گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام

۱۰۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۴خرداد

نویسنده: مسعود - چهارشنبه ٢٦ فروردین ۱۳٩٤

سلام . خوبید؟ سال نوتون مبارک. امسال که با ایام فاطمیه شروع شد با بانو می رفتیم جلسات استاد. خیلی خیلی با ارزش بود. حوصله داشتید برید گوش کنید.

اگه یادتون باشه وقتی کم کم داشتم وارد این شرکت می شدم گفتم که احساس می کنم مسیر کاریم مشخص و روشن شده! مشخصا حرف مفت می زدم. چون دارم از این شرکت خارج می شم خدا را شکر. خیلی وقت بود انقدر خوشحال نبودم. حداقل 6-7 تا دلیل برای خروج از این شرکت دارم. انقد از فضای اخلاقی شرکت ناراضی بودم که میخواستم با دکتر مشورت کنم یه راهی جلوم بزاره. خدا رو شکر شرایط جدید پیش اومد. امیدوارم از اینجا خوشم بیاد. ماجرا ازین قراره که جای دیگه ای که خیلی هم دوسش دارم و پروژه ای کار می کردم بهم پیشنهاد همکاری دادند و ما هم استقبال کردیم. البته ممکنه یکی دو ماهی سه شغله باشم تا کارم با این شرکت تموم بشه. قرار بود بعد ها اینجا امریه بشم. ولی حالا تصمیم گرفتم برم پادگان سرباز بشم. البته یه گزینه دیگه هم هست که جدی دارم بهش فکر میکنم اونم اینه که برم دوباره درس بخونم. فراگیر پیام نور. ارشد مدیریت. خلاصه ببینیم چی پیش میاد. الان بانو داره غذا درست می کنه و کم کم داره شاکی میشه که چرا کنارش نیستم و هی ماچ نمی کنم!!

البته تو این مدت متوجه شدم اصلا آدمی نیستم که بتونم کارمندی رو تحمل کنم. خیلی مرتب هر روز کارت بزنم و همش نگران بیمه و بازنشستگی باشم. کلا کارمندی ایراداتی زیادی داره که در این مقال نمی گنجه. اصلا دوست ندارم برای کس دیگه ای کار کنم. و همه تلاشمو دارم می کنم. کلی کتاب در مورد کارافرینی و مالیات و فرار از مالیات :دی و کسب و کار دارم میخونم و سرمایه برای شروع یک کار البته این سربازی دست و پام رو بسته!

این مدت برای من بد هم نبود. چیزای خوبی یاد گرفتم. از قواعد بازی. از روابط با همکارا! از سیاست های مدیریتی. از ترس های مدیریتی! مدیریتی که از پیشرفت کارمنداش می ترسه و برای نگه داشتنشون تلاش میکنه اون ها رو در یک سطح پاییینی نگه داره تا اعتیاد پیدا کنند و وابسته بشوند. خب بسه زیاد حرف زدم. باور کنید الان ذهنم هم به همین آشفتگی نوشته هامه. ببخشید.

داریم به اول رجب نزدیک میشیم سالگرد قمری آشنایی من و بانو!




آقای میم
۲۴خرداد

سلام

حال و احوالتون؟ چه خبرا ؟ چه میکنید؟ مرسی ما هم خوبیم، زندگی می کنیم. چند ماهی میشه که من و بانو در کنار هم زندگی می کنیم. این مدت اتفاقای زیادی افتاد، تلخ و شیرین. اگه تلخی ها رو نمی نویسم برای اینه که فراموششون کردم. من واقعا فراموشکارم این فراموشکاری هم خودش دردسر ها درست کرده. البته همه ی گریه ها و خنده ها در کنار بانوی آرامش، بعد ها تبدیل به خاطره ای شیرین می شه! (اینم بگم من عادت کردم آخر خیلی از جمله ها علامت تعجب بزارم خیلی وقتا معنای خاصی نداره! مثل همین الان!) بعد ازدواج من و بانو تو این مدت کوتاه چند ماه چهار بار مشهد رفتیم ! نکته این که قبلش یک بار به صورت جدی رفتم اونم برای ازدواج :دی . و جالب تر این که اهمشو مهمون بودیم! دو سری آخر که دیگه عالی بود به خصوص که هواپیما هم مهمون امام رضا شدیم ! نیشابور هم رفتیم. شما هم وقتی هتل می رید آخر سر صابون شامپو ها و دستمال کاغذیا رو بر می دارید؟؟؟

قرار بود کمی از شرکت بگم. جایی که من کار می کنم آدم ها در حال پیچاندن همدیگرند، به راحتی به هم فحش عمه می دهند، آخر این عمه چه گناهی کرده است مگر؟!! اتفاقا چندین بار در گوگل هم سرچ کردم ببینم آیا دلیل خاصی دارد که همه از عمه شان به راحتی می گذرند ولی از خاله شان نه، به نتیجه ای نرسیدم!!  به وقتش روانشناس و نظریه پرداز و جامعه شناس اند و در مورد همه مسائل اظهار فضل می کنند. کم تحمل اند، غیبت زیاد می کنند کاری نمی کنیم و کاری بلد نیستیم  اما انتظار داریم هوارتا ! مدیران مان هم مثل خودمان کاری بلد نیستند و کاری نمی کنند و پول می گیرند و همه اش را برای خودشان می خواهند. به قول معروف همه چیزمان به همه چیزمان می آید. می دانم که دارم غر می زنم ولی می ترسم کمی عوض شده ام تغییرات را در خودم احساس می کنم . بیشتر از همه چیز نوعی از ریا که خودم هم به شدت دچارش هستم آزارم می دهد این که حرف و عمل مان یکی نیست این که استاندارد های چندگانه بسته به موقعیت های زمانی و مکانی مختلف داریم. جدیدا دروغ هم زیاد می گویم آخر دارم آدم بزرگ می شوم. آخر می بینم که همه دروغ می گویند و وقتی من راستش را می گویم خیلی ساده لوح و گاگول به نظر می رسم. مجبورم که دروغ بگویم، مججبورم می فهمی؟؟  

گفته ام که امان از این همه چیز خواهی! من همه چیز می خواهم من هم خدا می خواهم هم خرما را. من عشق می خواهم من دنیا می خواهم من آخرت می خواهم  من می خواهم خدایی را که می بینم بپرستم من شهود می خواهم من می خواهم سازنده باشم (به نظر من انسان به سازندگی و زایندگی زنده است از جهاتی وگرنه مثل زنبور بدون عسله) می خواهم کار آفرین باشم، می خواهم اقتصاد بدانم، می خواهم ادبیات بلد باشم، می خواهم فلسفه بدانم، می خواهم تاثیر گذار باشم می خواهم کلی کتاب بخوانم می خواهم کلی فیلم ببینم می خواهم کلی جاها بروم می خواهم خیلی چیزها را ببینم می خواهم خیلی چیز ها را احساس کنم لمس کنم بچشم من انسانم و می خواهمممم.  در نهایت می خواهم که نخواهم!

امروز برای کار رفته بودم یزد و 5-6 ساعت هم فرصت داشتم شهر رو بگردم. خیلی تجربه خوبی بود احساس می کردم اینجا خودم رو می تونم پیدا کنم. بافت قدیمی و دیوارهای کاه گلی، اون سقف و طرح های گنبدی که اسمشونو نمی دونم، درهای با شیشه های رنگی، اصلا رنگ خاک، نورها، روشنایی ها، خانه لاری ها، باغ دولت آباد، بادگیرها، بازارها... قرار شد یک سری هم با بانو بریم .  

                                        



نویسنده : مسعود - ساعت ۱۱:٢۳ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢٢ بهمن ۱۳٩۳   |    نظرات [11]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۴خرداد

امان از این همه چیز خواهی.



نویسنده : مسعود - ساعت ۱۱:۱٦ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٧ بهمن ۱۳٩۳   |    نظرات [11]   |    لینک ثابت

سر کردن با این جنس زن واقعا مصیبته!

اصلا نمیشه باهاشون ارتباط امن و پایدار برقرار کرد. واقعا!!



نویسنده : مسعود - ساعت ۱۱:٥٠ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٥ بهمن ۱۳٩۳   |    نظرات [33]   |    لینک ثابت

سلام بانوی مهربانم. می دانم بی مقدمه است ولی بگذار بگویم (که البته این خود یک جور مقدمه است) ارام و قرارت بیقرارم کرده است. صبر تو مرا کم تحمل کرده است. بانوی من آن روز را یادت است که با هم کمی بحث کردیم و تو... همه اش کوتاه آمدی. این رفتارت این مطیع بودنت عجیب مرا می کشد. دهانم را سرویس کرده ای اصلن! بانوی من کاش بدانی که امروز  و روزهای بعد می خواهم با مترو بیایم تا بتوانم برایت گل نرگس بخرم.

