تسخیر یک پست و سمت این همه فساد و رشوه و سر و دست شکستن نبود.

اگر حقوق یک معلم در حد نماینده مجلس بود  قطعا با آرامش و علاقه بیشتری با بچه ها سر و کله می زد. سال ها از معلمی و جایگاه معلمی تعریف شده است، اما ضعیف ترین معلم ها می شوند معلم پرورشی. ناظم مدرسه که معمولا خشن ترین فرد مدرسه است می شود معلم پرورشی. خب در چنین سیستمی نمی توان انتظار عملکرد بالایی داشت.

اگر حقوق و فرصت های نماینده مجلس در حد یک معلم بود، برای ورود به مجلس پول های عجیب و غریب و میلیاردی خرج نمی شد و هر کسی هم را جایی انتخاب می کرد که واقعا مناسبش است.

بگذریم.

راستی اگر فرصت ها برابر بود و  شرایط خوب بود و نگرانی مالی و پرستیژ و جایگاه و اعتبار و دیده شدن نداشتید  شما چه شغلی انتخاب می کردید؟

آقای میم
۰۲تیر

هنر به کجا می رود؟

قیمت اعضای بدن در بازار سیاه آمریکا

قیمت کلیه: آمریکا 262 هزار دلار ، در چین 62 هزار دلار، در هند 15 هزار دلار، در ایران بین 3 -10 هزار دلار

قیمت کبد 157 هزار دلار

قلب 119 هزار دلار

یک جفت چشم 1500 دلار

دست و ساعد 385 دلار

قیمت دو مستطیل آبی با یک فاصله 5 سانتی متری سفید : 44 میلیون دلار

برای من مهم نیست این نقاشی چقدر معنا و مفهوم و هنر لعنتی را در خودش جا داده است. اصلا ما عوام، شما هنرمند اکسپرسیونیست ابستره!! – کدام هنر است کدام نقاشی است که ارزشی برابر 400 انسان آمریکایی و چند هزار ایرانی دارد؟

یک نمونه دیگر را مستقیم از ویکیپدیا نقل می کنم و پیشاپیش به خاطر آن معذرت می خواهم:

در بیست و یکم ماه مه ۱۹۶۱، پیرو مانزونی مدفوع خود را در ۹۰ قوطی کنسرو جای داد و بر آنها اتیکتی با عنوان «گُه هنرمند» به انگلیسی، آلمانی و ایتالیایی چسبانده و بر روی سطح بالایی هر قوطی شماره‌هایی را از یک تا ۹۰ درج و همهٔ آنها را به امضای خویش رسانید. وزن هر یک از این قوطی‌ها که شمایل کنسرو را داراست سی گرم بود. مانزونی شروع به فروش این مجموعهٔ هنری خویش کرد و هر قوطی را به قیمت طلای هم وزن آن به بازار هنر عرضه کرد. این مجموعهٔ هنری مورد توجهٔ شایسته‌ای قرار گرفت، چه از دیدگاه شکستن رابطه با سنت‌های هنری نیمهٔ دوم قرن بیستم، و چه از نظر پیامی را که با خود داشت، یعنی سقوط ارزش‌های هنر مدرن. (+)

در ماه اوت سال 2016، در یک حراجی هنری در میلان، یکی از قوطی ها به مبلغ 275،000 یورو فروخته شد. (+)

اینجا می توانید 15 تا از نقاشی های هنرمندانه ای رو ببینید که با قیمت های چند صد و چند هزار انسان فروخته شده است. (البته انسان قابل قیمت گذاری نیست، فقط با معیارهای خودشان خواستم بگویم)

به فرض که اینها معنا هم داشته باشد؟ اگر من هم از این ها بکشم می خرید؟ قول می دهم هنرمدانه تر هم بکشم.

اینجا فقط یک پسر ساده دل و نترس و شجاع لازم است که بگوید پادشاه لخت است.

ولی واقعا باید دید چه اتفاقی افتاده که انسان ها این گونه شده اند؟ آیا این ها را باید یک اتفاق ساده و معمولی و بی هدف و صرفا سلیقه شخصی و پول زیاد کلکسیونر ها دید؟

آقای میم
۰۲تیر

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ ] من با هر شدتی باشد می گذرد ولی بحمد اللَّه تا کنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ (2) حقیقتاً جای شما خالی است

فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد.

در هر حال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم، از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم، باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتاً تکلیف معلوم نیست امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدری نگران هستیم ولی از حیث مزاج بحمد اللَّه به سلامت، بلکه مزاجم بحمد اللَّه مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است جای شما خیلی خیلی خالیست. دلم برای پسرت (3) قدری تنگ شده است. امید است هر دو (4) به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند اگر به آقا (5) و خانم ها (6) کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید.

 

به نظر شما نویسنده کیست؟
لطفا قبل از سرچ کردن، چند نفر رو حدس بزنید.

آقای میم
۰۲تیر

چند سال پیش به همراه خانواده ام در فرانسه مشغول رانندگی بودم، مجذوب صدها گاوی شدیم که در مرتع زیبایی در کنار جاده می چریدند. از پشت شیشه اتومبیل، به این منظره چشم دوختیم و از این همه زیبایی لذت می بردیم.

گاوها پس از مدتی که آن ها را می بینید، خسته کننده می شوند. ممکن است گاو های بسیار خوب و جذابی باشند، گاو هایی خوش اخلاق یا سالم تر، اما باز کسالت آورند. ولی یک گاو بنفش می تواند جالب باشد. (گاو بنفش / ست گادین)

رقابت برای جلب توجه هیچ وقت تا این حد خونین نبوده است. مدیران رسانه ای

، تا این حد به دوز و کلک و ترفند های روانشناسی، ترس ها، دردها، نیازها و ضعف هایمان برای به دام انداختنمان استفاده می کنند.

مدیران تبلیغات و بازاریابی برای جلب توجه در این فضای بمباران اطلاعات تکنیک هایی مانند گاو بنفش (یعنی استفاده از تمایز و یا تفاوتی که برای شما آشنا نباشد تا تعجب و توجه کنید) را تجویز می کنند و ما حداقل باید بدانیم چه بلایی سر ما می آید و کاملا هوشیار و اگاه باشیم.

در چنین فضایی است که یک نفر برای شنیده شدن و دیده شدن باید زنبیل قرمز به دست بگیرد تا رسانه ها به آن توجه کنند.

در چنین دوره ای ضروری است که ما بدانیم به چیزی باید توجه کنیم و به چه چیزی نباید توجه کنیم.

با سرعتی که دنیا پیشرفت می کند ما برای کنترل خودمان باید مهارت های جدیدتری پیدا کنیم. باید یاد بگیریم که توجهمان به هر چیزی جلب نشود باید آگاهانه توجهمان را به مسائلی که مورد قبول ماست هدایت کنیم.

در این فضا تقریبا همه چیز تبدیل به یک چاقوی دو لبه می شود. از طرفی شما برای دیده شدن و شنیده شدن (اگر فکر میکنید مثلا حرف یا خدمت یا محصول مفیدی دارید) باید گاو بنفش هوا کنید و بدون گاو بنفش احتمالا شکست می خورید و از طرفی باید مراقب باشید گاوهای بنفش علاف مزاحم شما نشوند حواس- تان را پرت نکنند. چند بار اتفاق افتاده که وارد تلگرام شوید تا ببینید پیام جدیدی دارید یا دوستتتان جواب شما را داده یا نه و بعد سر از کانال هایی در بیاورید که اصلا در برنامه تان نبود و ساعتها گذاشته است؟

کلیدی ترین بخش فکر کردن توجه است. با وجود این ما دقت خیلی کمی به خود توجه داریم. توجه می تواند به سمت چیزی غیر عادی جذب یا کشیده شود. اگر شما ببینید کسی در خیابان دراز کشیده، توجهتان به سمت آن شخص خواهد رفت. اگر سگی به رنگ صورتی روشن ببینید، توجهتان به آن خواهد رفت. (ادوارد دوبونو در کتاب شش طرح زندگی بهتر )

من در مورد مرزهای اخلاقی در تبلیغات و گاو بنفش ها و فیل های پرنده و... خیلی حرف ها و دغدغه ها و سوالات و ابهامات دارم. سوالاتی که تقریبا در حوزه هدف و وسیله قرار می گیرد. فرض کنید کسی حرف های خیلی مهمی برای گفتن دارد و جامعه لازم است این حرف ها را بشنود، اتفاقا جامعه هم آزاد است می تواند حرفش را به راحتی در یک کانال تلگرامی یا یک سایت و وبلاگ منتشر کند، اما کسی متوجه نمی شود که این حرف ها وجود دارد و باید گاو بنفش هوا کند و از آن بدتر ممکن است به قدری گاوهای بنفش سلیقه مردم را عوض کنند که این حرف ها اصلا خریدار نداشته باشد حتی اگر امکان دیده شدن فراهم بشود.

