گاه نوشته های از سر شکم سیری

جوان خام

۷۸ مطلب با موضوع «آرشیو جوان خام 87-94» ثبت شده است

۲۱خرداد



شنبه ٢٠ مهر ۱۳٩٢

اینی که تعریف می کنم یه مقدار بیاته ! برا 2-3 ماه پیشه! اون آقایی که خودشو همدانشگاهی و دارای پی اچ دی معرفی می کرد که خاطر مبارکتون هست ؟ کلی به ما در باغ سبز نشون داد و حرف های قلمبه سلمبه!یه منم یه پارس جنوبی! یه سری میگفت من دو هفته میرم فرانسه نیستم! یا خیلی چیزا که اساسا ربطی به من نداشت، و گفتنش هیچ تاثیری در نگاه من به افراد نداره! منشی چشم پزشکی نیستم که ازین که یه نفر استرالیا رفته از ذوق بمیرم. ما مسیرمون چیز دیگه بود از اول. از اصل مطلب دور نشم. خلاصه دو ماه پیش زنگ زد به من و حال و احوالپرسی و چطوری مهندس و تزت چی شد مهندس و هفته بعد بیا دفترمون ونک برای کار صحبت کنیم و ازین چیزا و اما اصل مطلب! مهندس جان من الان اهواز تو هتلم و متاسفانه کارت بانکیم مشکل پیدا کرده ! اگه میشه 150 هزار تومان ترانسفر (دقت کنین این لفظ ترنسفر بدون هیچ گونه دخل و تصرفه) کن فردا میام تهران میریزم برات.

حالا شما که ما رو نمی شناسید ولی باور بفرمایید هیچ چیزی رو پیشونیه من نوشته نشده! آشنایی ما در حد 20 دیقه مکالمه مترویی و یکی دو تا تماس و ایمیل بود. بعد این آقا کل خانواده پدر مادر همسر دوست رفیق همه رو بیخیال شده اومده سراغ من ؟ من فقط یک سوال داشتم : واقعا طرف با خودش چی فکر کرده بود؟

آقای میم
۲۱خرداد

جمعه ۱٩ مهر ۱۳٩٢

سلام.

امروز دقت کردم متوجه شدم که این ترم اخرین ترمیه درس می خونم (لااقل فعلا برنامه اینه). این ترم اخری اصلا نمی تونم درس بخونم. اصلا اراده شو ندارم. خدا کنه پاس بشیم. دوست دارم کاری بکنم که دوست داشته باشم.

پیگیر هستم که شنا یاد بگیرم. دانشگاه دوره پارکور گذاشته جور بشه میخوام برم

به نظرم خیلی از حقیقت دور شدیم. خیلی خیلی جدی می خوام دوره های تفسیر قران شرکت کنم یا گوش کنم. این یه قلم ازونایی که اصلا نمیشه تنها انجامش داد. آدم باید خودش یه قید از بیرون رو خودش بذاره بلکه جواب بده. در این مورد هر روز نشانه هایی در جهت جدی شدن این مورد دریافت می کنم.

 فقط منتظرم که لااقل درسه تموم بشه که یه ذره جا باز بشه تو ذهنم. اصلا حکمت خدا بود امسال طلبه نشیم، نگو قراره سال بعد طلبه بشیم. همینجوری هم کله ام داره منفجر میشه. خیلی سخته چند تا کارو همزمان انجام داد. شب و روز به هم می ریزه از همه بدتر نمازم. که فقط سرافکندگی میمونه برای ما! در اهمیتش همین بس که اون حدیث معروف "شفاعت ما به کسی نمیرسد که ...." در لحظات پایان زندگی امام صادق بوده!


این طور نیست که ما فقط دغدغه ازدواج داشته باشیم :دی . این پروژه کسریه! قرار نبود انجامش بدم. یعنی بیخیالش شده بودم تا اینکه یکی دو هفته پیش یهویی تصمیم گرفتیم انجام بدیم. تا همین الانم داشتم گزارش می نوشتم. امیدوارم تا 10 روز دیگه تموم بشه. این عکس بررسی آیرودینامیکی یک سازه هوایی،صرفا چون خوشگل شده گذاشتم وگرنه مفهوم خاصی نداره :دی.

آقای میم
۲۱خرداد

دوشنبه ۸ مهر ۱۳٩٢

اگه بخوام خودم و اون مسعود درونم رو در یک جمله توصیف کنم میگم . انگار زنجیری با یک وزنه ی  سنگین به پاهای من چسبیده و من در اعماق دریا غرق کرده یا اون پایینا در حالت احتضار نگه داشته، یه جور سکته قلبی. دارم اون پایین خفه می شم. کاملا وجود یک شی مرده رو در درونم احساس میکنم که احتیاج داره زنده بشه.پست قبلی هم در همین راستا بوده.

پسره همسایه – آریا – اومده پیشم میگه میشه داداش صدات کنم ؟ میگم اصلا تو ازین بعد چیز دیگه صدام کنی جوابتو نمیدم.

به فکر هستم که شاید یک ترندیل بگیرم. بعد من صبحا با شلوار و گرمکن ورزشی بدوم و حوله هم دور گردنم، بعد زهرا برنامه های روزانه مو برام بخونه :دی.

 ازونجا که من مشکل کیس یابی دارم، زهرا رو دارم تشویق میکنم شبا با هم بریم نماز، جمعه صبحا بریم مهدیه دعای ندبه، بعد اون جا چند نفر رو شناسایی کنه، میشه گفت تقریبا از خیر کیس دانشگاهی گذشتم. چون هیچ رقمه فضای مناسب نیست. البته دیگه عجله ای ندارم، با آرامش کامل. . .

+ من همیشه ترجیح میدم ساده و لخت و بی شیله پیله بنویسم، شاید به خاطره اینه که آرایه های ادبی بلد نیستیم ولی خب آدم عاقل که اعتراف نمی کنه اینو بلکه میگه من ایدئولوژیم چیزه دیگه اس، البته هنوز گاردم بسته است، ولی ترجیحم اینه که یه مقدار گاردمو بیارم پایینتر.

+ به نظر من ما در برخورد با بحث مذاکره و ارتباط با آمریکا اصلا رویکرد عاقلانه و اعتدالی نداریم، (جدا از بازی های سیاسی که ممکنه جناح و تفکری این حرکت رو دست آورد بدونه و گروهی این رو ذلت بدونه !) به نظر من تمام این مسایل باید در چارچوب منافع ملی و البته عزت و حکمت و مصلحت تعریف بشه. در این چارچوب ارتباط  و صحبت و مذاکره به معنای دوستی نیست که هی آیه بیارند که دوستی با دشمنان خداست و یا این که بعضی ارتباط رو به معنای اعتماد تعریف می کنند و میگند که ما ضربه خوردیم. در این که آمریکا غیر قابل اعتماده شکی نیست. اما آیا روسیه ترکیه مصر عربستان کشورهای خلیج فارس اینا قابل اعتمادند؟ قطع ارتباط به بهونه ی بی اعتمادی و عدم صداقت ، گل به خودیه! یعنی اندازه شنل قرمزی ما سیاست و کیاست و فراست نداریم ؟ !

(البته من هیچ اصراری ندارم که نظرم درسته، سیاست چند وجهی و چند لایه است، چون همزمان مباحث ایدئولوژیک مطرحه، همزمان بحث وجهه ضداستکباری مطرحه، و... مهم اینه که بشه ابعاد مختلف رو مدیریت کرد و رفتار صلب گونه نداشت.)

+ راستی کتاب مفاتیح الحیات رو گرفتم، خیلی کتاب خوبیه. به شدت توصیه میشه.

آقای میم
۲۱خرداد


دوشنبه ۱ مهر ۱۳٩٢

سلام.

اخر هفته رفته بودیم، ماسوله. یک برنامه سه روزه از ماسوله تا ماسال با تربیت بدنی دانشگاه. تا ارتفاع 2700 متری هم بالا رفتیم.

کوله و کیسه خواب و زیرانداز از تربیت بدنی گرفتم. با این وجود من امکاناتم صفر بود. سرپرست تیم گفته بود با خودتون تنقلات و خوردنی بیارید، بعد من فقط یه بیسکویت

گرجی برده بودم. بعد همگروهیام میوه خرما گردو کمپوت ، آب ، نون ... همه چی آورده بودند.

من در بالا رفتن مشکلی نداشتم ولی در پایین آمدن ...

گاها بعضی برای افزایش روحیه تیمی و گرم کردن می گفتند ماشالله گروه ... بقیه هم به واسطه یک سری ویژگی ها از جمله جلوداری عقب داری، جذابیت، صدا یا زمان بندی مناسب لبیک می گفتند و ماشالله رو صدا می کردند ولی بعضی به واسطه نداشتن این ها و جوگیری و.. یهو میگفتند ماشالله یا صداهای دیگه در میآوردند و انتظار همراهی داشتند ولی هیچ صدایی در نمیومد، این خیلی جالب بود. یک سوژه خیلی جالب روانکاوانه بود از نظر من.

 

من تو این صحنه نماز خوندم. من بالای ابرها نماز خوندم.

 

 

باور کنین بودن  یک چنین جایی خیلی روحیه ادم رو لطیف می کنه، اصلا میشه این هوا رو تنفس کرد و بد بود ؟

البته کنار دریا و آبتنی هم رفتیم و اتفاقا دانشگاه یک مدرسه ابتدایی به نام شهید شریف واقفی ساخته بود اونجا! خوش به حالشون!

بعد قرار بود من جمعه برم بجنورد. 6.45 صبح. من 6.5  رسیدم فرودگاه. خلاصه گفتند گیت ها بسته شده و کاری نمیشه کرد. رفتم 50 درصد هزینه بلیت رو گرفتم. 10 دیقه ای حالم گرفته بود. بعدش با خودم فکر کردم مسعود تو واسه یه اینجور مساله ای انقدر ناراحت شدی، اگه فردا روزی مولای من حاضر نشه نگاهم کنه چی ؟ اگه گیت های رحمت به روی من بسته شد چه کنم ؟ تا فرصت داری حواست باشه چی داری می کاری!!