بانوی من کاش بدانی که چقدر می خواهمت و چه خواستنی! البته نمی خواهم هیچ وقت به آن اطمینان داشته باشی! چرا که ناز کردنت را از دست خواهم داد. بانوی من کاش بدانی که جقدر تلاش میکنم زندگیمان و احساسمان هر روز نوتر و تازه تر باشد. یادت هست که گفتم احساساتم مثل پیاز چندلایه است و هر روز پوست می اندازم...  . ضربه ات کاری بوده بانو. خوب جایی زده ای!



نویسنده : مسعود - ساعت ٥:٥٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۸ دی ۱۳٩۳   |    نظرات [1212]   |    لینک ثابت

چند روز پیش خواب دیدم که یه پرنده از بالکن افتاد توی خونه و منم گرفتمش. پرنده خیلی خاص و زیبایی بود. پرهای کرم قهوه ای و جشم های خیلی با نفوذ. من تا حالا پرنده هما ندیدم ولی احساس میکردم باید هما باشه.

چند روز بعدترش خواب دیدم دارم از پله ها پایین میام توی شرکت. بعد هر جی که پایین میام فاصله پله ها از هم دیگه خیلی بیشتر میشه و خیلی جاپاشون کم میشه انگار که داری از یه صخره خیلی سخت میری پایین.  احساس میکنم زیادی سمبلیک بود.

یه جورایی تو دو راهی قرار گرفتم.

 

 

حالا این رو بیخیال. من بعضی وقتها همینجوری یهویی ساکت میشم و یه نگاه عاقل اندر سفیهی هم که همیشه دارم این سکوت من جند معنی داره، یا اصلا جیزی از مطلب نمیفهم یا باز رفتم تو خلسه یا اینکه رفتم تو باقالیا. امروز تو شرکت جند نفری داشتیم در مورد یه نقشه ای بحث می کردیم و من ساکت بودم و نگاه می کردم فقط، بعد این مسئولمون هم فکر میکرد که من نظرم جیز دیگه ای و از سر هوشمندی سکوت کردم دارم مسائل رو با یک دید وسیع تری دارم نگاه میکنم، که خب منم تکذیب نکردم ولی در عمل اصلا اونجا نبودم داشتم به این فکر کردم که جطوری بانو رو خوشحال کنم.

این هم از اخر عاقبت مهندس ارشد مملکت چشمکنیشخند



نویسنده : مسعود - ساعت ٥:۱٦ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱٩ آذر ۱۳٩۳   |    نظرات [44]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۴خرداد

فراغت از تحصیل کسالت بار تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. منی که 18 سال است کتاب یار غار و رفیق گرمابه و گلستان ام  بوده حالا بی یار شده ام. البته ناگزیر به پایان تحصیلات بودم چرا که هیج خیری در ادامه آن نمی دیدم و علاقه و انگیزه ای برای ادامه نداشتم. ناگزیر به تغییر مسیرم.

من همیشه از "وصل بودن " زیاد حرف زده ام. این روز ها در نهایت قطعی خطوط ارتباطی با عالم بالا هستم. انگار لنگر شرک و کفر و تنبلی و روزمرگی و پلشتی در این اقیانوس بیکران، عدل بر این ریسمان نازک خط ما افتاده است. 

من همیشه (حالا نه همیشه ی همیشه) دنبال همنشین خوب بوده ام که شاید کمال همنشین در ما اثر کند. از بد یا خوب روزگار به جایی رسیده ایم که همنشینانم کلیپ های ... نگاه می کنند انواع ابکی ها را سرچ کرده و بلد بودن اسامی آنها را کلاس می دانند. انهم جه کلاسی. کنار گوشمان همه اش از کلپچ (کله پاچه) و جنجه و...اینها صحبت می شود.

بقیه اش بماند برای بعد.

 که رسیدیم به این متن از کتابی :

ما در .... هر روز و هر ساعت در برابر فرصت هایی که به ما داده می شد قرار داشتیم و باید تصمیم می گرفتیم. تصمیم در مورد اینکه در برابر نیروهایی که ما را تهدید می کرد تسلیم بشویم یا نه. تهدید به اینکه ما را از خودمان و ازادی درونی مان بدزدند. تصمیمی که مشخص می کرد ما بازیچه شرایط هستیم، ازادی و بزرگی را از ما می گرفت و ما را به شکل یک زندانی نمونه قالب ریزی می کرد.

....

همه چیز را می توان از یک انسان گرفت مگر یک چیز : اخرین آزادی بشر در گزینش رفتار خود در هر شرایط موجود و گزینش راه خود. (این را گذاشته ام روی میز جلوی چشمم تا بهانه ای نداشته باشم)

 

 



نویسنده : مسعود - ساعت ۱:٢٢ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٩ آذر ۱۳٩۳   |    نظرات [55]   |    لینک ثابت

ادم ها روزشان را چطور شب می کنند؟

به چه امیدی حرکت میکنند؟ چه هدفی به انها امید حرکت میدهد؟ کدام هدف می تواند انقدر برانگیزاننده باشد؟



نویسنده : مسعود - ساعت ٦:٤۱ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٧ آبان ۱۳٩۳   |    نظرات [44]   |    لینک ثابت

با دوستی صحبت می کردم من باب همین درد. خیلی فکر کردم، خیلی گشتم ؟! احساس می کنم دردم این است که میخواهم حوزه تاثیرگذاری ام گسترده تر باشد، یا لااقل باشد.

مثلا اگر معلم پرورشی بودم شاید بهتر می بود. البته جبر زمانه هم بی تاثیر نبوده!

نمیدانم چرا غرق روزمرگی زندگی نشده ام هنوز! شاید اگر 8 تا بچه داشته باشم دیگر فکرم انقدر درگیر این مسائل نشود.

خلاصه فعلا یک تصمیماتی گرفته ام چون زندگی ام به کل مختل شده! شاید با درس خواندن دوباره سر به راه شوم. البته نه ازین مهندسی های .... !!!

(کاش می توانستم این چند خط را طوری بنویسم که از هرگونه پیش داوری در امان باشد.)



نویسنده : مسعود - ساعت ٦:۳۱ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٧ آبان ۱۳٩۳   |    نظرات [55]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۴خرداد

من و پری سا یک مشکل بزرگ داریم. اونم اینه که اهل های و هوی نیستم. خیلی حوصله ی اظهار وجود نداریم.

 

+ دارم شوهر خاله میشم. نیشخند

+ در این ایام محرم ما رو بی نصیب نگذارید. دعا کنید ادم بشم و راهمو پیدا کنم.

+ کمی لوکس گرا شده ام واین من را می ترساند. هی این مغازه ها را رصد میکنیم. قیمت ماشین ها را میگیریم. دلم چیزهای  اصطلاحا خوشگل موشگل می خواهد. حالا تازه ما جلسات اخلاق می رویم و قرار است کمی دنیاخواهی مان را کم کنیم. تازه نماز شب هم خوانده ایم. در غیر این صورت به کمتر از پنتهاوس در فرشته راضی نمیشدیم.

 

خدایا ما را از این بی صاحبی نجات بده.

 



نویسنده : مسعود - ساعت ٦:٠۸ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٧ مهر ۱۳٩۳   |    نظرات [11]   |    لینک ثابت

شنبه برای عرفه  به اتفاق منزل جان  :دی رفتیم حسینیه. صفای خاصی داشت. این دومین بارم بود. سری قبل فکر میکنم بارسال بود که در دانشگاه شرکت کردم با نوای زیبای حاج اقا قاسمی. ولی چیزی نمیفهمیدم. اما امسال فرق می کرد. گوش شیطان کر بهتر بود.

کمی پریشان و سرگشته ام تقریبا مثل همیشه. هنوز نتوانستم راهم را پیدا کنم. هیچ چیز دست یافتنی ای راضی ام نمی کند. دستمان هم از دست نیافتنی ها خیلی خیلی خیلی دور است. هر چه فکر میکنم و نگاه می کنم زندگی هیچ جذابیتی ندارد برایم بدون آن دست نیافتنی ها درد اینجاست که کم اراده ام. دکتر یک داستانی تعریف می کرد. که هر سری به یادش می افتم کلی منقلب می شوم و امیدوار. ببینیم چه می شود.

 

آقای میم
۲۲خرداد

خب داستان از اونجایی مونده بود که رفتیم حوزه.

ادامه

منتظر خبری از طرف مسئول نازنین حوزه بودیم. و من پیگیری پشت پیگیری. روز ولادت حضرت زهرا بود(31 فروردین 93) که گفتند مورد مورد نظر یافت شد، هماهنگی‌ها انجام شد و قرار شد روز 4 شنبه برم حاج خانم رو رؤیت کنم. ماه ما رؤیت شد و ماه عاشقی شروع شد. کمی از نحوه رؤیت صحیح هلال ماه برایتان بگویم؟!! قضیه ازین قرار است که باید با تلسکوپ رویت می شد ، اما اگر با چشمان غیرمسلح هم دیده شد اشکالی ندارد، حتی اگر آن روز باران زیادی آمده باشد و خیلی خیس شده باشید. بگذارید به حساب رحمت الهی!