چه حد و مرزی برای این گاوهای بنفش وجود دارد؟ آیا حد و مرز لازم است؟ آیا استفاده از خطاهای ذهنی و ترفند های روان شناسی برای جلب توجه و در واقع دزدیدن توجه اشکالی ندارد؟

گاوهای بنفش و زنبیل های قرمز زندگی ما را احاطه کرده و لازم است آگاهانه تر زندگی کنیم. من در این زمینه برای زندگی و تصمیمات و اقدامات و توجه آگاهانه تر قدم هایی برداشته ام ولی کافی نبوده و این مطلب صرفا برای جلب توجه (!!!) و در واقع طرح موضوع بود.

آقای میم
۰۲تیر


مطلب پایین در واقع ترجمه بخشی از مقاله اصلی است که آدرس آن در انتهای مطلب آمده است.

▪️ما عادت کرده ایم روزانه سه وعده غذایی داشته باشیم و هر وقت که احساس گرسنگی می کنیم انواع خوراکی ها در دسترس ما باشد. اما حالا مشخص شده که گرسنگی خوب است. این که همیشه احساس پر بودن و سیر بودن داشته باشیم فقط باعث می شود که سرعت پیری می شود. گرسنگی به بدن کمک می کند که حالت جوانی و شادابی خود را حفظ کند.

▪️فشارهای زیادی برای حفظ الگوی تغذیه فعلی وجود دارد. آیا صنعت غذا از روزه بودن و یا احساس گرسنگی شما می تواند پول در بیاورد؟ آیا صنعت دارو، اگر شما سالم باشید، درآمدی خواهد داشت؟
?تحقیقات زیادی در زمینه فواید روزه گرفتن متناوب وجود دارد و حالا دانشمندان نقش آن را در روند پیری بررسی کرده اند. اگر می خواهید طولانی تر زندگی کنید ( و با کیفیت و سالم تر به تعبیر من) عادت های غذایی تان را تغییر دهید و دوره های خوردن و نخوردن داشته باشید.

?پ.ن. من تقریبا 20 روزی می شود که شروع کرده ام به کمتر خوردن و نسبتا موفق بوده ام و حالا خیلی احساس سبکی و طراوت و البته گرسنگی دارم. من برای اینکه به این برنامه مقید باشم ظرف غذای کوچکتری برای خودم تهیه کردم تقریبا کمتر از نصف ظرف غذای قبلی، این طوری دیگر راه فراری ندارم. شاید باورتان نشود ولی با همان نصف غذا زنده و سرحالم و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! (البته طب سنتی هم ظاهرا می گوید وعده ی ظهر را تا جای ممکن کم و حتی حذف کنید).
انشا الله ماه بعد گزارش دقیق تری در این مورد خواهم داد.

https://ideapod.com/harvard-study-shows-impact-intermittent-fasting-aging-process/

آقای میم
۰۲تیر

1-2 هفته پیش یک کارگاه 2 ساعته روزنامه نگاری در دانشگاه شرکت بودم. معلم کارگاه سردبیر روزنامه اعتماد بود. تعریف می کرد که یک کانال به اسم کره شمالی به زبان فارسی مطالبی را منتشر کرد که مثلا رهبر کره شمالی نسبت به برخی سیاست های ایران انتقاد کرده است و به قدری مساله جدی شد که به مسئولین وزارت خارجه انتقاد می شد که چرا در این باره موضع گیری نمی شود خلاصه بعد از کلی بالا و پایین مشخص شد که تنها منبع این خبر یک کانال است که گردانندگانش چند جوانند که هیچ ارتباطی هم به کره شمالی ندارند و این وسط گاهی شیطنت هم می کنند.
به نظرم شبکه های اجتماعی و آزادی بیان زیادی و در واقع سهولت و کم هزینه تر شدن "رسانه شدن" باعث نوعی اختلال شده و کسی در مقابل مطلب و عکس و ویدیویی که منتشر می کند احساس مسئولیت نمی کند چون برایش هیچ هزینه ای ندارد. من نمی دانم چه ساز و کار و فیلتر عاقلانه و منطقی ای می توان اندیشید که جلوی این حجم از مطالب اسپم و هرز گرفته شود و همزمان سانسور به وجود نیاید. ولی می دانم که مسیری که الان می رویم اشتباه است.
آیا تعداد لایک ها و اعضای یک سایت و کانال می تواند شاخص خوبی باشد؟ به نظر من نه. کانال های جک و فان و گیف زیادی دیده ام که تعداد اعضای آن بیش از 50 هزار نفر است و یا کانال هایی که به دلیل گرایشات سیاسی و یا مذهبی اعضای زیادی دارد ولی مطالب کیفیت ودقت و اعتبار لازم را ندارند.
نمی دانم چطور ولی باید هزینه فشردن دکمه ارسال مطلب زیاد شود. منظور هزینه مالی در لحظه ارسال مطلب نیست بلکه بعد از ارسال مطلب است. اگر مطلبی منتشر شد و آثار منفی داشت (که این خود قابل بحث است) و به تعداد قابل توجهی در جامعه دیده شد به همان نسبت تولید کننده محتوای مساله دار جریمه شود.
و مورد بعدی این که هر محتوایی قابل ردیابی و پیگیری باشد یعنی تولید کننده آن محتوا (مطلب و عکس و ویدیو) مشخص باشد و بداند که مسئولیت انتشار آن را هم باید قبول کند.

و مورد بعدی این که حداقل بداند و برایش مهم باشد در مقابل وقتی که از مخاطب می گیرد و اثری که می گذارد مسئول است.
به نظرم آداب نقد و تحلیل و رسانه را هم در کنار این ها باید یاد بگیریم. نه اینکه من بلد باشم یا اصلا رسانه باشم ولی سعی میکنم به یک اصولی پایبند باشم.
هر کاری بشود به هر حال به آن نقدی وارد است. (نمی گویم جلوی راه نقد بسته شود) ولی وقتی هر کاری می کنید هزاران نفر هستند که هر یک از زاویه ای قضیه را نقد و بررسی می کنند تراکم و انباشت این نقدها باعث دلسردی و ترس از اقدام و ابتکار می شود و البته گاهی ممکن است باعث تنش و تشنج عمومی شود مثل همین زلزله اخیر.
یک رفتاری هم که به وجود آمده این است که (نمی دانم اسمش را چه بگذارم) مردم از یک سوژه به سوژه دیگر به صورت دسته جمعی کوچ می کنند، هر کانال و سایتی که می روی زلزله است. یکی عکس زلزله می گذارد ، یکی ویدیوهای زلزله می گذارد، کلی سایت و کانال که زلزله را از جوانب مختلف سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و علمی و عملکردی و امدادی تحلیل می کنند. حجم زیادی از کانال ها که جک و گیف زلزله می گذارند و..
بنده هم که بقیه رو نقد می کنم :دی

آقای میم
۰۲تیر

آخرین باری که با خودتان خلوت کردید کی بود؟ خود خودتان تنها بدون تلگرام!
اخرین باری که با خدا خلوت کردید کی بود؟

آخرین باری که به مسیر زندگی تان فکر کردید و برایش برنامه ریزی کردید کی بود؟

آیا موفقیت را برای خودتان معنا کرده اید؟ به کجا برسید خودتان را موفق می دانید؟

خودم را می گویم. احتمالا آخرین بار به طور جدی زمان کنکور سراسری بودکه با خودم و خدا خلوت کردم، آن هم در فضای خوف و وحشت کنکور، که کلی وعده وعید های سنگین به خدا دادم. شاید سال ها باشد که با خودم خلوت نکرده ام. خلوت کردن ترسناک است، چون باید فکر کنی، آن هم در مورد موضوعات جدی زندگی، در مورد مسیر، باید خودت را سبک سنگین کنی، باید گذشته را مرور کنی و آینده را پیش بینی کنی. این ها ترسناک است، ولی به نظر من اجتناب ناپذیر است.