در نتیجه برای دوشنبه بلیت گرفتم.  که اون هم بیشتر از 2 ساعت تاخیر داشت و ما هم از قوانین نهایت استفاده رو کردیم (البته بی دلیل هم نبود) و کلا کنسلش کردیم و انداختیم پنج شنبه! خدا رو چه دیدین شاید از مشهد هم سر در آوردیم.

تکمیلی : چیز خاصی در مورد شهر نیست، الا این که مردمان ساده و گرمی دارند! نا گفته نماند که من ته ذهنم بود که یهویی و همینجوری و اتقاقی آقا رضا رو ببینیم ولی اساسا همینجوری و یهویی نیست بنای دنیا!اینجا با کسی آشنا شدم که اتفاقا زنبور داری هم داشت، حدود 30-40 تا جعبه! هر کدوم 200-250 تومنه! کار خیلی جالبیه! من حتما یک روزی این کار رو میکنم! حداقل 5 تا جعبه می گیرم. این آقا چهل سالش بود و تازه پارسال مزدوج شده بود و.... خلاصه انقدر رفتیم که 10-20 کیلومتر با مرز ترکمنستان فاصله داشتیم.




 
جمعه ٢٢ شهریور ۱۳٩٢

خواب دیدم. خودم رو  دیدم که لثه هام در حال محو شدن و حذف شدن بود. دندان هام سستِ سست شده بود. می تونستم ریشه دندون ها رو ببینم. خیلی ترسناک بود. دو تا از دندون های عقبی از شدت سستی افتاد تو دستم. دندون هام رو هی به هم می فشردم که باعث شد دندون های نیشم بیفته تو دستم. 4-5 تا دندون، وحشتناک بود.

خدایا نخواه و نذار تنها تر ازین بشم.

+همیشه برام سوال بوده که اون آقاهه تو داستان حضرت یوسف که کلاغا مغزشو میخورند، آیا میتونسته تغییر ایجاد کنه ؟ اصلا تعبیر خواب حضرت یوسف به چه درد می خورد وقتی هیچ راه حل و راه در رو براش وجود نداشته باشه.

آقای میم
۱۳خرداد

جمعه ۸ شهریور ۱۳٩٢

اگه تو یه اتاق مرتب دنبال چیزی باشی سریع تر پیداش می کنی یا در یک اتاق شلخته و به هم ریخته؟

یک سری نرم افزارهایی برای مدیریت سی پی یو هست که سی پی یو رو مجبور می کنند که مثلا با 10 درصد ظرفیت همه کارا رو انجام بدهند. ایده اصلی هم همینه که تمام محاسبات رو به صورت سازماندهی شده یک بخشی از سی پی یو انجام میده، این باعث میشه دما بالا نره و در بلند مدت عملکرد و عمر سی پی یو بالاتر میره.

ذهن ادم هم همینطوره هر چند وقت یه بار باید رفرش بشه و سازماندهی بشه، اولین قدم برای من حذف افراده!!! مثلا من تو کانتکت های گوشیم 10-15 نفر دارم که اپلای کرده اند و الان در ینگه دنیا تحصیل علم می کنند، به اسم هر کدوم که نگاه یه سری خصوصیات و خاطرات و تصاویری به ذهنم میاد، چی بهتر ازین که این تصاویر و اطلاعات گود فور نافینگ رو حذف کنم ؟ حدودا 10 تا همدانشگاهی دوره کارشناسی هستند که رفتن جاهای دیگه و هیچ ارتباطی ندارم باهاشون! خب ایناهم باید حذف بشوند. 5-6 نفری هم هستند که فقط به خاطر گرفتن یه جزوه اسمشون تو گوشی ذخیره شده و حتی نمیدونم کی هستند ؟!!شاید 10-12 نفری باشند که تابحال زنگ گوشیم را به صدا در نیاورده اند(و متقابلا من)، همان بهتر که نباشند و برای همیشه فراموش شوند. 4-5 نفری (از هم رشته ای ها) هستند که دوست ندارم "بودن" شان برایم یادآوری شود. چه بهتر که حذف شوند.

الان یعنی بیشتر از 40 نفر هستند که باید از ذهنم حذف شوند. من این روند حذف شدن و خلوت کردن ذهن  رو خیلی دوست دارم.

البته حقیقتش دلم نمیاد یک جا پاکشون کنم، اینجوری جای خالیشون تو ذهنم خلا ایجاد می کنه، اگه ترمودینامیک و مکانیک خونده باشین میدونین که خلا مطلق به راحتی به وجود نمیاد و این خلا نسبی باعث ایجاد مکش میشه، این مکش هم ممکنه تبعات ناگواری داشته باشه. مثلا باعث میشه چیزای به درد نخوری جاشونو پر کنند.

در مورد قدم های بعدی هیچ ایده ای ندارم. فقط حذف کردن رو بلدم !!

آقای میم
۱۳خرداد


من اگه در مورد لپ تاپ کسی کنجکاو باشم؛ اون ففط دسکتاپشه!

دسکتاپ به نظرم در دنیای مدرن به نوعی شخصیت هر کس رو نشون میده.

مثلا من همیشه باید دور و برم کاملا خلوت و ساده باشه، بعضیا تا خرخره پر میکنن از ایکون و فایل و ....

یا عکس دسکتاپ، سر کار که میرم یا برای ارایه ای چیزی اکثرا عکس رو عوض میکنم یا لوگوی ویندوز یا فقط رنگ سیاه  یا چیز نسبتا خنثی . اول به دلیل فضای رسمی ای که هست دوم این که هیشکی حوصله قضاوت شدن توسط دیگران رو نداره،

مثلا رفته بودم پیش کسی تا برای پهپاد با هم همکاری کنیم از روی لپ تاپ برام توضیح میداد بعد طرف عکس دسکتاپس یه سری خانمای کم لباس بودند که هر 10 دیقه عوض میشد. من اون پروژه رو نگرفتم.

---------------------------------------------

خدایا هوای مردم از همه جا رانده (به خصوص سوریه) داشته باش. خدایا مردم رو از دست متعصبین کور نجات بده.

حاج اقا میگفت دعا که میکنین دعاتون جهان شمول باشه (کنتور که نمیندازه) برای تموم بشریت نه فقط برای یه عده و یه قشر.







یکشنبه ۳ شهریور ۱۳٩٢

بهش میگم بابات خیلی دوست داره خیلی به فکرته، اصلا پاشو همین الان یه زنگ بزن بهش بگو دوسست دارم، همزمان چشمهایم پر می شود از محلول دی هیدروژن مونو اکسید و سدیم کلرید.







دوشنبه ٢۸ امرداد ۱۳٩٢

یادش بخیر جوونیام.  یه رمانی بود من انریکه و جنیفر و بریتنی و مایکل و ریهانا و کرنبریز و.. اینا گوش می دادم. بعد تر اینا کمرنگ شد و جاش رو داد به ناظری و شجریان و فرهاد و فریدون . بعدتر اینا هم حذف شد و کیتارو و کلاسیک گوش میدادیم. خیلی بعدتر همه چی حذف شد. فقط به موسیقی پر رمز و راز سکوت گوش می کنیم. (یک مورد دیگه هم بود که دیدم در کنار اینها قرار دادنش ظلمه)

بچه تر که بودیم شاید تا 2009 ؛ ارتباط تنگاتنگی با هالیوود داشتیم و نقدهای عالمانه ای بر انواع اسپایدرمن و سوپر من و بتمن و خرمن داشتیم. بعد تر کمرنگ و حذف شد و جاشو به انواع سریال ها داد. لاست و پریزن بریک و بیگ بنگ و فرندز  تقریبا همینا بود. 1-2 سال  پیش بود که به مشکلی خورده بودم که بیشتر از جنس تصمیم گیری بودم. نذر کردم. نذر کردم تا 1 سال سریالی نبینم( و تقریبا هیچ ویدیویی)  به امید اینکه کلا از زندگیم حذف بشه و از وقتم بهتر استفاده کنم و ذهنم خالی بشه از همه شلوغی ها و فانتزی های مدرنیته. عملی شد. رسانه ملی هم که خیلی وقته از سبد زندگیمون حذف شده (نه به خاطر بی برنامگی ها و رفتار های عجیب و سانسور خبری و... به خاطر شرایط خودم)

آقای میم
۱۳خرداد

شنبه ۱٩ امرداد ۱۳٩٢

اصلا بزار از اول ماه رمضون شروع کنم. ماه رمضون امسال سعی کردم قدم های گنده بر ندارم، چرا که قدم های گنده اگه به نتیجه نرسه، ضررش بیشتره، تونستم یه سری کارهای منفی رو ترک کنم. البته از دیروز که شیطان زنجیر پاره کرده و دوبله داره کار می کنه یه چند باری هم به من سیخونک زده. امسال افطارمون خیلی ساده بود، یعنی اصلا غذا نخوردیم، فقط نون پنیر و خرما و چای بود و گاهی هندونه یا انگور هم بهش اضافه میشد. اینجوری بهتر و سبکتر بود. بعد حدود 9.30 با رضا میزدیم بیرون و میرفتیم مسجد تا حدود 11 بودیم  حاج اقا هم سخنرانی داشت (البته حاج اقا خیلی حرف میزد و من گوش نمیکردم) هم کتاب میخوندیم و دور هم بودیم.

من کلا مهمونی رفتن و مهمونی دادن رو دوست دارم، یعنی عقده شده برام از بس بی کسیم. تو این ماه رمضونی دوست داشتم افطاری بدیم افطاری بریم. ولی بعدا که مستقل بشم برای سحر هم که شده میرم خونه نزدیکانم. این قضیه انقدر برام جدی بود که 1-2 هفته پیش حتی خواب دیدم دارم همسایه های اطراف رو دعوت میکنم به افطاری. تو خواب که خیلی خوشحال بودم.