قرار شد پنجشنبه هفته بعد برویم مصاحبه عقیدتی سیاسی برگزار کنیم. پنج شنبه 11 اردیبهشت ولادت امام باقر در حوزه آن حضرت. وارد حوزه خواهران که میشدیم همه خواهران با چادر به اطرف متواری و پراکنده می‌شدند و ما هم عرق شرم شرشر می‌ریختیم. رفتیم و من بی درنگ چند برگ سؤال را که حاصل سال‌ها تحقیق و پژوهش در این عرصه مقدس می‌باشد بیرون آورده و یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. خواهرم ابتدا خودتان را معرفی کرده و رزومه تان را بگویید. :) شروع کردیم به پرسیدن و دختر بنده خدا که گیر افتاده بود چاره ای نداشت جز کنارآمدن با این وضعیت اسفناک. هرچه بیشتر پرسیدیم کمتر مورد برای گیر دادن پیدا کردیم. مدیر حوزه که آمد و برگه سوالات را دید لبخندی از تعجب زد و گفت جمع کنید دیگه ای باباااااااا... . بعد از جلسه مدیر حوزه نتیجه مصاحبه را از من پرسید و من با اعتماد به نفس خیلی بالا گفتم به نظرم هر دومان موافقیم و شما لطفا تلفن و ادرس منزل .... مشابه اتفاق روز خواستگاری هم افتاد!

.

.

.

.

.

نظرم در مورد ازدواج و زندگی تغییر کرده است. شاید روزی گفتم... نمی دانم.

 



نویسنده : مسعود - ساعت ۱٠:٢٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۳ مهر ۱۳٩۳   |    نظرات [77]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۲خرداد

خب بالاخره تموم شد.

درس تموم شد.

کارشناسی ارشد خداحافظ.

دفاع در روز 31 شهریور 8 صبح و با حضور تنها 3 استاد و دیگر هیچ. نفس گیر و پر استرس بود.

روزهای جدید زندگی سلام.

حالا باید برای اینده برنامه بریزم. که چی میخوام از زندگیم؟ قراره چی کارا بکنم؟ قراره از لحظاتی که خداوند به من هدیه کرده چطور استفاده کنم؟

فعلا خسته ام و فکرم مشوش. ان شاالله در آینده بیشتر می نویسم.

فقط همین رو بگم که نمیخوام زندگیم باری به هر جهت باشه!



نویسنده : مسعود - ساعت ٩:٤٥ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳٩۳   |    نظرات [44]   |    لینک ثابت

لحظات ملکوتی پایانِ پایان نامه .



نویسنده : مسعود - ساعت ٤:۱٩ ‎ب.ظ روز جمعه ۱٤ شهریور ۱۳٩۳   |    نظرات [66]   |    لینک ثابت

با سلام.

این صفحه ان شا الله تا شهریور 93 به روز نخواهد شد.

با آرزوی روزهایی عالی.



نویسنده : مسعود - ساعت ۱٠:٢۳ ‎ق.ظ روز جمعه ٢٩ فروردین ۱۳٩۳   |    نظرات [2828]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۲خرداد


چند روز پیش رفته بودم مشهد. رفت و برگشت با قطار. همه دوستان رو یاد کردم. این نایب الزیاره که میگن نمیدونم دقیقا یعنی چی؟!! باید کاری کنیم ؟ چیزی بگیم ؟ خلاصه. یکی از دلایل اصلی که مشخصه دیگه ! نه ؟!! اتفاقا از یکی از خادما خوشم اومد! ولی خب من خاطراتی بدی دارم ازین روش که در ادامه تعریف میکنم. خلاصه به خودم گفتم مسعود دعات گرفت، امام رضا فرستاد! نه مسعود، امام رضا این روش رو نمی پسنده! اصلا خدایی نیست. معیارت چی بوده ؟ جدا از همه اینا نمیدونستم مجرده یا متاهل که بازم ازینم خاطره دارم که در ادامه میگم. اول گفتم برم اسمشو از رو کارتش بخونم برم از دفتر خدام بپرسم! نوشته ها ریز بود و نمی شد خیلی زوم کرد! خلاصه روبروش یه خادم مسن خانم بود گفتم برم از اون بپرسم! هر کاری کردم نشد! الان خانمه با خودش فکر می کنه مردک هیز چشم چرون اومدی زیارت یا ...؟ خلاصه رفتم از یکی ازین خادما که یه چیزی شبیه سماور گرفته بود دستش و اسفند دود می کرد پرسیدم! گفت معمولا متاهلند و بعیده مجرد باشند. ولی خدایی چی بهتر ازین که آدم خانمش خادم امام رضا باشه! بعد این خادم هم بچه باحال یه نیم ساعت خاطره از دوران دانشجویی و مجردی و متاهلی تعریف کرد. خلاصه دیدم انگار نمیشه. ولی خدا رو چه دیدین شاید هفته های بعد دوباره گذرمون به مشهد بیفته!

و اما یکی از یخ ترین داستانا : یه خانمی رو دیدیم خوشمون اومد. رفتم دنبالش ریاضی بود. وقتی از دوستش جدا شد بعد از نیم ساعت فکر کردن رفتم از دوستش اسمشو بپرسم ! اول نمی گفت. بعد گفت متاهله ها ! دیدم بهتره با خالی بندی ضایع ترش نکنم. گفتم پس هیچی ! ولی تو ذهنم می گفتم : شما چی ؟ متاهلین ؟

(کلا به نظر من خیلی خوبه که اینایی که ازدواج می کنند یه داغ بزرگی رو پیشونیشون بزنند تا ما کارمون راحت بشه!)

+ بعد اتفاقا یه مورد هم دانشگاه بود که خانم ش... گفته بود ولی اونم به دلم ننشست حقیقتش. هنوز در این مورد با خودم درگیرم. خیلی در این زمینه سختگیر نیستم ولی وقتی یه حس منفی دارم یا جاذبه ای نداره برام ازین جهت نگران میشم. دوست دارم با افتخار و با اطمینان در کنارش باشم ...

امروز رفتیم مدرسه علمیه محلمون. به اجبار من ! بهش گفتم میری تو میگی ببخشید ما زن می خوایم! و بگو خودشم اینجاست اگه لازمه بیاد صحبت کنه! خلاصه رفتیم صحبت کردیم (خواهرای حوزه هم همچین زیرچشمی نگاه می کردند ما هم دیگه عین خیالمون نیست). ولی خوبه آدم خودش و انتظارات خودشو می شناسه! در مرحله بعدی تصمیم داریم حوزه های شهرهای دیگه رو جستجو کنیم!

+ ان شالله در یک فرصت مناسب از محل کار جدیدم صحبت میکنم! یکی از همکارا تو خیابون با یه راننده ای دعواش شده بود راننده بهش میگه برو بابا عمله!! همکار ما میگه من عمله ام ؟؟ من دانشمند ه....ه ای ام . :دی . ولی آدمای بد دهنی اند! اصلا عفت کلام ندارن، و همش در مورد حقوق و شرایط کاری غر میزنند! فازشون هم خیلی با من فرق می کنه! داشتند واسه هم تعریف می کردند که این شریفیا خیلی اوسگلن، طرف ارشدشو گرفته بعد رفته حوزه علمیه! هار هار هار هار ... من زیر لبی میخندیدم و صدا م در نمیومد که منم یکی از اون اوسگلام!

++ همراهان گرامی ببخشید اگه موضوع پستها کمی تکراریه! به هر حال این ها دغدغه ها و تمرکزهای این روزهای منه!



نویسنده : مسعود - ساعت ٤:٢٤ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٢۸ فروردین ۱۳٩۳   |    نظرات []   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۲خرداد

 

به تعدادی خلبان ساده نیازمندیم.

 



نویسنده : مسعود - ساعت ٦:٤٩ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱٧ فروردین ۱۳٩۳   |    نظرات []   |    لینک ثابت

کشور ما ایران ما مثله یه خودرویی که از کار افتاده و 77 میلیون نفر آدم هم پشتش ایستادند که هلش بدند. ولی من دست به کمر ایستادم و فقط نوک انگشتم به ماشینه که مثلا دارم هل میدم به خیال اینکه 77میلیون منهای یک نفر دارند هل میدهند. مشکل اینجاس که همه دست به کمر ایستادند و ادای هل دادن در میارند.

دستت رو از جیبت در بیار و هل بده. هل بده آقا.



نویسنده : مسعود - ساعت ٦:٤٠ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱٧ فروردین ۱۳٩۳   |    نظرات []   |    لینک ثابت

یکی رو بهم معرفی کردند باباش استاد دانشگاهمون بود که به دلایلی من رد کردم.