خلوت کردن هر روز سخت تر می شود. هزاران دلمشغولی بی اهمیت، وبلاگ هایی که باید چک کنی، تلگرام و کانال ها و گروه ها، اینستاگرام و عکس ها و لایک هایش، سایت های خبری، کانال های خبری. مگر می شود لحظه ای از هجوم اینها در امان بود؟!

دیگر نمی توان تکنولوژی و رسانه را کنار گذاشت، من هم بحثی ندارم. اگر متهم به توهم توطئه نمی شدم می گفتم حتما دست هایی پشت پرده در کار است تا ما همیشه مشغول باشیم، سرگرم باشیم و فرصت خلوت کردن و فکر کردن نداشته باشیم.

باید عادت کنیم برای خودمان وقت بگذاریم. جزئی از برنامه روزانه مان باشد. این را از تجربه شخصی و با نگاهم به دنیا می گویم نه براساس واقعیت ها و تحقیقات و مقالات، به نظرم اگر انسان ها وقت بگذارند و خلوت کنند و فکر کنند خیلی از مسائل حل می شود و البته خیلی از کسب و کارها تعطیل و کساد.

اطرافتان را خلوت کنید. وای فای را خاموش کنید محض رضای خدا. گوشی را خاموش کنید. تلویزیون را خاموش کنید. تبلت و لپ تاپ را هم. اصلا گذشته و آینده را هم چند لحظه بذارید کنار. خب، دور برتان ساکت شده؟ چند دقیقه به صدای سکوت گوش کنید.

نمیدانم کویر یا بیابان رفته اید یا نه، جان می دهد برای خلوت کردن.

➖➖➖➖➖
با ترس هایتان روبرو شوید.
➖➖➖➖➖
به نظرم می شود به این بحث ادامه داد.

♨️اصلا به چه چیز هایی باید فکر کنیم؟
25/6/96

آقای میم
۳۰خرداد

شما در برخورد با تعارضات روزمره چگونه عمل می کنید؟

من معمولا برای مسیرهای روزانه یک سری فایل (سخنرانی، آموزشی و..) آماده می کنم که از زمانم بهتر استفاده کنم.

سوار تاکسی شده بودم. راننده یک آهنگ خیلی شاد ترکیه ای گذاشته بود که باعث تحرک بیش از حد عرف انگشتان و سایر قسمت های بدن می شود. . من معمولا در این مواقع اگر صدای موسیقی خیلی اذیتم کند هدفون به گوشم میگذارم و سخنرانی و یا مطلبی گوش می کنم، هدفون همراهم نبود. مجبور بودم گوش کنم. با خودم درگیر شده بودم که بگویم یا نگویم.

ما در برخورد با مسائل مختلف زندگی معمولا سه نوع موضع گیری داریم. یا موافقیم یا ممتنعیم یا مخالف. موافق که موافق است و بحثی نیست، ممتنع هم جالب است و به نظرم ارزش بررسی دارد. داستان از جایی شروع می شود که مخالف مساله ای باشیم. در این مواقع چه می کنیم؟ ما در تعارضات و اختلافات چند رویکرد می توانیم داشته باشیم.

▪️مخالفیم ولی سکوت می کنیم.
▪️مخالفیم، اعتراضمان را مطرح می کنیم و بعد تسلیم می شویم. (به نظرم این یک قدم جلوتر است)
▪️مخالفیم، و تا زمانی که مساله مطابق میل ما نگردد کوتاه نمی آییم.
▪️مخالفیم، مصالحه (معامله و مذاکره) می کنیم. امتیاز می دهیم و امتیاز می گیریم.

به نظرم نمی توان این رویکرد ها را ارزشگذاری کرد، ولی قطعا این که یکی از این روش ها روش غالب ما باشد خطرناک است. این که ما کدام روش را انتخاب می کنیم بستگی به اهمیت مساله و اهمیت روابط ما با طرف دیگر داستان دارد.

من هر چقدر فکر کردم دیدم نمی توانم سکوت کنم. ایام محرم است، و دوست دارم یک "حال" دیگری داشته باشم و این مسائل اذیتم میکند. قطعا این مساله ریسک هایی هم دارد. اول گولاخ بودن راننده را باید بررسی کرد. بعد (درست یا غلط) از ظاهر و علائم او (تتو، خالکوبی ها و.. خط و خش صورت و..) باید یک تحلیلی از شخصیت او داشته باشیم. حالا گزینه های خودم را بررسی می کنم. می توانم تا آخر مسیر سکوت کنم و به جنگ درونی بپردازم. در بدترین حالت که راننده گولاخ باشد و نشانه ها حاکی از شر بودن اوست می توانم پیاده شوم، کرایه را حساب کنم و بعد به او بگویم و بعد با سرعت تمام بدوم. یا می توانم خیلی نرم و ملو موضوع را مطرح کنم (به هر حال سوار ماشین یزید که نشده ام.)
گفتم ببخشید آقای راننده من معمولا اعتراض نمی کنم، هدفونم را به گوشم می زنم و تمام، ولی امروز هدفون همراه ندارم و الان هم محرم است اگر لطف کنید خاموش کنید یا روضه ای نوجه ای بگذارید ممنون می شوم.البته باز هر جور خودتون راحتید.
.
.
.
.
راننده با سرعت پایش را روی ترمز گذاشت و با تندی گفت پیاده شو.
.
.
.
این اتفاقی بود که فکر می کردم بیفتد،
آقای راننده همان لحظه ضبط را خاموش کرد و معذرت خواهی کرد. سر درد و دل باز شد و از سختی های زندگی و قسط ها و اسنپ و ترافیک اول مهر و بیماری مادرش، رسیدگی به خانواده اش می گفت. خیلی حرف نزدم گوش می کردم و تایید می کردم. به نظرم در این مواقع لازم نیست خیلی زمین و آسمان را به هم بچسبانیم، گفتم از این ایام استفاده کن و به خدا توکل کن، از صاحب این روزها بخواه... اوضاع درست می شود.
اخرش کرایه را نمی خواست بگیرد، به نظرم حالش خیلی بهتر بود، حال من هم خیلی بهتر بود.

آقای میم
۳۰خرداد


#ارزش_های_شخصی

🔹ارزش های زندگی شما چیست؟ ارزش های فردیتان  را بنویسید و سعی کنید اولویت بندی کنید. این یکی از مسائلی است که مدت هاست ذهن من را درگیر کرده است.  هم زمان که می نویسم دارم فکر می کنم و هنوز اولویت بندی نکرده ام.

1.  رضای الهی
2.  صداقت
3.  خانواده
4.  تاثیر گذاری
5.  ارزش آفرینی
6.  آرامش
7.  ارتباطات
8.  رشد فردی و جمعی
9.  نشاط
10.  موقعیت اجتماعی
11.  تجربه های جدید

🔸حالا که دارم جدی تر به این قضیه فکر میکنم شاید همه  این ها ارزش نباشند ولی برای من مهم هستند. یک استادی می گفت ارزش چیزی است که حتی اگر پای مرگ و زندگی در میان باشد زیر پایش نگذاری!

🔹یکی می گفت آدم های ارزشی و ارزش مدار قابل پیش بینی اند، یعنی ارزش های مشخصی دارند که کاملا بر اساس آن عمل و عکس العمل دارند.

💠شاید این تعریف از ارزش، تعریف استاندارد و دقیقی نباشد. پس شاید بهتر باشد کمی صورت مساله را عوض کنیم. کدام ارزش هاست که تا پای جان برایش می ایستیم؟ به نظرم سوال سختی می شود!
و البته به نظرم لازمه یک مرز و تفاوتی بین ارزش و اصول و دغدغه قائل شویم.