+ شب های قدر امسال رفتیم قمر بنی هاشم. من و زهرا و رضا. به احسانم گفتم بیاد که اتفاقا علی دایی رو هم آورد. علی پسرداییشه! حاج اقا که حرف میزد ما می رفتیم بیرون فلافل میخوردیم و از هر دری حرف میزدیم. احسان فلافل خیلی دوست داره. ما هم همراهیش می کنیم. بهش میگفتم این فلافل خوردنای ما مثله موتور بسیجیای زمانه جنگه !! چرا ؟ اونموقع اتومبیل نمادی از اشرافیت بود و خر و اسب هم که جوابگو نبود. پس موتور شد وسیله ی اصلی! الانم این فلافل ما یه اینجور نقشی داره، رستوران و غذای پلویی نمادی از ثروته و کیک و تی تاپ هم که جوابگو نیست، همبرگر و فست فود هم که نماد استکبار و غربه پس میمونه فلافل اونم لبنانی یا اهوازیش که دیگه اصلا در راستای دغدغه های ماست.

شب دوم هم لقمه درست کردیم بردیم مسجد. البته بیشتر کار زهرا بود و من فقط ایده میدادم و همراهی.

+1-2 روز پیش بود که به مناسبت عید از طرف شرکت اقا بابا به جشن و افطاری دعوت شدیم. از خانم های مهماندار که چیزی نگیم. ادمو یاد بلند قامتان والیبال می ندازن. مجری جشن فرزاد حسنی بود. خوشم میاد ازش، ادم جلبیه. گروه رستاک برنامه اجرا کردند و 4 تا اهنگ محلی خوندندو واقعا کارشون درسته. بعدش حامی و پورنگ و امیرهوشنگ و اخرش هم  ماهی صفت که هر جا میره میگه بیشترین کتاب رو اهدا کردم و تو گینس رفته اسمم. خلاصه ظرفیت های زیادی تو کمرمون ایجاد شده بود که در یک فرصت مناسب باید ازاد میشد. البته من خیلی ادم سرزنده ای نیستم ولی خیلی دوست دارم بعضی وقتا کولی بازی در بیارم. خود واقعیم که خیلی خسته کننده اس و حوصله همه رو میبره. من کلا ادم بحث کردنم ادم حرفای الکی و زر زدنای بی نتیجه نیستم ولی بعضی وقتا بهترین راهکار همیناس.

+دیروز رفتم نماز فطر به امامت حضرت آقا. شبش تا ساعت 3 داشتم کار می کردم. 5 هم که باید اماده میشدم راه بیفتم. منم که اساسا نیاز به 1 ساعت مقدمه چینی و لولیدن در رختخواب دارم تا خوابم ببره عملا نخوابیدم. صبحش جون نداشتم ولی گفتم مسعود پاشو حسن ختام رو خراب نکن. 10 دیقه ای دیر رسیده بودم که رفیقمون رفته بود. گوشی هم که نداشتیم. تقصیر من شد فکر کرده بود من گذاشتم رفتم. خیلی حس خوبیه وقتی همه با هم میرن سمت نماز. اصلا یک شوری ایجاد میکنه! (اینا همش کلی کار روانشناسیه ها. این رفتار ها رو باید شناخت و تئوریزه اش کرد و در جهت مناسب استفاده کرد) داخل دانشگاه هم که برادران گاردی کلی ما رو دستمالی کردن که یه وقت منفجر نکنیم خودمونو. رفتم تو مصلی و اتفاقا کتک هم داشتیم میخوردیم که بریم ردیف های جلوتر باشیم.

+ تصمیم دارم یه کارایی بکنم تا چند ماهه دیگه. میخوام یا ماشین بخرم یا یه کسب و کاری راه بندازم. تو همین مرحله هم میشه کارایی کرد. فعلا دارم رو استراتژی ها کار میکنم.

میدونین خدا رو شکر پول لازم نیستم یعنی کلا ادم کم خرجیم. من تا لباسم سالمه و تمیزه و باهاش میشه وارد جامعه شد لباسی نمیگرم. حرص غذا و خوردنی هم تقریبا ندارم (فقط بعضی وقتا دنبال تنوعم. مثلا تا حالا مرصع پلو خوردین ؟ من نخوردم و باید تجربه اش کنم.) کلا به خوردنیجات بی میلم و فقط در راستای زنده موندنه و گاهی طعم های جدید! اهل تفریح های انچنانی اونم تنها تنها نیستم، رفیق بازم که نیستم!!! همینه دیگه خرجی ندارم. پس انچنان پول برام ارزشی نداره. ولی چیزی که جالبه کار کردن و پول در اوردنه! میدونی چی میگم ؟ مثله یه بازیه ! یه بازیه استراتژیک. مهره ها رو کجا بچینی و چه موقع اینکار رو بکنی یا نکنی. بازیه خیلی جالبیه. (البته همه اینا در چارچوب های اخلاقی و حلال باید باشه وگرنه هش فایده نداره )

+ احساس میکنم پست اینجا به پایان نمیرسه ولی شده دیگه. کاریشم نمیشه کرد.







یکشنبه ۱۳ امرداد ۱۳٩٢

طلا که بخوای پیدا کنی باید مثله کارگر معدن باشی، باید کار کنی ، باید زحمت بکشی و عرق بریزی. باید خاکی باشی و خاکی بشی. باید با خاک اشنا شده باشی.  

به نظر من ...

آقای میم
۱۳خرداد

چهارشنبه ٢٦ تیر ۱۳٩٢

کتب علیکم صیام کما کتب علی الذین من قبلکم لعلکم تتقون .

 هدف نهایی روزه تقواست.

حالا به نظرتون یک راننده ماشین مسافر کش که از صبح باید تو گرمای بالای 40 درجه که داخل ماشین به بالای 50 میرسه کارکنه تا یه لقمه نون سر سفره اش ببره و شرمنده نباشه ، چطور باید به این تقوا برسه ؟. حالا مشاغل سختی مثه کارگری و جوشکاری و ... که دستشون هم به هیچ جا بند نیست و با این هزینه های زندگی حداقلی چه باید بکنند ؟  

تا جایی که من میدونم یه راه در رو هست ، اونم مسافرته ، اما به نظرتون اون مسافرکش میتونه بره مسافرت ؟ اگه میتونست که یک ماه کلا کارش رو کنار میگذاشت. شما چه راهی پیشنهاد می کنید ؟ که هم خدا باشه هم خرما !

من فتوای ایت الله بیات زنجانی رو خیلی جسورانه می دونم. در مورد درستی و غلطی آن من نمیتونم نظری بدم. ولی مساله ای که هست اینه که باید احکام متناسب با زمانه و شرایط بروز بشه ؛ دین ما دین سختی  و سختگیری های عجیب غریب نیست ، منعطفه و شرایط رو در نظر میگیره.

کافیه حضرات مراجع تقلید (خودشان یا اطرافیانشون) مثلا ایت ا.. مکارم که مرجعمون هم هست فقط یک روز (نه بیشتر) به عنوان یک مسافر کنار یک مسافرکش که بعضا سنشون به بالای 50-60 هم میرسه حضور داشته باشند و بعد از افطار نظرشون رو بگن و در نظر داشته باشند که این شرایط 30 روز ادامه داره ؛ یک روز نیست.

+ ماهی درون آب هیچ گاه از دنیای بیرون آب خبر نخواهد داشت.  

آقای میم
۱۳خرداد

نویسنده: - شنبه ٢٦ امرداد ۱۳٩٢

من کلا از وقتی به دنیا اومدم دغدغه ازدواج داشتم. توی انشاهام  در مورد شغل آینده همیشه میخواستم یه شوهر بازنشسته باشم.از همون اول اگه از کسی خوشم میومد به این چشم بود. از دختر عمو و دختر خاله ها بگیر تا دختر همسایه روبرویی تا دختر دبیرستانی هم مسیر هر روزه ام، تا هم دانشگاهی های شریفمون.

: اول بگم که من هنوز نمیدونم چی درسته، فقط میخوام فکرمو رو کاغذ بیارم. چند تا نگاه برای انتخاب همسر هست. به قول معروف آل آپشنز آر آن دِ تیبل.

  1. به کسی علاقه مند بشم و اقدامات بعدی
  2. از روش سنتی عمل کنم و ندیده و نشناخته برم خونه مردم خواستگاری!
  3. از روش های میدانی استفاده کنم.
  4. یک ازدواج سیاسی و اقتصادی
  5. پاک کردن صورت مساله

نگاه اول

مشکل اصلی در نگاه اول و دوم اینه که من نمیدونم آیا عشق اصالت داره یا نه؟ یعنی اول باید عاشق بشم بعد ازدواج کنم یا برعکس؟ من پیش فرضم اینه که یک سری معیارهای بدیهی رو حتی در عاشق شدن در نظر میگیرم. یعنی یه کنترل نسبی روش هست . در مورد عشق توضیح بدم که من یک احساس مثبت و به دل نشستن و مچ شدن منظورمه !! چطور باید عاشق شد؟ بعضیا میگن خودش میاد پیدات میکنه ؟! و اگر عاشق شدم درست عاشق شدم ؟ من عاشق شدم یا هورمونها ؟ در این روش احساسات غلبه می کنه و ممکنه بعضی وقتا به خاطرش از خط قرمزاتم بگذری!

نگاه دوم:

 من از نگاه دوم میترسم. امار ها هم نشون دهنده چیزه خاصی نیست. در این حالت احساس میکنم هدف صرفا ازدواج کردنه و اطفای "حریق" . چرا که هیچ حسی نیست هیچ شناختی نیست. تو این روش احساس می کنم نهایت سختگیری رو خواهم داشت. تمام ملاک ها و معیارها باید اونی که میخوام باشه، کوچکترین اختلافی باعث دلسردی من میشه! (حالا اینکه طرف مقابل نظرش در مورد من چیه بماند!!) . این روش زمانبره، هندونه اش خیلی دربسته تره. یکی از خوبی های این روش شاید اینه که احساسات کمتر درگیر میشه، اگه به نتیجه نرسید کمتر طرفین اذیت میشن (شاید).  در این روش ابتدایا معیاری مطرح نیست، و فقط صرف اینکه دختر خوشگلیه یا مثلا چادریه، خانواده اش هم خوبه، باب آشنایی باز میشه! و این خطرناکه! در این روش بعد از تمام مراحل مشکلی مثله مهریه هست، که چون احساس و عشقی مطرح نیست عقلا هیچ عاقلی نباید زیر بار مهریه های نجومی و بیشتر از توانش بره. عقلا ازدواج یک هندونه در بسته اس و مدام کیفیت داخل هندونه در حال تغییره و همین تعجب از طلاق و بساط مهریه ادم های نسبتا معقول نشان دهنده اینه که حادثه خبر نمی کند و ممکنه این شتر یه روزی بیاد جلوی در خودمون.