یکی هم بود خودش می خواست استاد دانشگاه بشه، که اونا ما رو رد کردند.

 

به جرات  می تونم بگم 15 سال بعد هر چی وزیر و نماینده مجلس و هیئت علمی خانم اسم ببرید من خواستگاریش رفته ام و در واقع اون روز نقطه عطفی بوده براشون.



نویسنده : مسعود - ساعت ٩:٤٤ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳٩۳   |    نظرات []   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۲خرداد

این سال ها به دلایل مشکلاتی که داشتیم بیش از حد روی مسائل سیاسی و اقتصادی تمرکز داشتیم و به نظر من این مساله باعث شده بیش از حد از مسائل فرهنگی و اخلاقی غافل بشویم و جامعه به جای افزایش بینش و بصیرت سیاسی دچار سیاست زدگی و دو پارگی شده که این اصلا خوب نیست. ادبیات روزمره مان مسائل اقتصادی تحریم و تورم و یارانه و سبد و تحلیل های بدون پشتوانه مسائل سیاسی شده است.

به نظر من با توجه به شرایط جامعه و آمار های مختلف باید یک مقدار از نظر فکری تمرکز رو از این مسائل برداریم و افکار رو به سمت اخلاق هدایت کنیم.این رو هم در باید در نظر داشت نامگذاری های اقتصادی انتظارات جامعه را افزایش میدهد و این عدم هماهنگی انتظارات و واقعیات کشور باعث ناامیدی و بی اعتمادی می شود. کشور ما به عنوان تنها کشور شیعه باید در مسائل اخلاقی و فرهنگی اول باشد نه حتی دوم. پیشرفت اقتصادی و تکنولوژیکی چیز دور از دسترسی نیست ولی همه درسایه نگاه ایدئولوژیکی و اعتقادی و آرمانی ما قرار دارد. باید روی آرمان ها و اعتقادات کار کرد باید تصویر و تصور درستی از آینده به وجود آورد. اولین قدم در این مسیر تقویت پایبندی اعتقادی و اخلاقی جامعه است. در نتیجه با توجه به همه این مسائل به نظر من بهتره محتوای نام امسال دربرگیرنده تقویت بنیان های اخلاقی و فرهنگی و اعتقادی جامعه وتحکیم نهاد خانواده و سبک زندگی و تنظیم جمعیت باشد.باید در نظر داشت که این دغدغه ها باید در کنار هم باشند و الویت با کیفیت جمعیت بوده وکمیت در مراتب بعدی اهمیت قرار دارد. 150 میلیون شیعه اسمی دردی از جامعه ما دوا نمیکند.

**********

با آروزی بهترین ها در سال جدید و دلی بهاری همراه با بهار طبیعت.

اللهم عجل لولیک الفرج.

29 اسفند سال 92 ساعت 14 و 8 دقیقه.

 



نویسنده : مسعود - ساعت ۳:۱۱ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٢٩ اسفند ۱۳٩٢   |    نظرات [22]   |    لینک ثابت

 

خدا یا به تو پناه می برم از خودم.

آقای میم
۲۲خرداد

او مرغی عادی نبود. بیشتر مرغان دریایی زحمت بیش از آموختن ساده ترین اصول پرواز به خود نمی دهند. فقط یاد می گیرند چطور از ساحل به سوی غذا پرواز کنند و بازگردند. برای بسیاری از مرغان تنها خوردن غذا مهم است و نه پرواز. اما برای این مرغ دریایی پرواز مهم بود.

من مرغ دریایی ام و محدود! باید به آنچه هستم راضی باشم ؟ باید به محدودیت های ظاهری قانع باشم؟

جاناتان از مرغ فرزانه می پرسد: آیا بهشت وجود دارد ؟

نه جاناتان، بهشت مکان نیست، زمان هم نیست. بهشت رسیدن به کمال است.

به خاطر داشته باش بهشت زمان و مکان نیست. زیرا زمان و مکان بسیار بی معنیست!

  • تو پرنده تیز پرواز هستی، مگر نه ؟ درست در لحظه ای که به سرعت کامل برسی به بهشت دست یافته ای! سرعت کامل پرواز با سرعت هزار یا میلیون کیلومتر در ساعت یا حتی سرعت نور نیست، زیرا هر عددی محدود است.تکامل یعنی "آنجا" بودن.

پرواز درست و دقیق گامیست به سوی تجلی بخشیدن ماهیت حقیقی مان.

کمکم کن! من میخواهم پرواز کنم.

جاناتان لیونگستون، مرغ دریایی- ریچارد باخ – اطلاعات بیشتر
آقای میم
۲۲خرداد

سلام.

 

اول اینکه از کت و کول افتادم. به اصرار و به انگیزه های شخصی و کمی غیر شخصی داریم خونه رو داریم رنگ می کنیم. برای اولین بار در 20 سال اخیر.

 

و اما خبر اصلی. بعد از این همه نق و ناله های ما به نظرم یه خبر خوب جاش خالیه و میدونم که تک تک مخاطبان تک ما خوشحال میشوند. تاییدیه من از سازمان اومد ! خدا را شکر!. قرار شد این هفته برم قرارداد بنویسیم و بعد از عید به صورت رسمی کار رو شروع کنیم. تو این فاصله نسبتا طولانی من خیلی اذیت شدم. و اخرا تقریبا ناامید شدم و دوباره دنبال کار بودم . از این جا به بعد رو جاست فور اینفورمیشن میگم. و جالبه که دو تا کار هم جور شد. یکیش که مرکز فناوری های پیشرفته دانشگاه بود. پروژه فیلتر هوای فولاد خوزستان ! من فایلاشم گرفتم که پروژه رو شروع کنیم. ولی بعد به چند دلیل قبول نکردم. 1. اول این که پروژه بی صاحب بود. یعنی انگار همه مسئول بودند و هیچ کس مسئول نبود. همه خودشون رو ذینفع می دونستند ولی خیلی مسئول نه . 2. پایان خوشی برای این پروژه نمیشد متصور بود. پروژه یه پروژه شبیه سازی بود که ابهامات زیاد بود و داده ها خیلی کم. و مشخص بود که رسما باید خیلی جاهای پروژه رو ماسمالی کرد و این اصلا به دل نمی شینه ! 3. اون آقای دکتری که با من صحبت می کرد جوگیر شده بود و خودش رو گرفته بود و حتی دست نداد. 4. من احتمال می دادم که وسط پروژه کار اصلیم درست بشه و اخلاقا این حرکت درست نبود. تو همین فاصله پژوهشگاه نیرو هم مصاحبه کردم انقد خوب بود که خلاصه اخرش در مورد زن گرفتن داشتیم صحبت می کردیم. این کار هم برای بعد عید بود. ولی یه ایراد بزرگ داشت. ساعتی 6 تومن !!!! به خودشونم گفتم همون موقع که خیلی خیلی کمه و جای دیگه ساعتی 17 تومن کار می کردم. ولی چون دستم به جایی نبود رد هم نکردم کار رو. خلاصه جالب بود. اعداد رو هم گفتم که یه چیزایی دستتون بیاد!!! ولی خب شکر خدا کار اصلی جور شد. کاری که به نظرم مسیر حرفه ای زندگیم رو تحت الشعاع قرار میده. فقط راش خیلی دوره فعلا. :( . البته مجبورمون کردند فیسبوک رو هم غیر فعال کنیم، که قبلش هم همچین فعال نبود!

دیگه تنها پروژه ای که مونده زن گرفتنه ! که به صورت خیلی جدی دارم دنبال می کنم، البته تا اینجا به درهای بسته خوردیم. همه خسته ان، دمه عیدم که هست همه حال و هواشون جور دیگه اس. و به طور جدی کسی انرژی نمیزاره. هی پاس میدن به هم دیگه!

 

این مطلب رو هم از سایت دو مهاجر بر داشتم که همیشه دنبالش می کنم. حتما بخونید.

 

همینجور که سایتها رو می‌گشتم تا براشون رزومه بفرستم و مکاتبه داشته باشم، یه سایتی دیدم که مربوط به یه شرکت تولیدکننده محصولات زراعی بود؛ تولید کود و بذر و .... در قسمت دعوت به همکاری، خلاصه‌ای از فرایند جذب نیرو رو نوشته بود که برای اینکه دیدمون نسبت به این مسئله بازتر بشه، عین اون مطلب رو در ادامه براتون میگذارم. 

فرایند استخدام: 

1. ما یک فرصت کاری داریم،

2. شما آگهی ما رو می‌بینید، [توضیح مترجم: این دیگه خیلی رفته از اولش. خوب شد از اونجا که صبح بیدار میشیم دست و رومون رو می‌شوریم شروع نکرد!]

3. از طریق وبسایت یا ایمیل تقاضای استخدام می‌فرستید. 