 ارزش چیست؟

💬 آنچه که مولد حرکت است و با آن میتوان پیروزی یا شکست را سنجید. سر فصل مجموعه ای هماهنگ از رفتار ها، آرزوها ، نیازها ، میل ها و گفتار هایی که آدمی به تنهایی ، در خانواده و در جامعه حضور خود را با آن ها میسازد. ارزشها پیش از هر پدیده ای فرهنگی اند. انسان سخنگو ، انسان اجتماعی پس از تولد در فضای فرهنگی، خانواده ، قبیله ، محله ، شهر با مجموعه ای از ارزشها رشد مییابد.
  💬 به زبان خیلی ساده، «ارزش» یعنی هر چیزی که برای ما بسیار مهم است. ارزش‌های ما مسیر کلی زندگی ما را مشخص می‌کنند. این‌که در چه زمینه‌ای گام برمی‌داریم و چه چیزی را می‌خواهیم دنبال کنیم. هر انسانی در زندگی و کار خود راهی را برمی‌گزیند و در آن مسیر پیش می‌رود.
من در این مورد با دوستان و همکارانم صحبت کرده ام و هنوز ادامه دارد، شما هم آماده باشید. نکته جالب این بود که اکثرا - وقتی این بحث را مطرح می کردم - یاد امام حسین (ع) می کردند و این بحث را با حادثه کربلا تحلیل می کردند.

🔹یکی از فوایدی که این بحث به نظرم برای من خواهد داشت این است که با خودم روراست تر شوم. وقتی نظام ارزشی من برای خودم کاملا مشخص شود، احتمالا در مورد مسائل مختلف تصمیم گیری های راحت تری داشته باشم.  من در این حالت نظام ارزشی را مانند یک فلو چارت می بینم که تمام مسائل را در آن پردازش می کند و خروجی که تصمیم است را مشخص می کند، در این نظام ارزشی قاعدتا من نباید برای یک مساله تصمیمات متفاوتی بگیرم. مگر این که در طول زمان نظام ارزشی من دچار تغییر و تحول شود که آن هم بیشتر از جنس تغییر اولویت هاست و نه حذف و اضافه ارزش های جدید.

ادامه دارد...
آقای میم
۳۰خرداد

⁉️از یک سوال شروع شد. با امکاناتی که داریم برای یک روز تعطیل 50 برنامه مختلف بریزیم. برای ما ترجیحا برنامه هایی با هزینه های پایین که بدون ماشین شخصی بتوان اجرا کرد.

📒لیست را شروع کردیم و نوشتیم و حدودا 30 تا برنامه نوشتیم. بعد از بحث هایی که در این مورد داشتیم تصمیم گرفتیم برویم امامزاده های مختلف تهران. اهداف زیادی برای این برنامه می توان در نظر گرفت. هم فال است هم زیارت. در کنار خانواده، تفریح، زیارت، خلاصی از فضای مجازی، حضور در دنیای واقعی.

🏰 حالا سعی داریم به طور مرتب هر 1-2 هفته یک بار یک امامزاده جدید کشف کنیم و برویم. برای من جالب است. محله های جدید. بافت های جدید. ساختار فرهنگی.  برای من کشف و تحلیل بافت فرهنگی محل ها جالب است. با وجود این حجم از connectedness به نظرم هنوز نه در شهرها که در محل ها هم می توان فرهنگ ها و رفتارهای مشابهی پیدا کرد. چون تخصصی در این زمینه ندارم احتمالا کلمات دقیقی انتخاب نکرده باشم.

🔍از نزدیک ترین محل شروع کردیم. امامزاده عبدالله در محله آذری تهران. از محله های نسبتا ترسناک و دودگرفته و قدیمی و تنگ امامزاده عبدالله رد می شویم. از آن محل ها که هنوز برج سازی در آن جدی نشده و اکثر خانه ها حیاط دارند در دوره میان سالی خود منتظر بازنشستگی اند، با بالکن هایی که وارد خیابان شده اند و پنجره های گرد قدیمی که سال هاست کسی بازشان نکرده.

⛲️کمی که جلوتر می رویم یک گرمابه عمومی (حمام) می بینیم که این هم حقیقتا کمی ترسناک است به خصوص برای کسی که به محل عادت نداشته باشد. وسط  محل ورودی و پیشخوان حمام یک درخت بزرگ و سرسبز پرتقال به ارتفاع 2-3 متر در یک گلدان کاشته شده بود که توجه ما را جلب می کرد، شاید 20 سالی از آخرین باری که به حمام عمومی رفته ام می گذرد، مشخص است که این حمام هم آخرین نفس های خود را می کشد.

🔪اگر کمی تیز باشید، احتمالا در پشت بام بعضی خانه ها کفترباز ها را خواهید دید. بگذریم.
از محل ها که رد می شویم انتظاراتمان کاملا تنظیم می شود، انتظار چیز خاصی نداریم. در نتیجه بعد از ورود به فضای امامزاده خوشحال می شویم. یک فضای دنج و خلوت و آرام و معنوی. در حیاط امامزاده سنگ مزار (از کلمه قبر خوشم نمی آید واقعا سنگین است در حد فشار قبر )هایی از سال های دهه 30 و 40 هست. چند خانم پیر و جوان یک جا دور هم نشسته اند و حرف می زنند. حتی غیبت هم در این فضا می چسبد ;) .  
نشاط دارد این فضا.
پ.ن. چون برنامه ای برای نوشتن و ثبت این برنامه ها نداشتم گزارش دقیقی نبود. به نظر می تواند بهتر  شود. به نظرم خوبه شجره نامه رو هم بگذارم.

بعدا نوشت: این برنامه هم مثل خیلی از برنامه های من و مسئولین دولتی ابتر ماند. فقط کلنگ زنی شد.
آقای میم
۳۰خرداد


#معجزه_ی_نوشتن

💥نوشتن برای من معجزه می کند. باور کنید. من که ایمان آوردم. من از امروز به بعد همه چیز را می نویسم.

اگر می خواهید موفق بشوید بنویسید.
اگر می خواهید آرام بشوید، بنویسید.
اگر می خوهید فکرتان شلوغ شده، بنویسید.
اگر تمرکز ندارید، بنویسید.
اگر غصه دارید، بنویسید.
اگر می بنویسید، بنویسید.

می خواستم اگر ها را ادامه بدهم، ولی احساس کردم لوس و بی مزه می شود.

📝در طول یک هفته گذشته، درگیر اثاث کشی یا اسباب کشی؟! بودیم. اگر  مثل من دیوانه باشید و خیلی فکر کنید، ممکن است به خاطر یک اثاث کشی شب خوابتان نبرد که اول کدام  وسایل را بسته بندی کنیم و آخر کدام را، اگر یک همسر خوب هم داشته باشید که ابعاد قضیه به توان دو می رسد.  
جمع کردن اسناد و مدارک، جمع کردن لپ تاپ، بسته بندی شکستنی ها،جمع کردن وسایل آشپزخانه، جمع کردن آنتن و گلدان ها و پارو، شستن پرده ها، حذف کردن دورریختنی های بیخود نگه داشته شده، جمع کردن مواد خوراکی، جمع کردن کتاب ها و...

✅ دیدیم نمی شود. خانم دید که من هی در خلسه می روم و حساب کتاب ذهنی می کنم. تصمیم گرفتیم که تمام موارد  و چیزهایی که ذهن مان را مشغول کرده اول بنویسیم و بعد زمان بندی کنیم.

🏞در ادامه نسخه زمان بندی اثاث کشی را می توانید ببینید.

🔆بعد از اینکه همه چیز را نوشتیم، معجزه اتفاق افتاد. دیگر اصلا به اثاث کشی فکر نمی کردیم. همه کارها مشخص شده بود، اولویت ها و زمان انجام کارها مشخص شده بود. خودم باورم نمی شد، که این چنین خلاص بشوم از فکر کردن.
.
.
.
اگر باور ندارید بنویسید.

و

اگر باور دارید، بنویسید. 

 

پ.ن. برای اینکه بیشتر بنویسم و راحت بنویسم و سریع بتوانم عکس و فیلم و صوت آپلود کنم، یک کانال زده ام.

https://t.me/takmale

 


بعدا نوشت : این کانال پاک شد.