نگاه سوم هزینه های روحی زمانی اقتصادی و اجتماعی زیادی داره و به درد من نمیخوره.

نگاه چهارم هم در نوع خودش جالبه. شنیدین میگن انقلاب ها فرصت سازه، این هم یک جور انقلابه! البته حضرت رسول در جایی معیار ازدواج رو دیانت تقوا معرفی میکنن و زیبایی و ثروت به شدت تقبیح شده. و البته من یک چنین آدمی نیستم. اساسا ما همیشه سعی کردیم چشممون به خدا باشه نه بنده اش. (باشد که واقعا این طور باشد.)

نگاه پنجم : بیخیال شدن و منتظر موندنه! در این مورد نظری ندارم.

ولی واقعا دوست ندارم بعد از این درسا تو دوره خدمت مقدس سربازی هم تنها باشم. از یه جایی به بعد هیچ چیزی نمیتونه انگیزه ی حرکت ایجاد کنه جز یه نفر که تو تکیه گاهشی. تنها که باشی همه کارات بی دلیله همه زندگیت همه نفس کشیدنات. همه نمیتونن هر روز به امید آینده تلاش کنند. من سالهاست که تمام تلاشم متوجه آینده بوده و کمتر در زمان حال زندگی نکردم. یعنی نشده که بشه.

اونطور که من از خودم فهمیدم زیبایی از نظر من با بقیه فرق می کنه! بعضی چهره ها اصالت دارند همراه خودشون آرامش میارند ولی از نگاه بعضی (حتی چادری) میشه شرارت رو احساس کرد. ما که تو این پست هر چی دلمون خواسته گفتیم اینم بگم این چادر عربیا  اونم از نوع براق از خط قرمزام شده. آدم انتظار داره با حفظ متانت و حریم ها یه مقدار حس زیبایی شناسی هم این وسط باشه، انگار دست از بغل گوش میزنه بیرون! شبیه آدم فضایی هم نشوید لطفا ، این کلیپسا با چادر منو یاده "ای تی" ساخته اسپیلبرگ و لینچان علیه رحمه میندازه. حضرت محمد در معراج هم خبر داده بودند که سرهایشان را مانند کوهان شتر برجسته می کنند ... .

انتظار دارم خدا مستقیما در این مورد راهنمایی کنه. این مساله برای من تبدیل به یه لوپ شده که برای خروج ازش احتیاج به منبع عظیمی از انرژی دارم.

تمام این ابهامات با در نظر گرفتن عدم امنیت شغلی و 2 سال سر چهار راه ایستادن میشه گزینه ی ششم.

+امروز داشتم با مهندس مس... صحبت می کردم بهش گفتم دست ما رو هم بگیر (البته نیمه شوخی نیمه جدی ) این شرکه ؟!! نمیدونم. خدایا من منظوری نداشتم به جان خودم. به نظر من ادم باید قدرت لابی گری داشته باشه. لابی کردن همیشه که بد نیست.

+خدایا خودت دست ما رو بگیر، ولش هم نکن.

آقای میم
۱۳خرداد

نویسنده: - جمعه ۱٢ آبان ۱۳٩۱

این 1-2 روز همش این ور اون ور بودیم . اولش که برای معافیت تحصیلی باید میرفتم 120 (پلیس +10) رفتیم ستارخان گفت هیچ اطلاعاتی ازت ثبت نشده و باید بری میدون سپاه که دیر شده بود . بعدش رفتم میرداماد برای پروژه ارشد که صاحابش نبود و دوباره باید برم :-( . بعد ازونجا رفتم هوافضا میدان نوبنیاد برای پروژه کسری . خلاصه شمال شهر رو هم کشف کردیم . آنچنان فرقی با مرکز شهر نداشت . وقت برگشتن به مترو قیطریه سوار ون شدم ما هم هیچ وقت ماشین شاسی بلند از نزدیک ندیدیم که، حالا موندیم چه جوری سوار شیم خلاصه با کله رفتیم تو . راننده بعد از سوارشدنم به دسته کنار در اشاره کرد و گفت باید میگرفتیش و گفت همه ی ماشینا شاسی بلند دارن ازینا . راننده دل پری داشت ، من اصولا شنونده ی خوبی هستم برای راننده ها و... از مسافرینی گفت که به پشتیبانی لوکیشن خودشون بقیه رو آدمای نفهمی فرض میکنن آدمایی که درک نمیکنن راننده زندگیش از همین راه میگذره و باید برای مسافر بین راه نگه داره ولی مسافر که خودش رو چند مرتبه بالاتر میدونه فقط به فکرخودشه و میخواهد به هر قیمتی (البته به قیمت تعرفه تاکسیرانی) سریعتر به مقصدش برسه . مرام و معرفت ربطی به لوکیشن نداره . بگذریم بعدش رفتیم اتوبان شهید باقری بعد از علم و صنعت برای پروژه دیگری ، اصلن نزدیک نبود باور کنین خیلی دور بود . کاش شرق تهران رو میتونستن بیارن مرکز تهران .موقع برگشت چند تا دانشجو دختر و پسر کنار هم نشسته بودن وبلند بلند حرف میزدند و میخندیدند فکر میکردند دانشجو بودن یعنی بی قید و بند حیا بودن ، یه زمانی دانشجو واسه خودش شخصیتی داشت ، البته همیشه بازیچه بازی های سیاسی بودیم و نگاه آرمانیمون باعث شده نتونیم واقعیت ها رو ببینیم ، از دو گروه مثال میزنم ، یه عده که نگران سلامتی و بهداشت وضع تغذیه چند زندانی هستند و در مقابل گروهی که به سفارت انگلیس تجاوز میکنه و اسمش رو میزاره آرمانخواهی ، برمیگردیم به مترو ، هر کدوم از دخترای دانشجو وقت پیاده شدن با تک تک پسرا دست داد چندشم شد ، روبروی من یه دختر 6 ساله نشسته بود که پدرش اونور تر ایستاده بود وقتی یه پیرمرد وارد شد از جاش بلند شد که اون آقا بشینه و خیلی مهربون و مودب ، مرام و معرفت ربطی به لوکیشن و سن نداره . نهایتا بعد از پیمودن شونصد ایستگاه رسیدیم خانه . پادرد گرفته بودم وحشتناک . چون اصولا من مسیر های کمتر از نیم ساعت پیاده میرم و اینارو جمع کنیم بیشتر از 2-3 ساعت پیاده میشه . شدیم مثله این مامان باباها تنهایی هیچی از گلومون پایین نمیره ، باید هر چی هست بخریم بیایم خونه سه تایی بخوریم .

فرداش دوباره برای کسری قرار مصاحبه داشتم با یه جای دیگه . رفتیم و صحبت کردیم .احتمالا کار من بحث حرارتی یک ماهواره مجهول الهویه ای باشه ظاهر امر ترسناکه و ابهام زیاد داره ، آقاهه یه جورایی انگار میترسید توضیح بده و انگار مساله نشنال سکیوریتیه !!! من اگر شهید شدم لطفا سلف رو به نام من کنین .

+هیچ وقت از هیچ کس انتظار نداشته باشین شما رو درک کنن ، سعی کنیم راه خودمون رو خودمون بسازیم .

+ ما در محدود کردن ید طولایی داریم . بیاین این بار محدودیت های خودمون رو محدود کنیم .

+ عید مبارک :-) . شیعه علی علیه السلام کسی است که عملش ، سخنش را تایید کند .

آقای میم
۱۳خرداد

نویسنده: - یکشنبه ٧ آبان ۱۳٩۱

عرصه جهانی عرصه رقابت در ارایه کالا و خدمات با کیفیت بهتر وقیمت کمتر است و در این عرصه نمیتوان مردم یک کشور را مجبور به مصرف کالاهای با کیفیت پایین تر و قیمت بیشتر کرد . تقدیس خودکفایی ، مستقل از منطق حاکم بر روابط تجاری و تولیدی ، که همانا کیفیت و قیمت است ، منجر به صرف منابع زیاد در تولید کالاهای میشود که در عمل مشترکاتی با کالای مشابه در بازار های جهانی دارند . حاصل این فرایند آن است که بخش چشمگیری از توان تولید داخلی ، ناتوان از رقابت با کالای خارجی ، نه تنها در بازار های جهانی ، بلکه در بازار داخلی است . این نقطه پایان حیات صنعت کشور تلقی میشود .

+ این روزا آدمای غرغروی زیادی دوروبرمون میبینیم . این پست از این جنس نیست . برای حل مشکل ، باید مشکل رو درست شناخت .

اقتصاد ایران و معمای توسعه نیافتگی : مسعود نیلی

 

+ راستش داشتم فکر میکردم مشکل اصلی و شاید ریشه ای بیشتر از جنس تناقض باشه ، نتونستیم یک مدل اقتصادی متناسب با اعتقادات و دینمون طراحی کنیم . نتونستیم و صد البته کار دشواری است که فرهنگ و سبک زندگی متناسب با اصل تفکر و مبنای دینی به این جامعه تحویل بدهیم . دین ما آنچنان اعتقادی به رفاه ازین جنسی که الان مورد انتظار اکثر ماست نداره و این میشه شروع انحراف . آرامش چندین بار مطرح شده ولی رفاه ؟!!

این آرامش از کجا می آد ؟ از همون سبک زندگی ، که مفاهیمی مثل قناعت و جلوگیری از اسراف توش فراموش میشه و اینطور میشه نیازهای کاذب خیلی وقتها میشوند دغدغه های اصلی زندگی . هر روز تصاویری پر از تنوع های لوکس میبینیم ذهن و روحمون رو آماده میکنه برای هر چیز بیخودی که ارایه بدن . و اینطور میشه که صف های طویلی تشکیل میشه برای خرید اخرین نسخه گوشی سامسونگ .