4. بلافاصله پس از ارسال، ایمیلی جهت تایید دریافت درخواستتون دریافت می‌کنید،

5. ظرف 5 روز کاری پس از تاریخ اعلام شده برای بسته شدن آگهی، متقاضیان بررسی و گروهی که حائز شرایط بهتری باشند انتخاب می‌شوند، 

6. ظرف 5 روز کاری پس از تاریخ بستن آگهی، با ارسال ایمیلی، از متقاضیانی که انتخاب نشده‌اند عذرخواهی می‌شود، 

7. ظرف 7 روز کاری پس از تاریخ بستن آگهی، با کاندیداهای انتخاب شده مصاحبه تلفنی صورت می‌گیرد،

8. یک انتخاب دیگر بین افراد مصاحبه شده صورت می‌پذیرد تا کاندیداهای نهایی مشخص شوند، 

9. از کاندیداهای نهایی تست هوش، روانشناسی، توانایی های فیزیکی و شخصیت‌شناسی گرفته می‌شود. 

10. مصاحبه نهایی با مدیر امور استخدامی و یک نماینده از واحد منابع انسانی انجام می‌شود، 

11. با معرف‌های کاندیداهای نهایی تماس گرفته می‌شود، 

12. پیشنهاد همکاری به کاندیدای مورد تایید داده می‌شود. 

 

در انتها هم قید شده که تلاش می‌شود ظرف 3-6 هفته کلیه مراحل فوق طی شود و استخدام صورت پذیرد

دو مهاجر .

 

توضیح: این فرایند استخدام در یک شرکت تولید کود و بذر در استرالیا و یا نیوزلند می باشد. همون لحظه برای خودم سوال ایجاد شد که ما اسلامی هستیم یا اینا ؟؟ چه قدر برای همدیگه احساست همدیگه؛ وقت همدیگه و شرایط کار جو ارزش قائلند! در مقابل یک چنین رفتار حرفه ای ای آدم نمیتونم رفتار آماتور و یا غیر اخلاقی داشته باشه. 

 

آقای میم
۲۲خرداد

گردهمایی سالانه فارغ التحصیلان بود امروز. یک ساعتی هم مهمان سخنرانی زیبای دکتر سریع القلم بودیم با محوریت خصوصی سازی و کاهش حجم دولت. مباحث جالبی مطرح شد که من نمی گم. بعد یکی از ورودی های سال 51 که شاگرد استاد نوری بودند خواندند. نازنین مریم و چند عاشقانه دیگر.

حدود 10.20 به اخرین مترو رسیدم. بعد از مترو باید اتوبوس سوار می شدم. ولی دیر بود و اتوبوسی نبود. تاکسی هم 2 تا بود که پر شدند و رفتند آن هم به قیمت اخر شب آن هم 5 نفره. (ویل لکل فرصت طلبین). ماندیم و ماندیم و ماندیم. اطراف ساختمان کم بود و راحت می شد پهنای آسمان را دید.. آسمان زیبا و ستاره و ماه. یک ستاره پر نور. شاید ستاره من بود. من بودم و یک خانم و یک اقا. یک پراید رسید. مدل 81 کاملا داغان. راننده جوانی بود ساده و اهل دل. عروسک ها را در صندوق عقب جا دادیم. 3 نفر جلو 3 نفر عقب. ماشین استارت نمی خورد. کلی خرجش کرده بود. بالاخره روشن شد اما چراغ بنزین هم روشن شد. ماشین پت پت می کرد و می رفت. نیم وجبی (پسر اقای راننده) در توصیف پراید پدر می گفت : بوومممم...بوومممم. به پمپ بنزین که رسیدیم بنزین کاملا تمام شده بود. پیاده شدیم و هل دادیم. بنده با آن تیپ اتوکشیده و کت هل دادم. چه اشکالی دارد، ساده باشیم. پیچیده که هستیم همه را اذیت می کنیم. شاید قرار بود چند لحظه ای ستاره ها را ببینم. خیلی وقت بود با اسمان قهر کرده بودم. بهتر بگویم اسمان با من قهر کرده بود. به قول امیر خانی " و دیگر اسمان را نخواهی دید".

در بگو بخند های پرایدی، مسافری تعریف می کرد که در بین راه پرایدش خراب شد و حرکت نکرد. با نیسان بوکسل کردند. روی ریل راه آهن که بودند که سیم بوکسل پاره می شود. قطار می آید. پراید می ماند. نیسان بی خبر می رود. با چند کارگر اطراف ماشین را هل دادند از ریل کنار زدند و مشکلی پیش نیامد. مسافر با لهجه شیرین اینها را تعریف می کرد. کلی خندیدیم. من داستانی برای گفتن نداشتم. ولی حالا برایتان یک داستان میکس شده دارم.

 

+ خبر جالبی که در راستای حمایت هر چه بیشتر از دانشجویان شنیدم قانونی جدید است که دیگر "شریف ما" دیگر هیئت علمی شریفی نمی گیرد. ارمان های من و تو ظاهرا برای کسی مهم نیست. جایی خواندم هر کسی که " می رود" 5 میلیون دلار به کشور ضرر می زند. عزیزان یک بار سود کسانی که ماندند را محاسبه کنید. جای دوری نمی رود بخ خدا. اینجا خیلی ها هستند که فقط "یک" فرصت می خواهند. دریغ نکنید.



نویسنده : مسعود - ساعت ٤:٢۳ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳٩٢   |    نظرات [55]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۲خرداد

خودم همچین آدم صاف و ساده و بی ریا و علیه السلامی نیستم ولی جدا احساس غربت می کنم. دانشگاه، سایت، خیابون، نمایشگاه ها، محیط کار، جشنواره ها .

ماه رمضان بود و یک جلسه در خیابان مرحوم مغفور سیمون بولیوار. بعد از جلسه دو عدد مهندس در کنار ما بودند کم کم از سر درد و معده درد های معروف و میگرن های( نوعی ژیگولیسم مدرن ) ماه رمضان گفتند. ما هم :| . عجیبه من اصلا سر درد نمی گیرم. خیلی مراعات ما رو می کردند. ما هم مراعات می کردیم می گفتم بخورید من روزه ام.

این همه درمورد من تحقیقات می کنند و بابا مو آوردند جلوی چشمانم، یک اتاقک کوچک برای به جا آوردن چندگانه برای یگانه نبود. انقدر شیک و لوکس که اصلا آدم روش نمیشه یاد خدا بیفته.

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

چه می شود که مردم کوفه تا چندی قبل هزاران نفر دنبال حضرت مسلم می آیند، زنده باد مسلم می گویند، فریاد یا ابا عبدالله سر می دهند ولی بعد از نماز مغرب حضرت تعداد کم می شود بعد از عشا کمتر از 10 تا می شود به در مسجد می رسد هیچ کس نمی ماند ؟

چه می شود که بنی اسرائیل گوساله پرست می شوند ؟

چه می شود از آن همه شاگردان امام صادق ...

ثابت قدم نیستیم. ایمان نداریم. حکمت نداریم. تابع احساسات و شهوات و هیجاناتیم.

خدایا خدایا بصیرت.

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

+ کمی معراج سعادت خوانده ایم؛ که البته ربطی به این پست نداره. کلا ما تکلیف گریزیم. به خودم تکلیف کردم هر روز یه مقدار یه کاری کنم یه مقدار یه کار دیگه یه مقدار همین آقای معراج سعادت. از روزی که تکلیف شده و رو کاغذ اومده رو همون کاغذ مونده. خدایا خدایا راه حل!!. کلا این طور فهمیدم ما ترجیح می دهیم برامون مطالب باز بشه لقمه کنن یا قرص یا آمپول. حال جست و جو و اکتشاف نداریم. اللهم ارزقنا الحال . اینجوری شدیم یا اینجوری بار آوردنمون؟

+جای شما خالی یک جلسه سه ساعت از فلسفه اسلامی شرکت کردیم. خلاصه خون دماغ (به کسر دال) شدیم. بنده از منظر یک آدم کاملا بیسواد یک جلسه سه ساعته رفته می گم. این فلسفه چیز عجیبیه. در واقع میشه گفت یک جور زبان تخصصی باستانی ! با ریاضیات خاص خودش. تمام عالم رو با اسامی و افعال عجیب غریب نامگذاری می کنند بعد سعی می کنند باهاش جمله های منطقی درست کنند که با زبان اصلی هم جور در بیاد. به جز من 4 نفر دیگه تو این کلاس بودند. جالبه یه روز برید تماشاشون کنید :دی . نمیدونم جدا هدف چیه! دکتر طاهری همون اول جلسه خوب گفتند که ما فلسفه می خوانیم و درس میدیم برای "نون" . خودشون که میگن فلسفه نوعی نگرش به جهان ولی به نظر خیری توش نیست حالا باید یه ذره بگردیم ببینم واقعا هدف از فلسفه چیست ؟ این همه ادمای خوش فکر که خودشون سرکار نگذاشتند گذاشتند؟

یه مقدار شما رو با ترمینولوژی اشنا می کنم. کلمات پر کار برد : حادث ، حدوث، واجب الوجود، بسیط، هیولا (بله هیولا) . به عنوان مثال جسم سه تا "چیز" داره. صور عینی، چیز دوم ، هیولا که از هولا می آد، من تا آخر کلاس درگیر بودم که ایا هیولا معادل monster است آیا ؟

جایگاه انرژی در فلسفه برای من خیلی جای سواله ؟

 

+پ.ن. این طور نباشد که انچه را نمی فهمید این طور له کنید. بد است. بگویید نمی فهمم خلاص. لابد چیزکی هست که چند هزار سال درگیرند.