+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۶ ساعت 11:25 توسط میم  |
آقای میم
۳۰خرداد


چند روز پیش بود که اتفاقی از سرخستگی تلویزیون روشن کردیم و اتفاقی "دور همی" دیدیم (اینکه تاکید می کنم اتفاقی برای این است که سعی داریم تلویزیون مزاحم زندگی مان نشود، به خصوص برنامه های ضعیف و کم محتوا).

خلاصه، آقای مدیری در مورد بی هدفی، هیچ بودن و ژست های روشنفکری نیهلیستی و خواننده های مثل تهی و هیچکس صحبت می کرد. در ادامه از تماشاچیان برنامه پرسید: آیا کسی هست که هیچ مهارتی نداشته باشد؟

افراد زیادی مشتاقانه دست بلند کردند که در صحنه حاضر شوند واز مهارت نداشتن شان صحبت کنند. یک اقا و خانم انتخاب شدند و امدند.

آقا گفت من هیچ مهارتی ندارم، هیچی بلد نیستم و یک تبلت گرفت، تماشاچیان هم با شور و شوق خاصی دست می زدند و او را برای مهارت نداشتنش تشویق کردند.

خانم (که اتفاقا چادری هم بود و این بیشتر حرص مرا در می آورد) هم گفت من هم هیچ مهارتی ندارم و به هیچ چی نرسیدم و هیچ چی به هیچ به هیچ چی. در ادامه یک تبلت و تشویق حضار...

اتفاق خطرناکی است. عزت نفس جایگاه خیلی بالایی دارد. این که انسان به خاطر یک تبلت تمام عزت نفس خود را زیر پا می گذارد، و از هیچ بودن و بی مهارت بودن شان انقدر راحت حرف می زند تا لایک بگیرد تا تبلت بگیرد، واقعا جای تامل دارد. این که تماشاچیان همه دست بلند می کنند و داوطلب می شوند برای بی مهارتی ...

از همه مهمتر این که برنامه ای برای جذب مخاطب، مردم را در ازای یک تبلت وادار به چنین کاری می کند، بی هویتی و نداشتن عزت نفس را در مردم نهادینه می کند.

اتفاق دیگری که می افتد، ترویج دروغ گویی است. آیا واقعا هیچ مهارتی نداشتند؟ مگر می شود؟

آیا کسب درآمد (حالا به هر شکل و کیفیتی) مهارت نیست؟ آیا آشپزی مهارت نیست؟ خیاطی مهارت نیست؟ حتی انجام کارهای تکراری روزانه هم یک مهارت است.

 

آقای میم
۳۰خرداد
نام کتاب : نامیرا
نویسنده : صادق کرمیار
نمی شود این کتاب را شروع کنی و به این راحتی کنار بگذاری. سخت است تمامش کنی، چون آخرش را میدانی. نامیرا داستان زندگی خیلی هاست. داستان دو راهی ها. داستان انتخاب ها. به امامت به پسر پیامبر نامه می نویسی که بیایید شهر در انتظار شماست مردم در انتظار شمایند، دل ها آماده شده است، از ظلم حاکم به ستوه آمده اند. امام تسلیم ترین یارش (مسلم) را می فرستد...
من اما هنوز نمی توانم حق را از باطل تشخیص بدهم، انگار 1400 سال پیش هم رسانه وجود داشته، اخبار غلط پخش می کنند و من که هنوز دلم را صاف نکرده ام، دل می دهم به اخبار غلط، حساب کتاب می کنم، خیلی منطقی، آورده ها و از دست رفته های همراهی با امامم را حساب میکنم، دل خوشم به اینکه چقدر منطقی شرایط را تحلیل می کنم...
چه چیز دنیا من را این چنین می تواند فریب بدهد؟ کجای کارم ایراد دارد؟ ماشین حسابم چرا درست جمع و تفریق نمی کند؟ چه می شود آن که نامه ننوشت و مخالف نامه نوشتن و دعوت امام بود و منطقی هم فکر می کرد و ظاهرا با حاکم همرامی  می کرد، وقتی پای جان دادن برای حق می رسد، درنگ نمی کند، آنگونه که آخر داستان امام منتظر دیدنش بود، چه می شود؟
هنوز منطق درست را پیدا نکرده ام. با منطقی که من می روم با عمق نگاهی که دارم سر از دفتر حاکم غاصب در می آورم.
شاید اگر منطقم را بر مدار قران و عترت تنظیم کنم، شاید اگر چارچوب نگاهم را عوض کنم، شاید اگر دنیا را گذرگاه ببینم بهتر بتوانم تحلیل کنم، بهتر بتوانم فکر کنم، بهتر بهتر بتوانم انتخاب کنم.

صحرای کربلای، صحرای انتخاب هاست. وگرنه حق و باطل مشخص است.

آقای میم
۳۰خرداد
بگذارید از بحثی که بین من و خانمم شکل گرفت برای شما بگویم.

دیروز میوه فروشی بودم و چند باری زنگ زدم به همسرم که اگر چیز خاصی لازم هست بخرم. جواب ندادند و من خرید کردم و رفتم منزل.

من: زنگ زدم اگه چیزی لازمه از میوه فروشی بخرم

    خانم: نه گوشی زنگ نخورد.

من: چرا بابا دوبار زنگ زدم.

خانم: نه، من همون موقع داشتم با گوشی کار می کردم ولی زنگ نخورد گوشی.

من: باشه. شاید گوشیت مشکل پیدا کرده. بیا یه زنگ بزنم ببینیم………..  زنگ خورد.

خانم: اونموقع زنگ نخورد. من داشتم آهنگ گوش می کردم. حواسم به گوشی بود.

من: شاید موقع آهنگ پخش شدن قاطی میکنه. بیا با آهنگ امتحان کنیم.

دقیقا همون فایل رو پخش کردیم و زنگ زدم و زنگ خورد.

خانم: اونموقع زنگ نخورد من حواسم کاملا جمع بود.

من: باشه اصن. شاید ذهنت خواب رفته متوجه تغییر آهنگ به زنگ تلفن نشدی ..

    خانم: ….

این داستان ادامه داشت که من بیخیال شدم و بحث رو عوض کردم.

دو مساله هست. این داستان رو من تعریف کردم. و قطعا قضاوت شخصی خودم توش قاطی شده. دوم اینکه شاید من حرفای خانمم رو درست متوجه نشدم. چون خانم ها خیلی غیر مستقیم و پیچیده حرف می زنن. آخر باید تسلیم بشیم و ماچ کنیم که به خیر بگذره 😉

-------------------

حالا داستان از نگاه بانو

-------------------

بگذارید از بحثی که بین من و همسرم شکل گرفت برای شما بگویم.

دیروز من من در حال گوش دادن به مولودی بودم برای مراسم ولادت و خیلی بادقت گوش میدادم که احیانا کلمه و جمله بی محتوایی نداشته باشه یهو اقا از بیرون اومدن و گفتن چرا زنگ میزنم جواب نمیدی

من: اقا من گوشی دستم بود زنگ نخورد


اقا:مگه میشه من زنگ زدم.

من:داشتم با گوشی کار میکردم

اقا: نه نمیشه احتمالا مغزت خواب رفته.

من: من داشتم مولودی بادقت گوش میدادم شاید مشکل از گوشیه

اقا: نمیشه که هر وقت من زنگ میزنم دچار مشگل میشه حتما مغزت خواب رفته.

من:والا چی بگم شاید مغزم خواب رفته دیگه.

....

اقا:خب بیار امتحان کنیم.
دیدی زنگ خورد مغزت خوابیده بوده

من:مغزم خواب رفته دیگه الان که دیگه اگه حق با منم باشه نمیشه ثابت کرد

اقا:من دیگه بحث نمیکنم با بحث با تو به جایی نمیرسم ..

    خانم: ….

این داستان ادامه داشت که من بیخیال شدم و بحث رو عوض کردم.
آقای میم
۳۰خرداد
بعد از مدتها رفته بودم صفحه فیس بوک خودم رو بررسی می کردم.

فاجعه بود. ینی شدید افسرده.  یه شعرای دری وری گذاشته بودم. ینی اگه صفحه خودم نبود قطعا می گفتم طرفش بدجوری حالش خرابه.