این که میگم نتونستیم برای گله و شکایت نیس ، امید داریم که حرکتی از جایی شروع بشه ، لااقل شروع بشه ، در موردش فکر بشه . همینطور باری به هر جهت نباشه همه چی . مبنای اقتصادی که توی دانشگاه تدریس میشه همش روی سودآوری به هر طریقه . بازاریابی و تبلیغات همه روی این تمرکز دارند که این احساس نیاز رو در مشتری خودشون به وجود بیارن ، خب این نباید به این شکل باشه . باید یه راه دیگه براش پیدا کرد . حالا همینو تعمیم بدین به همه ی امورات ......

 

آقای میم
۱۳خرداد

نویسنده: - یکشنبه ٧ آبان ۱۳٩۱

حیدربابا ، ایلدیریملار شاخاندا سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه

حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا کوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندا بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله

بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا نوْروز گوْلى ، قارچیچکى ، چیخاندا
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
دردلریمیز قوْى دیّکلسین ، داغ اوْلسون

حیدربابا ، گوْن دالووى داغلاسین ! اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
اوشاخلارون بیردسته گوْل باغلاسین یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
 

حیدربابا ،‌ سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون ! دؤرت بیر یانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدى
دوْنیا بوْیى اوْغولسوزدى ، یئتیمدى

حیدربابا ، یوْلوم سنَّن کج اوْلدى عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ،‌ دؤنوْم وار
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار

 

+ یهو یه جرقه ای زد . و این شد اولین شعر ترکی وبلاگ . این شعر پر از احساسه پر از خاطره اس پر از تصویر های ذهنی ، گرچه من خودم به سختی میتونم بخونمش و نمیتونم خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کنم ولی دوسش دارم ، سادگی و صمیمتی که تو این فضا هست واقعا تکه ، هرکسی شکلی ازین دنیا رو تجربه کرده ، دیگه اینکه طولانی بود و فقط قسمت اولشو گذاشتم .

آقای میم
۱۳خرداد

نویسنده: - شنبه ٢٩ مهر ۱۳٩۱

در ابتدا من شما را به عنوان ارجاع میدم .

دیروز رفته بودیم عسلویه . بازدید از پارس جنوبی . صبح حدود 5 پا شدیم رفتیم فرودگاه و 7 حرکت کردیم . این اولین بارم بود که سوار هواپیما می شدم ، اکثرمون . تقریبا یک ساعت و نیم تو هواپیما بودم وای خیلی جالب بود از نزدیک ابرا رو می دیدیم در واقع روی ابرا بودیم . 8.5 فرودگاه خلیج فارس رسیدیم و رفتیم صبحانه خوردیم عدسی هم بود . (نه اینکه ما خیلی شکمو باشیما ، من خیلی کم غذام اتفاقا) بعد رفتیم فازهای 20و21 رو دیدیم . خیلی از رونق افتاده بود . طوری که خود مهندسین ناامید شده بودند . متاسفانه تو اون مدتی هم که شرکتای خارجی اینجا بودند اصلا تلاشی نشده بود که این تجربیات و دانش و تکنولوژی رو انتقال بدن داخل ، حالا که همه شرکتای خارجی رفتن ، شرکتای ایرانی مونده اند و آزمون و خطا و هزینه های زیاد و نبود تجهیزات . طوری که شرکت ایرانی حتی تجربه ی نصب و راه اندازی دستگاه ها رو نداره ، آدم خیلی ناراحت میشه که چرا انقدر ضعیف عمل کردیم . این کشور جای کار زیاد داره فقط کاش این فرصت داده بشه . فقط کاش چند تا آدم دلسوز باشه و بتونه مدیریت کنه و فقط به فکر این نباشه یه چیزی از اینجا بکنه و در نهایت از اینجا کنده بشه و بره . این شرکتی که ما از طریقش رفته بودیم کارش مدیریت و کنترل پروژه بود و فقط پروژه ها رو بین شرکتای کوچکتر تقسیم میکرد و مدیریت . بعد فاز های 8و9و یک واحد سولفور زدایی رو دیدیم و بحث هایی در مورد میدان مشترک با قطر شد که فقط باعث میشه آدم اعصابش به هم بریزه پس بیخیالش میشویم . در نهایت رفتیم کنار ساحل . فوق العاده بود . آبش خیلی زلال بود . هوای شرجی داغ ولی دوست داشتنی . من خیلی کنجکاو بودم بدونم دسشویی هواپیما چه جوریه !! آیا مثه قطاره ؟؟!! ولی روم نشد که ! . رضا خیلی اصرار داشت که براش جعبه سیاه بیارم ولی هرچی گشتیم پیداش نکردیم .

یک توهم و یک اشتباهی که به نظرم ما دچارش شدیم اینه که هی میگیم تولید داخلی و خودکفایی . ولی این شعار در عین قشنگی و احساس استقلال طلبی میتونه خیلی خطرناک و بدون فکر باشه . اتفاقی که افتاده( و البته بخشیش به ناچار بوده ) اینه که نتونستیم متمرکز عمل کنیم و عملا تو همه چی دست بردیم و تو هیچی نتونستیم پیشرفت چشمگیری داشته باشیم . عملا امکان این که ما بخوایم خیلی چیزا رو تولید کنیم نداریم چون هزینه اش منطقی نیست و علم و تکنولوژی اون رو نداریم پس چه بهتر می بود که ما صنعتمون رو رو چند مورد خاص متمرکز میکردیم طوری که امروز بتونیم بگیم ما امروز تو این صنعت تکیم و به ما نیاز داشته باشن و نتونن راحت کنارمون بگذارند و همین خودش میشد مبنای خیلی تبادل ها ، تبادل صنعت و تکنولوژی .

اها یه چیز دیگه اینکه سیستم کاریشون 24/6 بود . 24 روز کار 6 روز خونه . نسبتا شرایط کاری هم سخته . ولی یه دانشگاه واقعیه . آهان خانمم نیست اونجا اصلن متاسفانه !! . نمیدونم همسر گرامی آینده ما با این شرایط کنار می آد یا نه . ما هم که مسلط به مذاکره .

+ تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم .

آقای میم
۱۳خرداد

نویسنده: - شنبه ٢٢ مهر ۱۳٩۱

 

پرسون پرسون، یواش یواش، اومدم در خونتون

ترسون ترسون، لرزون لرزون، اومدم در خونتون

یک شاخه گل در دستم، سر راهت بنشستم، از پنجره، من رو دیدی، مثل گل ها خندیدی

آه، به خدا، آن ‌ نگهت،‌ از خاطرم، نرود

آه، به خدا، آن ‌ نگهت ،‌ از خاطرم، نرود

 

پرسون پرسون، یواش یواش، اومدم در خونتون

ترسون ترسون، لرزون لرزون، اومدم در خونتون

یک شاخه گل در دستم، سر راهت بنشستم، از پنجره، من رو دیدی، مثل گل ها خندیدی

آه، به خدا، آن ‌ نگهت،‌ از خاطرم، نرود

آه، به خدا، آن ‌ نگهت،‌ از خاطرم، نرود

 

گفتم، گفتم، آره، گفتم به خدا قهر گناهه، دل منتظره، چشم به راهه

ای من، آره، ای من به فدات، ناز مکن تو، با چشم سیات، ناز مکن تو

این دو روز دنیا، مثل خواب و رویا، گذرونه

با هم آشتی کنیم، که بهار دوباره، گل فشانه

 

گفتم، گفتم به خدا قهر گناهه، دل منتظره، چشم به راهه

ای من، ای من به فدات، ناز مکن تو، با چشم سیات، ناز مکن تو

این دو روز دنیا، مثل خواب و رویا، گذرونه

با هم آشتی کنیم، که بهار دوباره ، گل فشانه

 

+میخواستم یه پست در مورد معیارهای همسر بزارم ولی نشد . (چند ماهه روش داریم کار میکنیم تا اینجا 30-40 تا نوشتیم ، همین قد بگم که همسر آینده ی ما کلا اشتباه میکنه که ما رو به عنوان همسر آینده اش انتخاب میکنه ) . ولی نه از شوخی گذشته واقعا پسر خیلی خوبیم!!! .

+ علامه حلی تقریبا 15 سالش که بود ازدواج کرد . و اتفاقا خیلی داستان جالبی هم هست ازدواجش . ولی الان ببینین به کجا رسیدیم !!!همه انقد در گیر و دار مدرک گرفتن و خدمت و خونه و ماشین و... هستیم که هی زندگیمون رو به بهانه های مختلف عقب میندازیم .ولی من دارم تلاش میکنم همه ی این موانع رو مرتفع کنم. کلی حرف بود ولی کی به تئوری های ما گوش می کنه . به نظرم مشکل اساسی اینه که نمیتونیم اعتماد کنیم به خدا نمیتونیم اعتماد کنیم . هنوز خیلی باید روش کار کنم . خدایا هوامو داشته باش من فقط 7-8 ماه وقت میخوام .

پسر آینده ی من شک نکن من تا 20 سالگی شوهرت میدم شک نکن .

+ یه روز وقت کردم میخوام در مورد 50 سالگی خودم و خطاب به 50 سالگی خودم و شایدم خاطره ای از 50 سالگیم بنویسم .

آقای میم
۱۲خرداد

نویسنده: - پنجشنبه ٦ مهر ۱۳٩۱

اصولا من آرزوی مشخصی ندارم . (هدف و برنامه چرا) مثلا بعضیا عشق ماشینن ، و مشخصات دقیق ماشین رو هم میگن و ازین چیزا . ولی من تا اینجا فکر کردم دیدم فقط یه چیز خیلی مشخص به شکل آرزو دارم ، اونم اینه که یه دختر داشته باشم ، یه دختر کوچولوی خوشگل و باهوش که با چادر سفید کنار هم نماز بخونیم . به اسمشم فکر کردم حتی !

خیلی ناراحت میشم و حالم گرفته میشه ، بعضی وقتا ، وقتی می بینم یه زوج نسبتا مذهبی دختربچه شون رو با لباسای خیلی سبک تو شهر میچرخونن .