 

 



نویسنده : مسعود - ساعت ۳:٥۳ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٢٩ بهمن ۱۳٩٢   |    نظرات [33]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۲خرداد


دارم تلاش می کنم به زندگیم معنا ببخشم (در کنار تمام بازیگوشیها و شیطنت ها) اگر قرار برای آینده ام برای زندگیم برای آخرتم برنامه بریزم به نظرم وقتش همین الانه! خب یه زندگی آرمانی و ایده آل رو چه طور ترسیم می کنید ؟ آیا واقعا آرمان هاتون واقعا آرمان های شماست؟ یا دیکته شده؟ اگه آرمان و هدف من باشه قاعدتا باید جانانه پاش وایستم که تا الان این طور نبوده! آیا اندازه عملمون به اندازه آرمان هامون بوده ؟

زندگی رو چطور باید پایه ریزی کرد که بعد از 80 سال که به گذشته نگاه کردی، نگی : پوفففف اینم که شد مثل زندگیه همه ! اینم که تکراری بود، بودم و نبودم فرقی نمی کنه. چطور باید از ورطه تکرار فرار کرد. چطور باید از پوچی و روزمرگی فرار کرد ؟ چطور باید از بند و مال و دنیا و شهوت و مقام و همسر و فرزند رها شد ، و در عین حال در کنارشون بود ! اصلا یه چیز دیگه، آیا متفاوت بودن الزاما خوبه ؟!! هدف نهایی ما چیست ؟ اصلا باید هدف داشت ؟ اصلا هدف باید نهایت داشته باشه ؟ فکر کنین رفتین 80 سال بعد و از اونجا دارین به گذشته خودتون به الآنتون نگاه می کنین ؟ چی می بینین ؟ راضی هستین ؟ چه چیزایی باید تغییر کنه ؟

جدای از اهداف شخصی چقدر هدفی رو که خداوند برامون ترسیم کرده جدی می گیریم؟ چقدر شناخت پیدا کردیم بهش؟ ایا تونستیم بهش عمق بدیم ؟

اگر مسلمون دو آتیشه باشی میگی الا لیعبدون! ولی کو؟ من این یعبدون رو از کی باید یاد بگیرم. من انسان هزاره سوم کجا فرصت فکر کردن پیدا می کنم ؟ کجا می تونم این همه مشغله های کاذب رو کنار بگذارم و به بندگی فکر کنم ؟ کجا این هدف ما بوده واقعا ؟ میلیادرها بار انسان تکرار شده، ولی چرا هیچ اتفاقی نیفتاده؟

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست.



نویسنده : مسعود - ساعت ۱٢:٥٩ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱٥ بهمن ۱۳٩٢   |    نظرات [44]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۱خرداد

دیروز برای بازجویی رفته بودم. ازم سوالاتی در مورد راه.پی.ما.یی و بس . یج و.... پرسیدند. حقیقتش خیلی نفرت انگیز بود. اصلا به نظر میاد این اداره جات محل کاشت و داشت و برداشت کینه و نفرته. آدمهایی که به وضوح عقده ای می شوند و هیچ ابایی ندارند که عقده و نفرت رو به نمایش بگذارند.

به هرحال من آینده روشنی برای خودم پیش بینی می کنم. چون از کنار تمام این تلخی ها خیلی راحت می گذرم. به نظرم یک مسیر مشخصی برای من ترسیم شده (از نظر کاری) کار اولم که واسطه کار دوم شد و کار اول و دومم که واسطه کار سوم شدند. که البته هنوز کار اول و دوم ادامه دارند. ولی با حجم کمتر. این کار سوم هم یه شرکت مشاور که .........

life is a box of chocolate. You never know what you get.

****

اخرین امتحانات رو هم دادم و جدا تازه استعداد هامو دارم کشف می کنم. این ترم چند تا درس مستمع آزاد شرکت میکنم. یکی دانشکده خودمون. مدیریت پروژه دانشکده اقتصاد. دو تا هم فلسفه که این هفته نرسیدم برم. تجربه نشون داده که نمیشه اینا رو تا ته ادامه داد ولی من انگیزه اش رو دارم شاید بتونم. اگر تداخل زمانی پیدا نکنه.

 

**************

خیلی هم خوش شانسم. برنامه بندر عباس ثبت نام کرده بودم، رفتم رزرو. مشهد ثبت نام کردم  رفتم رزرو. بعد از دو هفته مشهد قطعی شد دیدیم ای دل غافل افتاده روی ساعت باز.جو.یی.

میدونم،، منم با امام رئوف هم نظرم. تنهایی زیارت یه حال دیگه ای داره.

 

تکمیلی : احساس میکنم. یکی دو جا اعتماد به نفس زیادی تو این پست نشون دادم. بگذارید بگم که من یکی از بی کس و کار ترین آدم های تو این دنیا هستم. خدا رو شکر می کنم بابتش. ولی من یک پارتی خیلی بزرگ دارم. یکی که بعضی وقتا لازم باشه منو کول می کنه. اون هم خداست. خدا رو شکر تو هیچ مرحله ای از زندگی پارتی نداشتم، معرف یا سفارش کننده نداشتم. من فقط به خدا بدهکارم. خیلی بدهکارم. خیلی هم البته گند زدم. ولی خدا هوامو داشته.

شیعه یعنی فلا خوف علیهم و لا یحزنون. ما هم سعی می کنیم این جوری باشه. اگر سختی باشه یا از اشتباه خودمون بوده، یا ازمون الهیه (که ما لیاقتشم نداریم) یا مصلحت بزرگتری هست  و یا هم مجازات در این دنیاست که این هم لیاقت می خواد. اگر هم گشایشی باشه لطف خداست و یا آزمون  که باز هر کسی لیاقتشو نداره.

تکمیلی 2. نقل به مضمون از آیت ا.. طهرانی می گم . ایشون می گفت این کلمه اعتماد به نفس خیلی کلمه بی خودیه. اصلا هیچ جای قران و احادیث نداریم. همه جا صحبت از اعتماد به خدا و اتکال به خدا هست.

 

 

 



نویسنده : مسعود - ساعت ۱٢:٤٧ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱٥ بهمن ۱۳٩٢   |    نظرات [22]   |    لینک ثابت
آقای میم
۲۱خرداد

دروغ چرا ؟ من هیچوقت عاشق نبودم. خیلی کم قلبم متوجه  عرش و عرشیان بوده، انچنان که باید نتونستم ارتباط برقرار کنم. خیلی هم تلاش نکردم. چون فضای مسموم اطرافم زیاد بوده، خودم هم پتانسیلش رو داشتم. این قالب روشنفکری لعنتی هم که همیشه مزید بر علت بوده! من خیلی زیارت رو درک نکردم. ارادت و احترام بوده و گاهی قلبم لرزیده ولی اونی که میخواستم نبوده! من تمام تلاشم این بوده که این احساسات رو این عشق الهی رو، این سرسپردگی رو در کتاب ها پیدا کنم غافل ازین که درس عشق در دفتر نباشد. حالا نمی خوام زیاد "ننه من غریبم" بازی در بیارم ولی من خیلی غریبم. از اینجا و آنجا رانده ام. نه آنجایی و نه خیلی اینجایی. کم رنگ و کم بو شده ام.

*نگاهم به زندگی این بوده که دو نفر باید مکمل هم باشند. یه جوری که مثلا من تنبلی می کنم نمازمو نمیخونم یا دقیقا 16.35 دقیقه می خوانم یکی باشه سر ساعت 12 نمازشو بخونه و منم سر وجد بیاره ، یا هی پیگیر باشه که بریم زیارت بریم فلان برنامه شرکت کنیم و متقابلا من. یه جاهایی من خسته و ناامیدم تو دستمو میگیری و یک یا علی دوباره شروع می کنیم و یه جاهایی تو خسته ای من اصلا کولت می کنم و می برم.