بیچاره دوستان ما. چه طور تحمل کردند اون دوران ما رو.  احتمالا منو آنفالو کرده باشن.

اصن چندشم می شد وقتی می خوندم پستای خودمو.  به قول اسباب بازی فروش محلمون : آدام ایرگنیر

Adam irganir

خلاصه با شوق خاصی دونه دونه اشونو پاک کردم.

البته در دنیای واقعی به این شکل نبودم واقعا. ولی احساس می کنم کلا ادبیاتم انرژی منفی داره. یه چی تو مایه های کافکا و صادق هدایت و اینا فقط یه مقدار دری وری تر از سبک اونا (فقط یه مقدار)

توی وبلاگ هم تقریبا همین روند بود. طوری که زهرا خواهرم می گفت هر وقت وبلاگتو می خوندم موج یاس بهم وارد می شد.

من خودم اون موقع ها در مورد نوشته هام و روحیاتم این حس رو نداشتم ولی الان که به گذشته نگاه می کنم به نوشته هام نگاه می کنم یاد کوزت می افتم. البته این روحیات متاثر از عشق دوران دانشجویی بود که همزمان شده بود با از دست دادن یک عزیز که همزمان شده بود که با یک فضای غربیه به اسم دانشگاه و با همکلاسی های غریبه تر.

من همین جا معذرت می خوام ازتون.

احساس می کنم یکی از دلایلی که شاید حالم بهتر باشه تموم شدن دانشگاهه. دانشگاهی که برای من پر شده بود از تلخی ها. از عشق ها از شکست ها از تنهایی ها. از ترس ها. از سکوت کردن ها.

نوشته شده در یکشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۶

اما تازه آزادیمو بدست آوردم. دیگه می خوام خودم زندگی کنم. اونجور که دلم می خواد زندگی کنم.

دوست دارم قبل از این که کامل فراموشم بشه عشق دانشجوییم رو یک بار با تمام جزییات چندشی که داره بنویسم. قبلا به صورت پراکنده یه چیزهایی نوشتم فک کنم. امیدوارم رئیس مجمع تشخیص مصلحت ما مصوب بفرمایند.

آقای میم
۳۰خرداد
من معتقدم ک درستش این است که کسب و کار خودم را داشته باشم. خودم پول در بیاورم. اصلا اینجوری مطمئن تر است، حلال تر است. شیرین تر است گرچه خیلی زحمت دارد.

من تا اینجا ۲-۳ تلاش ناموفق در این زمینه داشتم. (البته در مقیاس خیلی کوچیک… نشانه هایی از عدم موفقیت کار رو دیدم و تعطیلشون کردم)

تقریبا نا امید شدم. خیلی امیدی ندارم که بتوانم با سرمایه ای که ندارم و با ایده ای که ندارم(البته ایده زیاده، سرمایه و تیم مهم تره) کاری راه بیندازم.

تقریبا کنار اومدم با این وضعیت. هنوز نگاهم تغییری نکرده و در فاز توجیه هستم و دارم اولویت ها و ارزش های زندگیم رو بالا پایین می کنم. من احساس می کنم هنوز خودم را نشناختم و نمی دانم چه دوست دارم ؟ و چه می خواهم از زندگی؟

این خیلی بد است در ۲۸ سالگی.

آقای میم
۳۰خرداد


 

خودافشایی 1 .  این روزها من خیلی آدم بدی شده ام. شاید تاثیر فضای کار است. من جدیدا خیلی غیبت می کنم و خیلی هم می چسبد. شاید قبلا ها که غیبت نمی کردم سوژه خاصی برای غیبت نداشتم. فضای کار خدمتی ما کمی خاله زنکی است و متاسفانه در واحدما خانم زیاد حضور دارند و این باعث شده که بحث های خاله زنکی داغ تر باشد و ما هم بی نصیب نبودیم البته قطعا کرم از خود درخت است و پتانسیل های نهفته ای در این زمینه داشتم که رو نکرده بودم. حالا به وضوح خودم را غرق در گرداب غیبت می بینم. دارم گوشت برادر مرده می خورم. حال بهم زن است. حالم را خراب کرده است. تصمیم گرفته ام که ترک کنم. این از سخت ترین اعتیاد هاست. می خواهم هر روز به خودم یادآوری کنم تا یادم نرود.

خودافشایی 2 .  من تخریبچی خوبی هم شده ام. آدم ها را عین خیار تخریب می کنم. در راستای همان غیبت است. شاید این هم تاثیر فضای کار است. واقعیت این است که مدتی است همنشین های خیلی خوبی ندارم و این روی من تاثیر گذاشته است. احساس می کنم برای پیدا کردن هم نشین های خوب کمی دیر شده است.

خودافشایی 3 .  من حسود شده ام. استاد اخلاقمان می گفت حسادت ریشه تمام بی اخلاقی هاست. اولش خیلی متوجه نبودم. کم کم احساس کردم موفقیت بعضی ها اذیتم می کند ناراحتم می کند. خدا شاهده اصلا این حس را دوست ندارم. دوست دارم حتی کمک کنم به اطرافیانم که رشد کنند بزرگتر بشوند. ولی نمی دانم چه مرضی به جانم افتاده است. شاید از خودم راضی نیستم. می ترسم این نارضایتی از خودم خیلی ادامه دار باشد. احساس میکنم هنوز تکلیف خودم را نمی دانم. خیلی چیزها را می خواهم. این اصلا خوب نیست. تکلیفم با خودم معلوم نیست. می بینم یک نفر فن بیان خوبی دارد، با خودم میگویم کاش من هم فن بیان خوبی داشتم قوی صحبت می کردم. می بینم یک نفر خیلی شاد است و شادی اش را بروز می دهد می گویم ای کاش من هم شاد بودم کاش خودم را بیرون می ریختم. البته من خیلی از قبل بهتر شده ام. خیلی برونگراتر شده ام. حالم از درونگرایی خودم دیگر به هم می خورد. ولی ای کاش بقیه هم درونگرایی را درک کنند و فشار زیادی به آدم نیاورند.  این مرض بخصوص در مورد افرادی است که به من خیلی نزدیکند و موفقیت شان را می بینم. بهتر بودنشان را می بینم. کلا برای آدم سخت است که ادم های بهتر از خودش را ببیند و کنار بیاید. اخلاق خوب دینداری خوب روش زندگی خوب. من یک ادم کم تحمل کوتاه فکر شده ام که می خواهم قد همه کوچکتر از من باشد اگر بزرگتر باشند یا سرشان را باید بزنم یا از مچ پا باید کوتاه تر شوند.

خدایا من این مرض ها را در خودم می بینم. خدایا من نمیخواهم این طور مریض بمانم. کمکم کن.

+ نوشته شده در چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت 11:54 توسط میم  |


خودافشایی ۲

رواقعیت اینه که من خیلی انتقادپذیر نیستم ولی خب اداشو درمیارم
مثلا میگم بچه ها بیاید این کارم رو نقد و بررسی کنید یا روش نظر بدید. در واقع منظورم اینه که کارم رو ببینید و ازش تعریف کنید.


آقای میم
۲۷خرداد


بالاخره بعد از مدتها می خوام بنویسم.

این روزها واقعا وقت کمی دارم. جهاد که هر روز باید بروم. 3-4 روز در هفته هم به مجموعه قبلی می روم و ساعتی کار میکنم. حتی جمعه ها و عید هم سرکار می رفتم. روزای تعطیل هیچ کس دفتر شرکت نبود و من تنهای تنها.  شنبه ها بعد از جهاد یک کلاس تکنیک های بازاریابی و فروش هست که می روم. کلاس جالبی است، من قبلتر ها خیلی اعتقادی به تبلیغات و بازاریابی و تکنیک های فروش نداشتم و حتی گارد داشتم ولی حالا ظاهرا عوض شده ام. شاید تعدیل شده ام. شاید هم استحاله! همین روزهای شنبه بعد از کلاس بازاریابی (دلیل شرکت من در این کلاس رایگان بودنش هم هست) برای بچه های مسجد یک سری کلاس های تربیتی داریم به اسم حلقه صالحین!! البته بیشتر به زو و فوتبالدستی و پینگ پونگ و کشتی کج می گذره. ما هم بعضی وقتها یک حرفایی میزنیم!