آها یه چی دیگه هم هست که داره تبدیل به یه آرزوی محال میشه ! اونم اینه که بریم زیارت امام رضا !

بعد از نوشتن یه اینجور پستایی خیلی خوشحال میشم که کاملا به صورت ناشناس مینویسم و هیشکی دقیقا نمیدونه این اوشکول دقیقا کیه . این خیلی خوبه !







نویسنده: - دوشنبه ۳ مهر ۱۳٩۱

تو این مدت بعضی کلاسای اقتصاد رو رفتم ، نکته جالب اینجاست که تمام درس ها بر مبنای اقتصاد آمریکا و چین و ژاپنه ! اونوقت ما انتظار داریم یه روزی یه مدیری بیاد بر اساس اینا درست تصمیم گیری کنه ؟!! اینهمه گفتند تولید علم ، بومی سازی علم ، هنوز یه اپسیلونش هم اتفاق نیفتاده ! یه شرکت داریم با سه تا کارمند ! دانشگاه چی به ما یاد میده ؟ مدیریت کلان ! مدیریت شرکت در حد شونصد نفری ! تر خدا انقد وقت ما رو تلف نکنین . اهههههه

آقای میم
۱۲خرداد
نویسنده: - دوشنبه ۳ مهر ۱۳٩۱

بعد از ماهها دیداری سرزده از فیس بوک داشتیم . دوستان مان در آن طرف آب خوش میگذرانند . عکس های متنوعی از در و دیوار در فیسبوک می برند و از چیزهایی میگویند و مینویسند که آنجا هست و اینجا نیست ، از ویکندشان تعریف میکنند و اینکه سپتامبر است و ...

حال همه ی ما خوب است ...

اما تو........ باور نکن (این مکثش بعد از تو واجبه)







نویسنده: - یکشنبه ٢٦ شهریور ۱۳٩۱

این بار خودم خودمو از زیر قرآن رد کردم .

همه پر از نشاط و خوش حال از اینکه قراره دوستای جدید پیدا کنیم . خیلی از بچه ها لباسای نو خریده بودند . بعضی ها کیفشون هم نو شده بود . به هر کی می رسیدم میگفتم سلام من مسعودم میای با هم دوست بشیم ؟ از تابستون حرف می زدیم و اینکه کجاها رفتیم و چه کارها که نکردیم . استاد که اومد سال تحصیلی جدید رو به ما تبریک گفت و ازمون خواست نوبتی بلند بشویم و مشخصات بگیم و معدل و ... . استاد پرسید تابستان خود را چگونه گذراندید ؟ آیا به شما خوش گذشت ؟ استاد از تک تک مان پرسید در آینده میخواهی چه کاره بشوی ؟

 

 







نویسنده: - دوشنبه ٢٠ شهریور ۱۳٩۱

امروز یه ربع به 3 در سمعی بصری 1 ارایه پروژه داشتیم . 5 تا از اساتید اومده بودند . همگی خیلی راضی بودیم در حد عالی ، مخصوصا که اسلاید های ما عالی شده بود ، یک سیر منطقی داشت و خیلی شکیل و...

حتی استاد ممتحن گفت کارتون خیلی بی عیب و نقص و خوب بود . بعد از دفاع ما شیرینی و ساندیس پخش کردیم (بچه های گروه ما خیلی خست به خرج دادن هیچی نیاورده بودن ، مال خود آدم هم که از گلوش پایین نمیره :))

در پایان هم با استادا عکس انداختیم و تمام .

اخیش خستگیم در رفت .

خدایا شکرت .

آقای میم
۱۲خرداد

چهارشنبه 10 خرداد 1391

امروز یکی از اولین های مهم اتفاق افتاد و من زیاد خوب عمل نکردم مدتها بود که میخواستم یه تغییری به وجود بیارم میخواستم بدونه یه جورایی میخواستم خودمو ثابت کنم ، بعضی احساسات هست که واقعا سنگینه یه نفر تحملشو نداره . از شرح جزییات به دلیل شرم و حیا و دست های پشت پرده معذوریم و اینکه در این اتفاق من تنها نبودم .

آدم بعضی وفتا باید خودخواه باشه از روی عشق یا هر چی نگه که تو برو نمیخوام منتظر بمونی اذیت بشی و ازین حرفا .. . اینجور وقت ها اصلا برای طرف مقابل تصمیم نگیرید . همه اینطوری نیستند وقتی بهشون گفتی برو میرن و پشت سرشونم نگاه نمیکنن . وقتی این همه بهش میگی برو یه شک تو دلش میندازی که شاید اضافه اس شاید قرار نبوده اینجا باشه . ولی من میخوام به این حرفا گوش نکنم (البته عاقلانه تر و با هماهنگی های قبلی :دی). من میدونم چی میخوام و اون نیروی جاذبه ی راز آلود رو حس میکنم و اینکه کاینات دست به دست هم دادن . این پاراگراف به طرز مرموزی همینجا کات شد .

+امروز انتخاب رشته هم کردم . تازه دارم با این دانشگاه مچ میشم یه جورایی بهش وابسته شدم و دوسش دارم رفتن به یه فضای جدید یعنی باز باید تنها بشم تا بیام دو تا رفیق پیدا کنم استادارو بشناسم یه سال میره ، خدا کنه همینجا قبول شیم (یعنی کاملا مرزی ام در این مرحله فقط میتونم به خدا توکل کنم و شما هم اگه یادتون افتاد دعا کنین ) . البته راستش یه جورایی شک دارم ، چون خیلیا از تهران مخصوصا تو گرایش ما تعریف میکنن واقعا نمیدونم . وقتی ادم خودشو میسپاره به خدا خیلی خوبه ، سبک میشه .

-----------------------------

گفتم این غم به خداوند بگویم ، دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را ازماه ...



نویسنده : - ساعت ٤:٥٦ ‎ب.ظ روز جمعه ۱٢ خرداد ۱۳٩۱   

امروز داشتم آمار رشته ها رو نگاه می کردم . یه فاجعه ای که خیلی آروم داره اتفاق می افته اینه که دانشگاه ها آروم آروم دارن پولی میشن . کلی ظرفیت دانشگاه های بین المللی رو توی تحصیلات تکمیلی بالا برده اند و ظرفیت روزانه ی دانشگاه ها رو کم کرده اند . گول این بین المللی رو هم نخورین بین المللی یعنی پولی . الان شعبه ی بین المللی کیش دانشگاه شریف در اکثر گرایشهای مهندسی 30 تا دانشجوی ارشد میگیره که با شهریه ای که میگیره عملا فقط یه عده پولدار میرن و اونجا مدرک میگیرند . این یه ظلمه بزرگه . پارسال با رتبه های 4000 و بالاتر (رتبه هایی که در مرز غیر مجاز شدن قرار دارند) مکاترونیک شریف کیش قبول شدن و واضحه که همین آدم به واسطه ی همین پول(و بالتبع پارتی) و مدرک از نظر شغلی هم در اولویته . این یه اتفاقی نیس که بشه به سادگی از کنارش گذشت . این برای منی که میمونم و برای اونایی که هی میگن ما تا آخر ایستاده ایم یه فاجعه ی بزرگه . این یعنی مرگ " دانشجو زنده است " این یعنی مرگ همه ی شعار های عدالتخواهی . این یعنی عدم تحقق " مارا تحریم کنید ما پیشرفت میکنیم " !!!!

+ از یه طرف اینایی که میخوان ادامه بدن هی این کلمه ی "خوشگل " مدرک گرایی رو میزنن تو سرش . حتی خود اساتید هم معترفن که وقتی کسی با مدرک کارشناسی نمیتونه کار مناسب پیدا کنه ناچاره که بره به سمت تحصیلات تکمیلی و گرنه سری که درد نمیکنه دستمال نمی بندن که .

 



نویسنده : - ساعت ٩:۳٤ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۸ خرداد ۱۳٩۱   

بالاخره نتایج اومد . خدا رو شکر من راضیم . باز این کنکور باعث شد رفقای دبیرستان هم یادی از ما بکنن . حسین هم کنکور داده بود رتبه ش هم خوب شد ولی ظرفیت کمه دیگه ، ظاهرا عیالوار هم داره میشه :) . سر کنکور کارشناسی خودمو اب هویج مهمون کردم . دیروز بنده خدا بابام وسط گرما پاشده اومده خونه با شیرینی ، کلی شرمنده شدم . یه اینجور بابایی دارم من . عاشقشم .

+ یه ایراد شریفیا اینه که حرف نمیزنن ، زیادی نفوذناپذیرن ، من از همه چی حرف میزنم از افکارم از ایده هام (و البته وراجی هام ) . نگران اینم نیستم که بدزدنش !!!! یا عکس العملشون جالب نباشه من خیلی رو بودم ، و ازاینی که هستم خوشحالم و راضیم تا جایی که تونستم بقیه رم تشویق کردم . ولی دیگه برا این جماعت نمی خوام رو بازی کنم ، خسته ام میکنن ، حوصله مو سر میبرن . شوخی هاشونم بی مزه اس . مثلا با دگمه ی پیرهنم بازی میکنه فکر میکنه خیلی فانه ، نه اینکه اعصابم خورد بشه ها نه ، انتظار داره من هم در مقابل پاسخ مثبت بدم به این ادا و اصول . اصولا نباید خیلی جدی شون گرفت .

+ امروز رفتم دانشگاه تهران هم یه ذره واکاوی کردیم اونجا هم جای جالبیه .

+ چند تا نکته اخلاقی تو خودم کشف کرده بودم که الان هر چی فک میکنم یادم نمیاد .اهان یکیش اینه که اگه نمیتونی یا نمیخوای به کسی کمک کنی لااقل بهش زخم زبون نزن .

آقای میم
۱۲خرداد

بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد ؟

" بال " وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مساله هاست

فاضل نظری

+ واقعا این مدت خیلی بهم سخت گذشته !خیلی !

+فاضل خیلی شعرهای قشنگی داره ، اندازه قیصر دوسش دارم .