* این سال هایی که گذشت خیلی برای من شیرین نبوده، من کلا زیاد شیرینی رو درک نمیکنم! اصلا نمی دونم یعنی چی! این 5-6 سال اخیر من از خیلی جمع ها فاصله گرفتم، واحد اندازه گیری عمق دوستی هام به میلیمتره ، چرا که میترسیدم از خدا دورتر بشم از صراط مستقیم دور تر بشم. ولی حالا به شک افتادم ، دچار احساس تناقض شدم ! که آیا واقعا دلیلش این بوده ؟ اگه دلیلش این بوده چرا حرکت صعودی من شروع تر نشده ؟! پس چرا انقدر ماستم؟

 



نویسنده : مسعود - ساعت ۱٢:۳٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱٢ دی ۱۳٩٢   |    نظرات [44]   |    لینک ثابت

موجودات بزرگ موجودات ریز را نمی توانند ببینند یا اگه ببیند خیلی ریز می بینند به طوری که ممکنه خواسته یا ناخواسته لهشان کنند. موجودات ریز فقط هم اندازه های خودشان را می بینند -اگر ببینند- و موجودات بزرگ رو خیلی بزرگ و فراتر از ابعاد شناخته شده شان می بینند.

این اقتضای طبیعت و زندگی است.

آقای میم
۲۱خرداد

آزادگان ، همت ، پاسداران، شریف، صدر، ولیعصر، سیدخندان، ...........

اگر می خواهید کلمات را از معنا خالی کنید کافیست چند خیابان به نامشان کنید.

با تکرار هر کاری را میشود عادی کرد، تازگی اش را گرفت و روزمره کرد.

آقای میم
۲۱خرداد

 


 

با این کتاب درکی از عشق پیدا کردم، درکی از فنا شدن، درکی از حق الیقین. هر چند خیلی کم و حسرتم بیشتر شد . با کنار هم چیدن قطعات  این پازل الهی می تونین عشق امام حسین رو درک کنین، دیگه اون اشک از فرمالیته بودن و سنت بودن در می آید ...  

حواستون به حاشیه ها پرت نشه، اصل مطلب رو در نظر داشته باشین و اینکه شیعه بودن این عالم کامل مشخص نیست، به دلیل شرایط زمانه. شیوه قلندری شیخ شهاب الدین ممکنه یه مقدار افراطی و به دور از عقل به نظر بیاد اون هم به نظر من به خاطر اطلاعات کم و ناقصه و یا ذوق نویسنده و اینکه نهایتا تفکر خانقاهی و صوفیانه هم تاثیر داشته در روند این فلسفیدن. 

در ادامه بخش هایی از کتاب رو قرار دادم. فقط لطفا نسخه چاپی کتاب رو بگیرید.

 


---------------

 

---------------

---------------

 

---------------

نهایتا خروجی کتاب به فکر واداشتن شما می باشد و اگر اهل تحقیق باشید عوالم جدیدتری رو درک خواهید کرد.

آقای میم
۲۱خرداد

مردمی که از حکمرانان شان خسته شده اند، و به صورت کاملا بدون برنامه و خودجوش در انتخابات رای سفید می اندازند. بیشتر از 80 درصد مردم پایتخت رای سفید می دهند. شاید اعتراضی از سر ناامیدی!

ساراماگو در این کتاب شهری فرضی را مدل کرده؛  که بعد از این اتفاق دولتمردان به عنوان تنبیه و به سر عقل آوردن مردم شهر را رها می کنند و در انتظار متنبه شدن و پشیمانی و به هم ریختگی و هرج و مرج در شهر هستند، اما هیچ اتفاقی نمی افتد. مردم بدون وجود حاکم و نیروی نظامی و انتظامی شهر را اداره می کنند. پس چاره چیست؟ مردم باید متنبه شوند هر طور که شده! و مسیول این اغتشاشات باید محاکمه شود! اگر مسئول ندارد، یک مسئول برایش پیدا کنید به همین سادگی.

+ کتابی  خیلی جالب و پر از آشنایی زدایی . بهش به چشم یک داستان نباید نگاه کرد یک مقاله بلند و چند لایه است . تحلیل جالبی از قدرت و بازی قدرت و در خطر دیدن قدرت داره. من توصیه میکنم که حتما بخونید نسخه الکترونیکی اش هم موجوده.



نویسنده : مسعود - ساعت ۱۱:٠٢ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱٢ آذر ۱۳٩٢   |    نظرات [11]   |    لینک ثابت

من اصلا ریسک پذیر نیستم، و این اصلا خوب نیست.

به عنوان یک جوان باید خیلی بی پروا تر از این ها باشم ! آدم باید دنیاهای مختلف رو تجربه کنه! زندگی ها رو ببینه، نفس بکشه. این همه مقید شدن به این مسیر های تکراری به شکلی آزادانه، آزادی ما رو گرفته. ما آزادی نداریم، گزینه های روی میز ما خیلی کم شده، و نهایتا همشون به یک مسیر ختم میشن. ما برای تغییر مسیر انرژی فعالسازی کافی نداریم. برای تغییر مسیر اول از همه لازمه میز رو با همه گزینه هاش بندازیم دور و طرحی نو در اندازیم.

+ این پست نه سیاسی است و نه دینی!

آقای میم
۲۱خرداد

رفقایمان کم کم برای دکترا ثبت نام می کنند، و ما با قاطعیت ثبت نام نمیکنیم .

به نظرم کافیمه، هر چی تا اینجا برای آینده زندگی کردم. می خوام یه مدت به زندگیم برسم، سربازیمو تموم کنم، زن بگیرم، سه تا بچه داشته باشم.

بعدش دوست دارم دوباره درس بخونم ولی با عشق، درس عشق، له له بزنم برای یک جرعه بیشتر. نه که این همه ناز کنم براش . فلسفه، الهیات، ادبیات، مدیریت ..... بعدش رو نمیگم چون که میگین واقعا اسم مناسبی برای وبلاگش انتخاب کرده!

مخلصیم.

+ خدایا هوای آقا محمد جواد عزیز رو داشته باش در این لحظات سخت.

آقای میم
۲۱خرداد



شنبه ٢٠ مهر ۱۳٩٢

اینی که تعریف می کنم یه مقدار بیاته ! برا 2-3 ماه پیشه! اون آقایی که خودشو همدانشگاهی و دارای پی اچ دی معرفی می کرد که خاطر مبارکتون هست ؟ کلی به ما در باغ سبز نشون داد و حرف های قلمبه سلمبه!یه منم یه پارس جنوبی! یه سری میگفت من دو هفته میرم فرانسه نیستم! یا خیلی چیزا که اساسا ربطی به من نداشت، و گفتنش هیچ تاثیری در نگاه من به افراد نداره! منشی چشم پزشکی نیستم که ازین که یه نفر استرالیا رفته از ذوق بمیرم. ما مسیرمون چیز دیگه بود از اول. از اصل مطلب دور نشم. خلاصه دو ماه پیش زنگ زد به من و حال و احوالپرسی و چطوری مهندس و تزت چی شد مهندس و هفته بعد بیا دفترمون ونک برای کار صحبت کنیم و ازین چیزا و اما اصل مطلب! مهندس جان من الان اهواز تو هتلم و متاسفانه کارت بانکیم مشکل پیدا کرده ! اگه میشه 150 هزار تومان ترانسفر (دقت کنین این لفظ ترنسفر بدون هیچ گونه دخل و تصرفه) کن فردا میام تهران میریزم برات.

حالا شما که ما رو نمی شناسید ولی باور بفرمایید هیچ چیزی رو پیشونیه من نوشته نشده! آشنایی ما در حد 20 دیقه مکالمه مترویی و یکی دو تا تماس و ایمیل بود. بعد این آقا کل خانواده پدر مادر همسر دوست رفیق همه رو بیخیال شده اومده سراغ من ؟ من فقط یک سوال داشتم : واقعا طرف با خودش چی فکر کرده بود؟

آقای میم
۲۱خرداد

جمعه ۱٩ مهر ۱۳٩٢

سلام.

امروز دقت کردم متوجه شدم که این ترم اخرین ترمیه درس می خونم (لااقل فعلا برنامه اینه). این ترم اخری اصلا نمی تونم درس بخونم. اصلا اراده شو ندارم. خدا کنه پاس بشیم. دوست دارم کاری بکنم که دوست داشته باشم.

پیگیر هستم که شنا یاد بگیرم. دانشگاه دوره پارکور گذاشته جور بشه میخوام برم

به نظرم خیلی از حقیقت دور شدیم. خیلی خیلی جدی می خوام دوره های تفسیر قران شرکت کنم یا گوش کنم. این یه قلم ازونایی که اصلا نمیشه تنها انجامش داد. آدم باید خودش یه قید از بیرون رو خودش بذاره بلکه جواب بده. در این مورد هر روز نشانه هایی در جهت جدی شدن این مورد دریافت می کنم.

 فقط منتظرم که لااقل درسه تموم بشه که یه ذره جا باز بشه تو ذهنم. اصلا حکمت خدا بود امسال طلبه نشیم، نگو قراره سال بعد طلبه بشیم. همینجوری هم کله ام داره منفجر میشه. خیلی سخته چند تا کارو همزمان انجام داد. شب و روز به هم می ریزه از همه بدتر نمازم. که فقط سرافکندگی میمونه برای ما! در اهمیتش همین بس که اون حدیث معروف "شفاعت ما به کسی نمیرسد که ...." در لحظات پایان زندگی امام صادق بوده!