یک شنبه ها تا 12 جهادم و بعد تا 6-7 بعد از ظهر آن کار دیگر می کنم! دوشنبه تا 4 جهادم بعد 2 ساعتی کنار بانو هستم حدود6 یک کلاسی هست برای مربی ها. بدک نیست. حداقل برای خودم و تربیت بچه خودم یک چیزهایی یاد میگرم. ولی در کل کار تربیتی در تهران خیلی سخت شده. همین استاد می گفت. که در شهرستان با 2 حرکت می توان 200 نفر را جذب مساجد کرد ولی در تهران با 200 حرکت 2 نفر به زور جذب می شوند. تهران جای خیلی بدی شده، دخترهای راهنمایی هم حالا دوست پسر دارند و آنهایی که ندارد یا خیلی امل اند یا قیافه خوبی ندارند. البته خدا رو شکر پدر و مادر ها هم خیلی بی غیرت شده اند. از پدر و مادری که خودشان هم با رابطه دوستی ازدواج کرده اند انتظار زیادی نمیرود. حالا همین که با هم ازدواج کرده اند جای شکرش باقی است. مشکلات که یکی دو تا نیست. از دوستان هر از گاهی خبر می رسد که نرخ طلاق بین افراد مذهبی و مسجدی و هیاتی هم زیاد شده است. این ناراحت کننده است.

سه شنبه ها مثله یک شنبه هاست. چهارشنبه ها هم بعد از جهاد کلاس تدبر می روم. کلاس خیلی خوبیست، استاد باصفایی دارد. ادم غبطه می خورد به این آدم ها.

آقای میم
۲۷خرداد


به نظر من همه ما باید درزندگی حداقل 2 شکست اساسی داشته باشیم. باید کمی استین ها را بالا بزنیم و  دنیا را تجربه کنیم. شکست خوردن بهتر از شکست نخوردن است. بهتر است شکست بخوریم تا اینکه هیچ اتفاق خاصی در زندگی مان نباشد. اگر شکست نخوریم اگر همه چیز در بهترین حالت خوب پیش برود، هیچ حرفی برای گفتن نداریم، هیچ چیزی را واقعا تجربه نکرده ایم. یک زندگی کاملا معمولی و روزمره. می روی و می آیی و همین.

من سفر را خیلی دوست دارم. سفرهای ماجراجویانه. سفر هایی که در آن فرهنگ های مختلف و سبک زندگی های متفاوت را ببینم دنیا را ببینم. نه از ان سفر های لوکس و هتل 5 ستاره  و رستوران های کذایی. دوست دارم یک روز کوله ام را بردارم و راه بیفتم هر جا که شد.

2-3 ماه پیش بود که با همه این حرف ها تصمیم گرفتم کاری بکنم. من دوست داشتم تور لیدر باشم. یک دفعه یک ایده در ذهنم جرقه زد و هی فکر و ایده پردازی شاید تا صبح خوابم نبرد. اگر تور رفته باشید یا شنیده باشید می دانید که فضای تور ها به طور کلی غیر مذهبی است (برای احتیاط نمی گویم ضد مذهبی). پس تصمیم گرفتم یک گروه تور راه اندازی کنم که جامعه هدف آن گروه های مذهبی (خانوادگی و متاهلی) باشد. ماموریت را تعریف کردم. چشم انداز 5 ساله را گذاشتم اجرای تور کشور های اسلامی (لبنان، اردن، مصر، مالزی، اندونزی و نیجریه، تونس و کشورهای افریقایی مسلمان). شعارم این شد: دنیا دیده شوید.

یکی از اهداف اصلی در کنار ماهیت بیزنسی این کار این بود شرایط و امکان سفر برای خانواده های مذهبی فراهم شود و سفر را تجربه کنند. دنیا را ببینند. افرادی که دنیا را می بینند، دنیادیده اند (غیب گفتم) منعطف ترند، تنوع افکار و سلیقه ها و فرهنگ ها و زندگی ها را دیده اند، شرایط مختلف و گاها سخت و باورنکردنی آدم ها را دیده اند و دیگر دنیا را از دریچه تنگ و کوچک نگاه خود نمی بینند. درک می کنند که زندگی فقط این نیست، فقط آن نیست.

یکی از اهداف جانبی چنین کاری حضور ماست. ما باید در همه عرصه ها حاضر باشیم، غایب نباشیم. نباید میدانی را خالی کنیم تا جولانگاه غیر شود. می تواند از حضور طلاب در سواحل مازندران اثر و کارکرد بهتری داشته باشد.

که البته فعلا برای مدتی فریز شده و کار جدیدی را شروع کرده ایم و امیدواریم.

 

+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۵ ساعت 9:29 توسط میم  |
آقای میم
۲۷خرداد


بعد از 6-7 سال درس خواندن تازه فهمیده ام من اصلا علاقه ای به مهندسی ندارم.

تغییر جرات و جسارتی می خواهد که من خیلی ندارم. از آینده می ترسم.

مشکل اینجاست که درست نمیدانم چه استعداد و توانایی هایی دارم. در تلاشم که مسیر جدیدی باز کنم.

من بیشتر دوست دارم سیستم سازی کنم. ینی ساختاری بوجود بیاورم و رشدش بدهم و عین بچه بزرگش کنم. هیچ علاقه ای ندارم برای کسی کار کنم. برای کسانی که جلوی خلاقیت من را می گیرند.

فعلا به صورت آزمون و خطا دارم جلو می روم. کتاب های مربوط به مدیریت بازرگانی و بازاریابی و استراتژی می خوانم و برای سال 97 می خواهم آماده بشوم. کمی هم به جامعه شناسی و چیز های دیگر فکر میکنم.

یکی از تجربه هایی که جدیدا داشتم و خیلی دوستش دارم کار تربیتی است. مربی تربیتی مسجد محل مان شده ام. با شور و اشتیاق مطلب و محتوا پیدا می کنم برای بچه ها. کلی نقشه میکشم برای بچه ها. واقعا این کار را دوست دارم. کاش شرایطی می شد که می توانستم خیلی خیلی جدی تر در این زمینه کار کنم.  ورود جدی به این حوزه یعنی کنار گذاشتن تمام این سال ها، اصلا کار راحتی نیست برای من، ولی جلوی ضرر را از هر جا بگیری خوب است.

 دروغ چرا بگذارید دغدغه های مختلفم را بگویم. تا تکلیفم با خودم هم روشن تر شود.

من نمی توانم خیلی راحت وارد مسیری بشوم که آینده اش برایم نامشخص است. آینده مالی. آینده کاری.  بقیه اش بماند برای بعد. باید بروم با تنی چند از مدیران جهاد صحبت کنم.

-          نقل است فردی رفت پیش بزرگی که برایش استخاره بگیرد برای یک سفر تجاری. بد آمد ولی آن فرد به سفر رفت و اتفاقا خوب هم سود کرد. برگشت پیش آن بزرگ و داستان را تعریف کرد. آن بزرگوار پرسید: آیا فلان روز در سفر نمازت قضا نشد ؟ گفت بلی. گفت: پس تو ضرر کرده ای.

این داستان ماست. می ترسم در این مسیر بمانم و اتفاقا خوب هم سود کنم ولی نمازم قضا شود.

آقای میم
۲۷خرداد


سلام.

امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتم که بنویسم و دوباره شروع کنم. امیدوارم که یادم نره.

خب چند ماهی گذشته و تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده.