آقای میم
۱۲خرداد

دلم تنگ می شود، گاهی
برای حرف های معمولی ، برای حرف های ساده
برای «چه هوای خوبی!» ، «دیشب چه خوردی؟»
برای «راستی! ماندانا عروسی کرد.» ،
« شادی پسر زائید.»
دلم تنگ می شود، گاهی
برای یک «دوستت دارم» ساده
دو «فنجان قهوه ی داغ» ،
سه «روز» تعطیلی در زمستان ،
چهار «خنده ی » بلند

پنج هم داشت که نفهمیدم منظورش چیه ، اینه که ننوشتم .

 

+ تازگیا فهمیدم خیلی آدم با احساسیم . اول سال که بود ، دوست داشتم به کلی آدم عید رو تبریک بگم دوست داشتم عشق و علاقه و محبت رو تو فضا پخش کنم ولی تقریبا کسی نبود . البته باید بگم انصافا سال تحویل تو بهشت ... خیلی بهتر بود با این که همه ادما غریبه بودن ولی همون صمیمیت یک ساعته ای که اونجا شکل گرفت خیلی برام با ارزش بود . یا روز مادر دوست داشتم به یه مادر بگم : مادر روزت مبارک ، خیلی نوکرتم خیلی آقایی . ولی بازم کسی نبود . قرار بود یه روزایی من برات لالایی بگم . ولی نشد .

++ دیروز رضا یه گنجشکک تو حیات پیدا کرد . مریض احوال بود . الان داره جون میده این داداش ما هم هی داره گریه میکنه منم بغضم گرفته بود . الان منتظریم بمیره بریم خاکش کنیم . بدبختی هیچ کاری هم نمیشه کرد واسش .

+++ این دختره(ابجیه) هم کشت ما رو . هر روز بین تجربی و ریاضی در نوسانه . هی بهش میگم بیا شوهر کن خیال هممون راحت شه((: . یادش بخیر با پانتومیم بهش فهموندم خواستگار سومش طلبه اس . جالبه این چیزا کلی اعتماد به نفس میده به اینا . حتی تو این تیزهوشانم سر تعداد خواستگارا کلکل میکنن . واقعا که . کجا داریم میریم ؟؟(با یک لحن متفکرانه)

++++ شدید زدیم تو کار پروژه ی کارشناسی ،اصلن نمیشه جمعم کرد . همش نشستیم پا لپتاپ مدلسازی میکنیم . ولی همگروهیم یه جورایی کاری نمیکنه ، خیلی واسم مهم نیستا ، ولی خب آدم اذیت میشه . رفتم برا کارآموزی هم پروژه گرفتم با محمد (هم کوپه ای اردو جنوب_تابستون عروسیشه ((:_). خیلی چیز خفنیه (پروژه رو میگم) . میبینی سید اینجا هم شانس نداریم همه از بیخ مردن . خدا بنده شو خوب شناخته .

+ به قول دکتر شریعتی حرفهایی هست برای گفتن که فعلا نمیگوییم .  



نویسنده : - ساعت ۸:٤۳ ‎ب.ظ روز جمعه ٢٩ اردیبهشت ۱۳٩۱ 
آقای میم
۱۲خرداد

امروز داشتم با بابام کشتی می گرفتم . یهو حس کردم بابام پیر شده . ته دلم خالی شد .

 

+الان از زندگیم راضیم . یه جورایی حس میکنم تو مسیر خوبی قرار گرفتم ، به بهجت ابدی وصل شدم . کلی ایده دارم برا آینده ، برا زندگی . . . باید دید خدا ما رو به کدوم سمت هل میده . کاش همیشه همینجوری بمونم . راضی باشم . خوب باشم . وضوی عشق بسازم از هرچه زشتی و بگم بسم الله . . . . ایشالله سر یه فرصت مناسبی کلی از یافته هام برای خوانندگان مشتاق مینویسم .

+ یه نکته خودشناسی هم بگم و برم : من در اکثر موارد ازون دسته آدمایی ام که به یه شروع و استارت خوب احتیاج دارن یا یه نفر که هلشون بده تا رو دور بیفتن . البته بوده مواردی که سعی کردیم بقیه رو هل بدیم ولی خب نتیجه خیلی مطلوب ما نبوده یا ما هل دادن بلد نبودیم یا اون جذبه رو نداشتیم یا اون فرد مهلول (هل داده شونده ) زمینه ی هل داده شدن نداشته .



نویسنده : - ساعت ٦:٥٦ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٤ اردیبهشت ۱۳٩۱

امروز کلاسمو بیخیال شدم رفتم اولین جلسه آشنایی با فلسفه . میشه گفت فلسفه دوس دارم . اما از بد شانس ما استاد خوبی نداریم . امروز حاج آقایی که اومد در مورد همه چی حرف زد الا فلسفه . کاملا ازین حرفای منبری معمولی . شانسه ما داریم . مجید خوش شانس بود که هم دوره ی مطهری بود . حاج آقا بعد سه ربع خسته شد رفت . تو دانشگاه ما (و احتمالا بیشتر دانشگاه ها ) اصلا برا اینجور چیزا برنامه ای دارن ، آدم نمیدونه واقعا کجا باید علایقش رو دنبال کنه . چند سال دیگه که درگیر زن و بچه بشیم(اونم 5 تا) دیگه حالی میمونه برا من برم دنبال فلسفه !!! قربونش برم هیچ کسم برا زمان ارزش قایل نیس . هیچ برنامه ای رو ندیدم که با کمتر از حداقل نیم ساعت تاخیر شروع بشه .

+اون پاراگراف اخر "در نکوهش یک ... " رو تصحیح میکنم . به یه بار امتحان کردنش نمی ارزه .

+ میدترما تموم شد فردا میریم یه سفر . اگه چیز جالبی بود حتما مینویسم .

+ داشت یادم حرف اصلیم در مورد انتخاب بود . همین دیگه انتخاب سخت میشه وقتی ته راه ها خیلی تاریک میشن .

    



نویسنده : - ساعت ٩:۳٤ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱٩ اردیبهشت ۱۳٩۱
آقای میم
۱۲خرداد

راستی پنج شنبه تولدم بود . به جون خودم دست خودم نیس ولی اصلن یه تعصب خاصی به اردی بهشت و اردی بهشتیا دارم (فکر کنم سید هم باباشون اردی بهشتی بود یعنی ببین حجم تعصب را کاش فیس بوک داشتن میرفتیم تبریک میگفتیم یعنی عاشقشم ) .

 



نویسنده : - ساعت ٩:٢٧ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱٧ اردیبهشت ۱۳٩۱  

توی یکی از یادمان ها بودیم که یه دروازه مانندی بود که از زیر قران رد می شدیم ما که رد شدیم قرانم بوس کردیم و رفتیم دیدیم کم کم یه ترافیکی پشت این دروازه داره بوجود میاد . خیلی جالب بود . خیلی وقتا اصلا متوجه نیستیم ولی داریم دنبال بقیه میریم . خیلی وقتا اصلا حواسمون نیس چی کار داریم میکنیم . خیلی وقتا دلیل کارامون رو نمیدونیم ، صرفا همین که کاری میکنیم راضیمون میکنه . نباید اینجوری راضی بشیم .

+ فکر کنم هویزه بود که برا اولین بار دعای ندبه خوندم ، خیلی کیف داد بهم انقد پر سوز و گداز بود و مفاهیمش زیبا که دیگه ما هم زدیم زیر گریه (یعنی گریه کردیما چه گریه کردنی ! ) . به قول یکی دلم دوکوهه میخواهد ... دلم شب های با خدا میخواد ... (این آخری ابتکار خودم بود )

+ ما همیشه در حال جنگیدن هستیم ، این نیت ها و اهدافه که نفله شدن یا شهید شدن را مشخص میکنه .

+این همه تصمیم گرفتیم به چه نتیجه ای رسیدیم ؟؟ چند تاشو تونستیم عملی کنیم  ؟؟ چند تاشون آروم آروم فراموش شدن ؟؟ بیاین تصمیم نگیریم بیاین برنامه ریزی نکنیم . فقط بخواهیم ، فقط شروع کنیم ،بزاریم که همه چی خودش بشه . به یک بار امتحان کردنش می ارزه .

+نقد آلبرتا به زودی ... اگر خدا بزاره ...

آقای میم
۱۲خرداد

ای کاش من شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری می کردم که حقیقتا تمایل من بود و نه به شیوه ای که دیگران از من انتظار داشتند. این موضوع یکی از عمده ترین موارد پشیمانی درمیان اکثر افراد بوده است .

۲- ای کاش من اینقدر سخت و طولانی کار نکرده بودم.

 


3- ای کاش من شهامت بیان احساسات خود را داشتم.

 



۴- ای کاش تماس با دوستان را حفظ کرده بودم.

 


۵- ای کاش به خودم اجازه می دادم که شادتر باشم.

 

این حسرتایی که خیلی از ماها وقتی 97 سالمون شد بهش فکر میکنیم و قصه میخوریم . نسخه دینیش اینه : خدایا مرا برگردان ، شاید عمل صالحی انجام دهم . (ههه من تو این جمله گمم البته اسمم عمل نیس مسعوده )

+ هی سعی میکنم شادتر باشم . هی سعی میکنم عشقمو احساسمو پنهان کنم . ولی دیگه سعی نمیکنم پنهان کنم . یه مرد اگه نتونه به کسی که دوسش داره بگه که دوسش داره به چه دردی میخوره ؟؟شاید تا حالا خیل عظیم خوانندگان وبلاگ متوجه نشده باشن ولی این وبلاگ یه وبلاگ عاشقانه است . من این عشق رو تو همه ی کلمه هایی که تو بلاگ هست ریختم . این عشق تو همه ی ادامه دادنای من هست . این عشق تو همه ی امیدای من به آینده پنهانه ؟؟ واقعا نمی بینینش ؟؟؟؟ این عشق تو همه حرفای ناامیدکننده ام جریان داره . این عشق تو همه ی درد دل های من ریخته شده . این عشق رو باید تو همه چی دید . یکی از دلایلی که من از حرفای عاشقانه میترسم اینه که بوی تکرار میده بوی دروغ میده . دوست دارم عشقمو یه جور دیگه ثابت کنم . دوست دارم بدون آوردن کلمات ثابتش کنم .