این طور نیست که ما فقط دغدغه ازدواج داشته باشیم :دی . این پروژه کسریه! قرار نبود انجامش بدم. یعنی بیخیالش شده بودم تا اینکه یکی دو هفته پیش یهویی تصمیم گرفتیم انجام بدیم. تا همین الانم داشتم گزارش می نوشتم. امیدوارم تا 10 روز دیگه تموم بشه. این عکس بررسی آیرودینامیکی یک سازه هوایی،صرفا چون خوشگل شده گذاشتم وگرنه مفهوم خاصی نداره :دی.

آقای میم
۲۱خرداد

دوشنبه ۸ مهر ۱۳٩٢

اگه بخوام خودم و اون مسعود درونم رو در یک جمله توصیف کنم میگم . انگار زنجیری با یک وزنه ی  سنگین به پاهای من چسبیده و من در اعماق دریا غرق کرده یا اون پایینا در حالت احتضار نگه داشته، یه جور سکته قلبی. دارم اون پایین خفه می شم. کاملا وجود یک شی مرده رو در درونم احساس میکنم که احتیاج داره زنده بشه.پست قبلی هم در همین راستا بوده.

پسره همسایه – آریا – اومده پیشم میگه میشه داداش صدات کنم ؟ میگم اصلا تو ازین بعد چیز دیگه صدام کنی جوابتو نمیدم.

به فکر هستم که شاید یک ترندیل بگیرم. بعد من صبحا با شلوار و گرمکن ورزشی بدوم و حوله هم دور گردنم، بعد زهرا برنامه های روزانه مو برام بخونه :دی.

 ازونجا که من مشکل کیس یابی دارم، زهرا رو دارم تشویق میکنم شبا با هم بریم نماز، جمعه صبحا بریم مهدیه دعای ندبه، بعد اون جا چند نفر رو شناسایی کنه، میشه گفت تقریبا از خیر کیس دانشگاهی گذشتم. چون هیچ رقمه فضای مناسب نیست. البته دیگه عجله ای ندارم، با آرامش کامل. . .

+ من همیشه ترجیح میدم ساده و لخت و بی شیله پیله بنویسم، شاید به خاطره اینه که آرایه های ادبی بلد نیستیم ولی خب آدم عاقل که اعتراف نمی کنه اینو بلکه میگه من ایدئولوژیم چیزه دیگه اس، البته هنوز گاردم بسته است، ولی ترجیحم اینه که یه مقدار گاردمو بیارم پایینتر.

+ به نظر من ما در برخورد با بحث مذاکره و ارتباط با آمریکا اصلا رویکرد عاقلانه و اعتدالی نداریم، (جدا از بازی های سیاسی که ممکنه جناح و تفکری این حرکت رو دست آورد بدونه و گروهی این رو ذلت بدونه !) به نظر من تمام این مسایل باید در چارچوب منافع ملی و البته عزت و حکمت و مصلحت تعریف بشه. در این چارچوب ارتباط  و صحبت و مذاکره به معنای دوستی نیست که هی آیه بیارند که دوستی با دشمنان خداست و یا این که بعضی ارتباط رو به معنای اعتماد تعریف می کنند و میگند که ما ضربه خوردیم. در این که آمریکا غیر قابل اعتماده شکی نیست. اما آیا روسیه ترکیه مصر عربستان کشورهای خلیج فارس اینا قابل اعتمادند؟ قطع ارتباط به بهونه ی بی اعتمادی و عدم صداقت ، گل به خودیه! یعنی اندازه شنل قرمزی ما سیاست و کیاست و فراست نداریم ؟ !

(البته من هیچ اصراری ندارم که نظرم درسته، سیاست چند وجهی و چند لایه است، چون همزمان مباحث ایدئولوژیک مطرحه، همزمان بحث وجهه ضداستکباری مطرحه، و... مهم اینه که بشه ابعاد مختلف رو مدیریت کرد و رفتار صلب گونه نداشت.)

+ راستی کتاب مفاتیح الحیات رو گرفتم، خیلی کتاب خوبیه. به شدت توصیه میشه.

آقای میم
۲۱خرداد


دوشنبه ۱ مهر ۱۳٩٢

سلام.

اخر هفته رفته بودیم، ماسوله. یک برنامه سه روزه از ماسوله تا ماسال با تربیت بدنی دانشگاه. تا ارتفاع 2700 متری هم بالا رفتیم.

کوله و کیسه خواب و زیرانداز از تربیت بدنی گرفتم. با این وجود من امکاناتم صفر بود. سرپرست تیم گفته بود با خودتون تنقلات و خوردنی بیارید، بعد من فقط یه بیسکویت

گرجی برده بودم. بعد همگروهیام میوه خرما گردو کمپوت ، آب ، نون ... همه چی آورده بودند.

من در بالا رفتن مشکلی نداشتم ولی در پایین آمدن ...

گاها بعضی برای افزایش روحیه تیمی و گرم کردن می گفتند ماشالله گروه ... بقیه هم به واسطه یک سری ویژگی ها از جمله جلوداری عقب داری، جذابیت، صدا یا زمان بندی مناسب لبیک می گفتند و ماشالله رو صدا می کردند ولی بعضی به واسطه نداشتن این ها و جوگیری و.. یهو میگفتند ماشالله یا صداهای دیگه در میآوردند و انتظار همراهی داشتند ولی هیچ صدایی در نمیومد، این خیلی جالب بود. یک سوژه خیلی جالب روانکاوانه بود از نظر من.

 

من تو این صحنه نماز خوندم. من بالای ابرها نماز خوندم.

 

 

باور کنین بودن  یک چنین جایی خیلی روحیه ادم رو لطیف می کنه، اصلا میشه این هوا رو تنفس کرد و بد بود ؟

البته کنار دریا و آبتنی هم رفتیم و اتفاقا دانشگاه یک مدرسه ابتدایی به نام شهید شریف واقفی ساخته بود اونجا! خوش به حالشون!

بعد قرار بود من جمعه برم بجنورد. 6.45 صبح. من 6.5  رسیدم فرودگاه. خلاصه گفتند گیت ها بسته شده و کاری نمیشه کرد. رفتم 50 درصد هزینه بلیت رو گرفتم. 10 دیقه ای حالم گرفته بود. بعدش با خودم فکر کردم مسعود تو واسه یه اینجور مساله ای انقدر ناراحت شدی، اگه فردا روزی مولای من حاضر نشه نگاهم کنه چی ؟ اگه گیت های رحمت به روی من بسته شد چه کنم ؟ تا فرصت داری حواست باشه چی داری می کاری!!

در نتیجه برای دوشنبه بلیت گرفتم.  که اون هم بیشتر از 2 ساعت تاخیر داشت و ما هم از قوانین نهایت استفاده رو کردیم (البته بی دلیل هم نبود) و کلا کنسلش کردیم و انداختیم پنج شنبه! خدا رو چه دیدین شاید از مشهد هم سر در آوردیم.

تکمیلی : چیز خاصی در مورد شهر نیست، الا این که مردمان ساده و گرمی دارند! نا گفته نماند که من ته ذهنم بود که یهویی و همینجوری و اتقاقی آقا رضا رو ببینیم ولی اساسا همینجوری و یهویی نیست بنای دنیا!اینجا با کسی آشنا شدم که اتفاقا زنبور داری هم داشت، حدود 30-40 تا جعبه! هر کدوم 200-250 تومنه! کار خیلی جالبیه! من حتما یک روزی این کار رو میکنم! حداقل 5 تا جعبه می گیرم. این آقا چهل سالش بود و تازه پارسال مزدوج شده بود و.... خلاصه انقدر رفتیم که 10-20 کیلومتر با مرز ترکمنستان فاصله داشتیم.




 
جمعه ٢٢ شهریور ۱۳٩٢

خواب دیدم. خودم رو  دیدم که لثه هام در حال محو شدن و حذف شدن بود. دندان هام سستِ سست شده بود. می تونستم ریشه دندون ها رو ببینم. خیلی ترسناک بود. دو تا از دندون های عقبی از شدت سستی افتاد تو دستم. دندون هام رو هی به هم می فشردم که باعث شد دندون های نیشم بیفته تو دستم. 4-5 تا دندون، وحشتناک بود.

خدایا نخواه و نذار تنها تر ازین بشم.

+همیشه برام سوال بوده که اون آقاهه تو داستان حضرت یوسف که کلاغا مغزشو میخورند، آیا میتونسته تغییر ایجاد کنه ؟ اصلا تعبیر خواب حضرت یوسف به چه درد می خورد وقتی هیچ راه حل و راه در رو براش وجود نداشته باشه.

آقای میم