خدمت مقدس سربازی بنده شروع شد. دوره آموزشی سمنان بودم. یکی از آزار دهنده ترین دوره های زندگیم بود. سمنان که نه، بیابانی در 30 کیلومتری سمنان. آب نبود، غذا نبود، سرویس نبود، بهداشت نبود، آرامش نبود، خواب نبود. خلاصه مرد شدیم. اخر هفته ها یعنی از چهارشنبه ظهر متاهلین و یه تعداد دیگه میتوانستند مرخصی بروند. همه روزها را به امید مرخصی می گذراندیم، امروز شنبه است، فردایکشنبه، بعدش دوشنبه، سه شنبه هم که یک روز مانده بود به مرخصی تحملش خیلی راحتتر بود. جمعه شب حدود 10 شب باید راه میفتادیم به سمت ترمینال جنوب، که حدود 4 صبح در پادگان باشیم. دل کندن از خانه و اهل خانه خیلی سخت و تلخ بود. بخصوص که میدانستی فردا قرار است چگونه بگذرد. ما در این پادگان انواع پست ها را داشتیم! پاسبان می شدیم، پاس پوتین که باید دو ساعتی پوتین ها را نصفه شب نگاه می کردیم. پاس آسایشگاه که ورود و خروج سربازان را نصفه شبی ثبت می کردیم. پاس انبار بود که باید نصفه شب به مدت 2 ساعت جلوی در انبار می ایستادیم. پاس 24 ساعت کولر که باید پشت آسایشگاه کولر را نگاه میکردیم. پاس خوبی بود، من 2 بار این پاس را گرفتم و تمام مدت کتاب خواندم. من در مدت خدمت حدودا 4-5 کتاب خواندم. ازین جهت برای من خوب بود. دو بار میدان تیر رفتیم و چند تیر در کردیم. واقعا صدای گلوله رعب آور است و تو نمیدانی.

از نکات جالب و شیرین دوره خدمت ما این بود که از هفته اول که آمدیم برای مرخصی، جلسات خواستگاری هم شروع شد. خواستگاری خواهرمان. جلسه اول در پلی تکنیک، جلسه بعدی خانه پدر، و یک جلسه هم خانه ما. این برنامه هر هفته ما شده بود. طوری که دوره آموزشی عملا به حاشیه رفته بود و فقط این دوره را سر می کردم. و خلاصه همان اواسط دوره اموزشی، خواستگاری تمام شد.  یکی از همین آخر هفته ها رفتیم یک حوزه در جنوب تهران و یک صیغه عقد مفصل جاری شد. نکته جالب این که آقای داماد با زرنگی تمام مهریه ای که من با کلی چانه زنی با خانم  و پدر خانم به توافق رسیده بودیم را ارائه کرد و شد آنچه شد.  هفته بعدی یک جشن کوچکی هم برگزار شد و ما هم چنان بین پادگان و خانه و خواستگاری و مراسم ها در رفت و آمد بودیم.

به هر سختی و مرارتی بود آموزشی تمام شد و حالا در جهاد دانشگاهی پشت دانشگاه سابق خودمان مشغول به خدمت هستیم. اینجا هم فضا خوب است، کاری به کارت ندارند. خیلی کار هم نیست. خدا رو شکر فضا دوستانه و خوب است، و نسبتا منعطف هستند. مثلا من از اول برنامه ریزی کرده بودم که ساعت کاری در جهاد را طوری تغییر بدهم که بتوانم به کارم در شرکت قبلی برسم و خوشبختانه تا اینجا مشکلی نبوده است.

شهریور ماه هم مثلا عروسی خواهر مان است. "مثلا" را از ین جهت گفتم که خواهر گرامی از همان روزهای اول عقد رفته جهیزیه اش را هم بدو بدو گرفته و خوشحال رفته سر خانه زندگی اش. دهه هفتادی ها را هم که می شناسید اصلا نمی شود باهاشان حرف زد. البته ما خودمان هم همینطوری بودیم.  حتی آقای پدر که سنتی تر فکر میکند و گاها سرسختی می کند هم خیلی کاری به این ها ندارد و می گوید که این ها سه بار عقد کرده اند.

 

+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹5
آقای میم
۲۷خرداد

بهار نارنج

 

سلام سلام. خوبین؟

این روزا اصلا نمی دونم چیکار می کنم یا می خوام چی کار کنم. ( ههه مثله همیشه) . تازه برنامه سربازیم هم عوض شد که اون هم به وقتش می گم. جدا خدا خودش داره زندگی منو می چرخونه. انقده خنگ بازی در میارم. انقد پراکنده گی و تنبلی تو کارام هست که احساس می کنم خدا هم از دستم خسته میشه.

--- وارد حوزه دانشجویی شدم. اولین برنامه هم اردوی مشهد بود. حقیقتش خیلی با انتظارات من فرق می کرد. من خیلی آدم نازپرورده و تیتیش مامانی نبودم ولی اصلا شرایط اردو مناسب نبود. بقیه شاید به خاطر خوابگاهی بودن بهش عادت داشتند. از نظر بهداشتی شرایط اسکان و خواب طوری بود که 16 نفر مسموم شدن و کارشون به بیمارستان کشید. فکر  کنید بچه ها تو پتوهایی که معلوم نبود برای چند سال پیش و... می خوابیدند خیلی راحت. کلا فضای اسکان تبدیل به یک جایی شده بود که پتو ها به شکل شدیدا نامنظم و به هم پیچیده  تمام حسینیه پراکنده شده بود. خیلی جالب بود صبح می دیدی بیدار می شدند و صبحانه می خوردند و می رفتند زیر همون پتو ها که گرم بشوند. یکی دیگه از مسایلی که جالب بود برام مساله اسراف بود که بچه ها ظاهرا خیلی مقید بودند که اسراف نشه. ولی به نظر من بیشتر یک کار سطحی و ظاهرگرایانه بود و عمق نداشت. مثلا یکی غذاش را تا نصفه خورده، کوبیده رو هم تا نصفه خورده و هی اعلام می کنه که من سیر شدم یه نفر بیاد بقیه اینو بخوره که اسراف نشه! این قضیه چند بار تکرار شد. مثلا قبل از خوردن غذا اگه یک سینی وسط می ذاشتن که هر کس اون مقدار که نمیخوره بریزه اونجا باز یک مقدار توجیه پذیره ولی این کار از نظر من زشت هم بود. البته این نظر منه! بگذریم.

-- این مدت یه چند جا مسافرت هم رفتیم. من تنهایی یک سفر شیراز رفتم. شیراز جاهای دیدنی زیاد داره. با یکی از شیرازی ها در مورد وضعیت مالی این شهر صحبت شد که با خنده گفت اینجا چون اکثر کار خلاف و قاچاق انجام میدن وضعشون خوبه! از دوستان دیگه هم چیز های مشابهی شنیدم. متاسفانه از نظر مذهبی هم این شهر رو به افوله. حتی از تهران خیلی خیلی بدتره اوضاع. واقعا برام سواله که چرا عاقبت شهر عشق و عرفان به اینجا کشیده، ظاهرا از حافظ فقط رندی آن مانده آن هم نه به معنای خوبش.حتی جایی خوندم که 27 قتل با سلاح گرم تو یه زمان کوتاه اینجا اتفاق افتاده. اونوخ یه تیراندازی تو اورنج کانتی آمریکا میشه اینجا زلزله خبری راه میفته!

 

-- خواهرمون هم امیر کبیر قبول شد. خدا بخیر کنه. انقد که خودم فعال نبودم هی زهرا رو تشویق کردم بره گروهها فعالیت کنه. هیچی دیگه هر روز میره بسیج میگه بیاید یه کاری کنیم ولی ظاهرا اینا خسته ان و تنها فعالیتشان در این مدت رساندن غذا به معترضین برجام در مجلس بود که مبادا معترضین اعتصاب غذا نکنند. خلاصه این خواهران همش دور هم جمع میشوند و ساندویچ می خورند و وبگردی میکنند. بهش میگم یه ذره تحمل کن اینا سالای اخراشون مدیریت بسیج خواهران رو میگیری دستت و... . خلاصه دید از اینا بخاری بلند نمیشه رفت کانون انتظار... و ظاهرا متن یه دعوتنامه ای رو برای انیمیشن شاهزاده روم نوشته ... قربونش برم قلمش بد نیست به داداشش رفته.

 

-- جنگل ابر هم رفتیم به اتفاق خانووم. البته ابر نداشت. صاف صاف. با این گروهی که تور  میریم 180 درجه  از نظر فکری و اعتقادی با گروه بالا فرق دارند.البته آدم های متشخصی هستند و گاها اهل دل هم بینشون هست.  

در ادامه چند تا عکس میگذارم. یه سری این عکسا رو تو گروه گذاشتم چند نفر لفت دادند :دی . خلاصه من آمادگیشو دارم.

آقای میم