یه جورایی از آینده می ترسم . انگار دیگه خدا هم از دستم خسته شده انگار واسه خدا هم تکراری شدم . انگار درد دلام برای خدا هم تکراری شده .

اخ خدا کنه دانشگاه یه برنامه ای بزاره بریم یه ذره بچرخیم . مخصوصا مشهد یا جمکران ، کوه هم پایه ام البته وسایل ندارم . امسال کفش ولباس نگرفتم که در صورت لزوم لااقل وسایل ابتدایی کوه رو جور کنم . ولی هنوز برنامه ای پیش نیومده . واقعا ضروریه برام .

الان ساعت 4 بعد از ظهره و من هنوز نهار نخوردم و تقریبا برنامه ای برای بعدش نیس . هنوز کوکو سبزی نخوردم .

+ میخوام یه مدت وراجی کنم تو این وبلاگ . البته حرفای عاشقانه ام وراجی نیس ولی دوست دارم میون حرفای مفت یه جورایی پنهانشون کنم . میخوام یه ذره پرحرفی کنم . ادم حرف بزنه کم کم فکش گرم میشه شروع میکنه به وراجی . واقعا دوست دارم آدم پر حرفی باشم بسه دیگه خفه شدیم ازین همه سکوت .

+ بعدا نوشت : واقعا راست گفتم : فکم گرم شده.............

شاد باشید .



نویسنده : - ساعت ٤:۳٦ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳٩۱
آقای میم
۱۲خرداد

اخیش گزارش سمینار به هر بدبختی بود تموم شد ولی چیز قشنگی از اب درومد . نسبتا حرفه ایه . چکیده و مقدمه و نتیجه گیری سایتیشن و..... خیلی کارمون درسته .

سید راست میگه کم کم دارم روان پریش میشم . خودم هم نمیدونم چی کار کنم . خدایا خودت یه راهی جلو پام بذار . کاش فقط یه مدت سریعتر بگذره . این همه استرس منو از پا در میاره یه روز . دیروز هم که به لطف همین سید خط بالایی قرار شد شروع کنیم قران حفظ کنیم .

+ چند تا سوژه داشتم ولی دیدم همش مذهبیه گذاشتم واسه یه زمان مناسب تر .

خب خسته نباشم و نباشید



نویسنده : - ساعت ۱٠:٠۱ ‎ب.ظ روز جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳٩۱ 

دو سه روز پیش بود . خیلی دلتنگ شده بودم .کلی گریه کردم و خاطرات رو مرور کردم . بعدشم رفتم خوابیدم . یه خواب عالی دیدم . خیلی واقعی بود . حس داشت . اومده بود پیشم نازم میکرد گرمای دستاش رو حس میکردم . ازون خوابایی بود که اصلا حس نمیکردم خواب و رویاس . اخرش بهم گفت یس بخونم . از خواب که پریدم دهنم خشک خشک شده بود . حس میکردم روحم از بدنم جدا شده بود کاملا حس میکردم اینجا نبودم . به امید این که دوباره ادامه ی خواب رو ببینم چشامو بستم . این سری نمیدونم به چه بهونه ای رفتم پشت بوم خونه . دیدم سه تا دزد تو حیاتن میخواستم داد بزنم که دیدم خونه ی همه همسایه ها پر دزده کلا کوچه رو گرفته بودن خیلی ترسیدم هیچ کاری نمیتونستم بکنم . از خواب که پریدم هی میخواستم درو قفل کنم ولی جرات نمیکردم تکون بخورم .

+ دیگه حرف خاصی نمونده . ایام فاطمیه اس . من هنوز در کوچه های سردرگمی دنبال خودم میگردم دنبال عشق دنبال حقیقت . دارم عاشقی رو تمرین میکنم . ولی فایده نداره تا خودش نخواد . خانم جان من به هیچ جا وصل نیستم من هیچ جا پارتی ندارم . من فقط یه چیز میخوام  تو پارتی من باش .

+ چقدر از من راضی هستین ؟چقدر ناراضی ؟ چطور بودم تاحالا ؟

+کاش قدر این روزا رو بدونم . کاش یکی بود گوشمو میپیچوند . من خیلی تنهام . خیلی بی کسم . غربت داره منو میکشه . (قصدم خودکشی نیس سو تعبیر نشه )

آقای میم
۰۹خرداد

کلا افتادیم رو دور بدبیاری .

فکرشو بکن 2-3 روز پیش پول نداشتم بیام دانشگاه . خیلی جالب شده بود . کم کم داشتم به چپاول قلک رضا فکر میکردم . یه فضای خیلی جالبی شده بود .

2-3 روز پیش اول صبحی کلی خوشگل موشگل کرده بودم خودمو بعد یه کفتر تخس خرابکاری کرد روم . اهههه

+ الان یه کتابه اقتصاد کلان منکیو پخش زمینه !! چرا ؟؟؟ چون یه سوسک زیرشه ! 3-4 روز پیش بود سوسکه اومده بود واسه سیاحت خیلی هم خیره منو نگاه میکرد . منم اقتصاد کلان از ارتفاع 4 فوتی انداختم روش . هنوز اون زیره ولی اصلا دوست ندارم یه بار دیگه چشم بیفته تو چشاش

+ پروژه کارشناسی هم چند روزی میشه استارت زدیم با برادر حامد . تا اینجا بدک نبوده . تونستیم چند تا اشکال رو برطرف کنیم و روند مثبتی داره .

+ الان دارم برا سمینار گزارش مینویسم . دکتر رو گزارش نویسی خیلی حساسه . منم بیشعور فقط ویرگول گذاشتن بلدم . نه که دارم از متن انگلیش ترجمه میکنم . همه جمله هام تلگرافی میشه . به فارسی خیلی بداهنگه . "فلان چیز خوب است نقطه فلان چیز شامل ان یکی چیز نمیشود نقطه مثل یک چیز دیگر نقطه " دیگه ببین کجای داستانیم ما .

+شانس رو میبینی ترخدا . دیروز ازون اموزشگاه دخترانه _تاکید میکنم دخترانه _ زنگ زدن که قرار مصاحبه بزارن به موقع برنداشتم . حس ششمم میگفت از اموزشگاهه ولی هی میگفتم پرستیژم میاد پایین زنگ بزنم . خلاصه با کلی توسل به قران و ائمه _ توسل ازین جهت که ما پتانسیل منحرف شدنمون خیلی بالاست _ زنگ زدیم منشیه گفت وقتمون پرشده بعدا بهتون وقت میدیم . دیگه ما هم گفتیم هر چی خدا بخواد . اگه نشد میریم اموزشگاه پسرانه :دی .

 

 



نویسنده : - ساعت ۱۱:٥٩ ‎ق.ظ روز جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳٩۱   |    نظرات []   |    لینک ثابت
آقای میم
۰۹خرداد

خدای درهای بسته خدای درهای باز ما را ازین آستانه بگذران .

+خیلی حرف داشتم . کلی حرف های ناامید کننده ولی به همین بسنده میکنم . شدم سنگ صبوری که سنگ صبوری نداره . خیلی وخته به خودم میگم یه ذره دیگه این نکبت رو تحمل کن . ولی حالا فقط به خودم میگم بتمرگ تو حق زندگی نداری . بتمرگ تو حق نداری .... باشی . بتمرگ تو اصلا حق نداری .

خدایا کفر نمیگویم. خدایا من یادم نرفته چقدر هوامو داشتی تا الان خدایا من همه گلایی که واسم فرستادی رو یادم هس . نه همشو نه . یه سری هاشو . من فقط پریشانم .

 

خدا یا حرفامو پس میگیرم  .  خدایا واقعا چه صبری داری . من جات بودم میزدم با یکی از همین رعد و برقای این چند روز مسعودو پودر میکردم یا با این سیلابا خفش میکردم . خدایا بگذر ازین بنده کم طاقت و غرغرو . خدایا بوس بوس .



نویسنده : - ساعت ۱۱:٤۸ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ٢۳ فروردین ۱۳٩۱   |    نظرات []   |    لینک ثابت

چرا این همه ناشکری میکنین ؟؟؟ هان ؟؟؟ اگه این تورم بیست و چند درصدی کلی بدی داره یه خوبی داره که همه ی این بدیا رو کم رنگ میکنه . اونم اینه که دایم به یاد خدا میافتیم و از خودش طلب کمک میکنیم . شکر خدا به دلیل استمرار این مشکلات یاد خدا هم مستمر میشه و با جان و دلمون گره میخوره .

اضافه کنید 21 ماه سربازی را (که پی اچ دی و سیکل نمیشناسد)که مارا به نماز شب هم وادار میکند.

بعدا نوشت :  این که که پی اچ دی و سیکل نمیشناسد را مطمین نیستم تو نظرات اینجوری میگفتن . 

 

 

 

 

 

الحمدلله .



نویسنده : - ساعت ۱:٢٧ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢۳ فروردین ۱۳٩۱   |    نظرات []   |    لینک ثابت

شبیه ادمایی شدم که شب کوری دارن . من توی شب تاریکم و نورمبهمی رو چند قدم جلوتر میبینم ولی امیدی به رسیدن ندارم دلشو ندارم چند قدم دیگه بردارم . میترسم صبح که شد دیگه زنده نباشم بعضی وقتها از همین صبح هم میترسم نکند صبح شود و من به شب عادت کرده باشم نکند برای همیشه کور شده باشم . کاش بعضی وقتها یکی جز خودت باشه و بهت بگه خدا تو رو به حال خودت نگذاشته .



نویسنده : - ساعت ٩:۱٦ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٠ فروردین ۱۳٩۱   |    نظرات []   |    لینک ثابت

حرف ها اغاز سوء تفاهمات است .

کاش میشد بعضی وقتها فقط در سکوت نگاهت کنم .



نویسنده : - ساعت ۱۱:٠۱ ‎ب.ظ روز جمعه ۱۸ فروردین ۱۳٩۱   |    نظرات []   |    لینک ثابت
آقای میم